💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_یک
بعد از دقایقي به سختي تونستم برگردم تو اتاق و کیسه رو تعویض کنم اونم در حالي که با با یه روسری جلوی دهن و بیني م رو گرفته بودم و سعي مي کردم به این فكر
کنم که اگر قطره ای از محتوی اون کیسه روی زمین بریزه اتاق بوی بدی مي گیره و من نمي تونم کاری بكنم.
روزی چند بار باید روی تخت یك نفره اش که از اتاق خودش آورده بودیم ، جا به جاش ميکردم که زخم بستر
نگیره ، و از اون مهمتر ماساژ بدنش با پمادهای مخصوصي
که دکتر براش تجویز کرده بود .
ورزش دادن دست ها و پاهاش و نرمش مفاصلش برای اینكه خشك نشه و آسیب
بیشتری نبینه.
غذا دادن با گاواژ ، تا زماني که جویدن و بلع اختیاری نداشت و ساکشن ریه هاش برای جلوگیری از عفونت
ریوی؛استحمام و از همه بدتر ، کاری که من مأمور انجامش نبودم و انجامش بر عهده ی پدرش بود ولي تو حال من بي
تأثیر نبود ، تعویض پوشك....
همه ی این کارها انقدر وقت گیر بود که اگر صدای شكمم در نمي اومد قطعاً یادم ميرفت باید غذا بخورم.
به خاطر همین به موسسه ای که برام شاگرد خصوصي پیدا مي کرد اطلاع دادم که دیگه قادر به ادامه ی همكاریم
نیستم و فقط کلاس های موسسه ی برادر مائده رو مي رفتم که خودش با کم کردن یكي از کلاسام سعي داشت کمكي کرده باشه.
یگانه و برادرش و بچه های کار هم طبق قرار قبلي جمعه ها صبح مي اومدن و سه ساعتي باهاشون ریاضي کار مي کردم.........
منتظر بودم سوپي که برای امیرمهدی پختم آماده بشه تا بریزمش تو مخلوط کن . نگاهم به عقربه های ساعت افتاد .
آه از نهادم بلند شد . یادم رفته بود امیرمهدی رو جا به جا کنم و گردن وکمرش رو ماساژ بدم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem