💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_یکم
که همین آدماي
ظاهر بین هستن که نمی ذارن مردم ، خودشون باشن !
اگر این مردم ، امروز ، مثل قدیم دیگه یک رنگ و یک دل نیستن
؛ تقصیر شماهاست .
شما این مردم رو خراب
کردین و یه روزي ، یه جایی تقاص پس میدین .
شماها اگر باطنتون هم مثل ظاهرتون موجه بود ، نیازي به نصیحت و نشون دادن خط مش نداشتین ، که ؛ همونجور که من
جذب امیرمهدي شدم آدماي زیادي هم جذب شما می شدن و راه درست رو در پیش می گرفتن .
کاش جلوم بود و سرش فریاد می زدم که " من خیلی پاك تر از آدمایی هستم که هزارتا گناه می کنن ، دروغ میگن ،غیبت می کنن ، تهمت می زنن ، دو به هم زنی می کنن
و هزارتا گناه دیگه ولی با پوشیدن یه چادر
روي همه ي اونا سرپوش می ذارن .
که آدم باید آدم باشه ، انسان
باشه .
وگرنه که نه چادر و نه بی حجابی
هیچکدوم شخصیت نمیاره و آدم رو بالاتر و برتر از دیگران نمیکنه ! "
تو دلم هزار حرف نگفته رو حواله ي حاج عمو می کردم و پیش می رفتم که با کشیده شدن کیفم به عقب ،
پاهام برعکس جهت حرکتشون ، به سمت عقب قدم رو رفتن .
و من رخ به رخ شدم با امیرمهدي و اخم رو
صورتش .
امیرمهدي – کجا ؟
با اینکه صداش پایین بود ولی پربود از خشم ، از رگه هاي عصبانیتی که مثل زلزله ي ده ریشتري وجود آدم رو
به لرزه می ندازه .
لرزي تو وجودم نشست . مگه داشتم چیکار می کردم که اینجوري
عصبی باهام حرف می زد ؟
اخمی کردم
من– می رم خونه مون .
امیرمهدي – بدون اطلاع من ؟
ما که نسبتی نداشتیم هنوز. چرا
اینجوري شده بود ؟
این همون امیرمهدي مهربون من بود که
هیچوقت با تشر حرف نمی زد ؟
همون مردي که
از حرفاي پر از تمسخر من تو کوه قط خندید ؟
همون مرد آرومی بود که من عاشقش بودم ؟
نه ... این امیرمهدي فرق داشت .
و مهمتر از همه اینکه دیگه
مهربون نبود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem