( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_شصت_و_ششم
میگوید:
- ادامه بده. این حرفهاتو دوست دارم.
با مشت میکوبم روی پایش و میگویم:
- کفریات من رو میبره جهنم اونوقت تو دوست داری.
برمیگردد سمت صورتم و میگوید:
- همین هم باعث میشد که ما خیلی از حرفا و سوالامون رو از دیگران نکنیم. میترسیدیم بگن کفریاته بعد هم بشیم کافر. بعد هم انگشتنما.
فرهاد خدا همینقدر سختگیره؟ همینقدر ترسناک؟
من این را نمیدانم. من خیلی چیزها را نمیدانم. من نه خدا را میدانم. نه میتوانم بخوانم و نه تا به حال برایم بحث رفاقت و رابطه بودهاست! اما میدانم که خودم از سر جهل است که دارم سئوال میکنم و حرفی میزنم، فرق است بین منِ جوان پر سئوال با مغرضی که فضای مجازی را با شبههها آلوده کرده است. من میخواهم بدانم و او میخواهد جوان را با شبهه و مسخره کردن دین، از خدا جدا کند. شاهرخ میگوید:
- از خودمان بگذر و از مهدی بنویس. بلندتر از همیشه بنویس. حرفهای نگفته را بلند بگو. اصلاً ذکر مهدی عبادت است. بیا تا برسیم کرمان ذکر مهدی بگوییم.
من و شاهرخ یک حرفهایی از مهدی شنیدهایم که نوشتنش باعث میشود تحقیقمان متفاوت بشود.
تا حالا هم ننوشتم، اما در حرم دیدم خیانت است نگفتن اندیشۀ مهدی. اندیشه و راهش را نباید تحریف کرد. نمیشود سانسور کرد، چون ممکن است به بعضی بر بخورد، یا عدهای بگویند وقت این حرفها گذشته است، یا اگر بگویی به تو وصلهای بچسبانند و شاید حتی در غوغای کثیف فضای مجازی نگذارند که گفته و نوشتۀ حق تو به گوش کسی برسد. بالاخره یک سری سلبریتی و مغرض بیسوادتر از من هم هستند که پول از دشمن ایران، دشمن منِ جوان میگیرند و پدر هر کسی که اهل حق است را در میآورند؛ اما من و شاهرخ داریم زیر سایۀ مهدی زندگی میکنیم پس حداقل باید کمی دل و جرأت او را داشته باشیم.
دارم فکر میکنم من که فهمیدهتر از مهدی نیستم. او هر چه من به زحمت در آیینه میبینم با یک نگاه در خشت خام میدیده است. پس بهتر است اعتراف کنم که نه سطح دینم در حد مهدی است و نه سطح علمم. پس مینویسم از مهدی که معتقدم جز راست نزیسته و جز راست نگفته و خدا راستگویان مجاهد را دوست دارد!
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_ششم
درستکار – اگه می دونین یه پتو کافی نیست این رو هم بگیرین .
فقط یه پتوی دیگه مونده بود و قاعدتا باید سهم خودش می شد .
ولی چه سخاوتمندانه اون رو به من تعارف
می کرد !
چرا قبل از اینکه به خودش فکر کنه هواي من رو داشت ؟
در جوابش گفتم .
من – ممنون .
اون دیگه مال خودته .
درستکار – تعارف نکنین .
من یه کاریش می کنم .
سري تکون دادم .
من – نه .
همین یکی خوبه .
سري تکون داد و جایی تو فاصله ي بین من و اون مرد نشست .
باز هم خیره شد به آتیش .
تو تاریک و روشن صورتش خیره شدم .
نه اخم داشت و نه خندون بود .
ساده ي ساده .
معمولی معمولی .
انگار هیچ چیزي نمی تونست تو اون صورت
حالت خاصی ایجاد کنه .
آرامش عجیبی داشت .
انگار صد سال همچین موقعیتی رو تمرین
کرده بود .
انگار مطمئن بود قرار نیست هیچ
اتفاق بدي بیفته .
از اون همه آرامشش تعجب کرده بودم .
من داشتم اون شرایط رو
به ناچار تحمل می کردم .
اون چه جوري
انقدر راحت بود ؟
بی اختیار پرسیدم .
من – نمی ترسی ؟
سرش رو کمی به طرفم چرخوند .
و بدون نگاه کردن به من جواب
داد .
درستکار – از چی ؟
من – از اینکه نمی دونیم قراره چه اتفاقی بیفته !
دوباره خیره شد به آتیش .
درستکار – توکل به خودش .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_ششم
راه خروج رو در پي گرفتم.
صدام زد:
-مگه نمي خواستي شوهرت رو ببیني ؟
و "شوهرت "رو کشیده و با تمسخر گفت.
حق نداشت امیرمهدی من رو به باد تمسخر بگیره . خون
به چشمام هجوم اورد.
پر حرص برگشتم و با بدترین حالت گفتم:
-اینجا بوی تعفن آشغالي مثل تو جایي برای نفس کشیدن نذاشته.
و پا تند کردم برای اینكه حرفي باقي نمونه.
حالم خراب بود و مي دونستم تنها جایي که مي تونه آرومم کنه خونه ست .
همون اتاق خودم و روی همون تشكي
که یك شب امیرمهدی اونجا خوابیده بود.
همون تشك که به نظرم هنوز بوی امیرمهدی رو مي داد و من چقدر معتاد بودم به اون شمیم برای آرامش.
چقدر دردناك بود که سهم من از مَردم ، یه تشك بود و رایحه ای که تو مرور روزها کم و کم تر مي شد.
بغض کردم از تلخي بختم . از روزگاری که ميدونست من مرد میدون نبرد نیستم و من رو به اجبار وارد این وادی کرد.
اشك هام زودتر از اینكه بخوام براشون سدی درست کنم ،
سیل وار راه گرفتن به هوایي که عطر نفس های امیرمهدی رو کم داشت.
تاکسي دربست گرفتم و خودم رو رسوندم خونه.
بي توجه به مامان و بابا که با دیدنم تو اون حال و چشمای به اشك نشسته م مبهوت نگاهم مي کردن وارد اتاق
شدم و اهمیتي به پرسش هاشون ندادم.
لباس هام رو با انزجار از تنم بیرون آوردم .
حس مي کردم
بوی تعفن اون مرد به لباس هام سرایت کرده و باعث تهوع بیشتر مي شه!
اشک بي محابا جولون مي داد و من اسیر قطره به قطره ش ، هق مي زدم.
شروع کردم به راه رفتن و حرف زدن ، با خودم .. با خدا .. با امیرمهدی: ..
به من مي گه بیا .. بیا مثل این زنا ....... ميگه بي خیال اون فرشتهی خوابیده رو تخت شو؟...
تو بودی چیکار مي کردی ؟
... هان ؟ ..... تو بودی چي مي گفتي ؟
دستي به بینیم کشیدم و حین چرخیدن دور خودم بلند گفتم:
-من انقدر بي لیاقتم ؟ ... من ؟ ....
و با انگشت اشاره به قفسه ی سینه م زدم.
-من ؟ ... دارم تاوان کدوم گناهمو ميدم ؟ ... این تاوانه یا امتحان ؟....
بلندتر داد زدم:
-من چیكار کردم که نتیجه ش شد این ؟ ... تو که تا خودت رو بهم نشون دادی خوب شدم ! راه درست رو اومدم
....
رو به روی پنجره ، ملتمسانه زانو زده و روی زمین خم شدم.
هق هقم اوج گرفته بود و بي توجه به صدای نگران مامان و بابا ضجه مي زدم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem