eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
986 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . یعنی قرار بود دوباره تکرار بشه اتفاق توي پاساژ ؟ هنوز یک ماه هم از اون شب نگذشته بود ! قرار بود دوباره ازم ایراد بگیره ؟ دوباره اخم کنه ؟ دوباره بگه که وارد بحث با هر کسی نشم ؟ ... بحث با هرکسی ؟ ... بحث .......... این بار صد در صد اشتباه از من بود . من که می دونستم اخلاق امیرمهدي چه جوریه ؟ من که گفتم می تونم تحمل کنم این شال روي سرم رو ! من که می خواستم زنش باشم ، همراهش باشم ! از ترس رو به رو شدن با اخمش ، نگاهم رو کنترل کردم که به طرفش کشیده نشه . شاید هم مثل دفعه ي قبل می اومد پشت سرم . باید چیکار می کردم که اتفاق قبل تکرار نشه ؟ تکرار اتفاق قبل یعنی به هم ریختن همه چی . یعنی ایجاد فاصله ي بیشتر بینمون . باید درستش می کردم . هر جور که بشه . سریع موهام رو داخل شال پنهون کردم و حین به زیر انداختن نگاهم ، دو طرف شالم رو با دست زیر چونه‌م محکم کردم . دستپاچه جواب دادم . من – شارژ گوشیم تموم شده . از همسرم بپرسین . و با دست به سمت جایی که امیرمهدي نشسته بود اشاره کردم . هر دو پسر به طرف امیرمهدي برگشتن و به سمتش رفتن . آروم آروم نگاهم رو بالا بردم و دوختم به مرد متعصب دوست داشتنیم . اخم داشت . زیاد ...... به حدي که ته دلم خالی شد . نه ! من طاقت اخم و تشرش رو نداشتم ! زیر لب زمزمه کردم . من – خدایا به دادم برس . با رفتن پسرا ، با قدم هاي نا مطمئن به سمتش رفتم . باید براش توضیح می دادم که انقدر اعصابم خرد شده که حواسم نبوده وضع ظاهریم چطوریه ! باید براش می گفتم . کنارش نشستم . نگاهش به رو به رو بود و هنوز اخم داشت . نفس هاش تند بود و حس عصبانی بودن رو به آدم القا می کرد . با هول گفتم من _امیرمهدی من اصلا.... بدون اینکه به طرفم برگرده دستش رو به علامت ادامه ندادن گرفت طرفم . امیرمهدي – الان نه . بلند شد . و شروع کرد قدم زدن . ازم دور شد . می فهمیدم کلافه ست . می فهمیدم عصبیه . میفهمیدم بازم اعتقاداتش بهش اجازه نمیده به راحتی از کنار این موضوع بگذره . اما نمی دونم چرا حس کردم رفت که عصبانیتش رو ، سرم خالی نکنه . که چیزي نگه که ناراحت بشم . که نشکنم . که خودش رو کنترل کنه . که بینمون دعوا و کدورتی پیش نیاد . رفت که آروم بشه . که با خودش خلوت کنه و خشمش رو کنترل . شاید رفت تا محبوب من باقی بمونه . که به خصلت هاي خوبش این کارش رو هم اضافه کنم . که یادم باشه اگر از دستش بدم ؛ ضرر کردم . ضرري که جبران شدنی نیست . رفت که باور کنم اگر می خوامش ، با این همه خوبی ، باید حواسم به خواسته هاش باشه . که اگر چادر سرم نمی کنم حداقل حواسم به شال روي سرم باشه که نگاه کسی به سمتم کشیده نشه . رفت که با خودم بگم " وقتی اومد بهش می پگم موضوع پویا رو " وقتی برگشت ، وقتی با قدم هاي اهسته به طرفم اومد ، دیگه نه اخم داشت و نه عصبی بود . عادي بود و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده . اروم نشست کنارم و خیلی عادي تر گفت . امیرمهدي – خب داشتیم درباره ي چی حرف می زدیم ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من –اوخ اوخ .. اونم جلو حاج عمو! اخم کمرنگي کرد: امیرمهدی –جلو نامحرما! من –و مهمتر از همه حاج عمو. امیرمهدی –دست از سر حاج عمو بردار ... به خدا تنها کسي هستي که دیگه کاری به چادر سرنكردنت نداره. من - اونكه بله .. از بس دختر خوبیم. امیرمهدی –بله ... حاج عمو هم به شما ایمان آوردن . پشت چشمي نازك کردم. من –یعني مي خوای بگي بهم ایمان داری ؟ امیرمهدی –به شدت. و باز هم مكث. باز هم نفس عمیق کشیدن . و باز وجود من به جوش و خروش افتاد . نفس عمیقي کشیدم . تو فكرم دنبال خاطره ی مشترکي گشتم که بشه در موردش حرف زد . تا بازم باهم حرف بزنیم. به سختي لب باز کردم: من –یه بار دیگه هم بدجور تنبیه م کردی. کمي خودش رو به سمتم کج کرد امیرمهدی –کِي ؟ من –بعد از دعوامون تو پاساژ . همون باری که رفتیم برای خرید پارچه. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem