( ♥️°📕)
📚#عشق_و_دیگر_هیچ
✍🏻#نرجس_شکوریان_فرد
📖#قسمت_صد_و_شصت_و_نهم
مادر اسپند را دور سرم ميچرخاند.
سلما هم كيف را ميدهد دستم.
مادر ميگويد:
قاسم جان، من هيچ اما اين دختر رو چشم به راه نگذاري! زود به زود زنگ
بزن.
دستش را ميبوسم و به سلما ميگويم
شما به جاي اينكه براي من دلت تنگ بشه، درساتو ميخوني.
ميخندد و ميگويد:
شما هم خودتُ تحويل ميگيري، هر جايي رفتي، ريز و دقيق مينويسي!
با قاسم (شاهرخ هم اسمش را گذاشته قاسم) راهي شدهايم سمت روستاهاي اطراف
كرمان. نذر حاجقاسم كردهايم تا برويم و براي مردم از آمريكا بگوييم و راه حاج
قاسم. قسم خوردهام كه ماهوارهها را از بالاي بامها جمع كنم و به جايش پرچم
ايران بزنم. قصة دفاع از حريم ايران را بايد بنويسم...
هزينة عروسيمان شده است كتابهايي كه ميبريم تا ميان مردم پخش كنيم؛
داستان دوستان حاجقاسم است و خودش!
سلما هم جهيزيه را مختصرتر گرفت و بقيهاش شد نذر حاجقاسم.
روز تشييع خيليها آمدند كه بايد زودتر ميآمدند پاي امر خدا و ميايستادند كنار
انقلاب تا دشمن طمع نكند به ميهنمان! من بالاي همان كوه نشسته بودم با
شاهرخ و سروش. كوهي كه مشرف است به مزار شهدا؛ كوه صاحبالزمان. اين چند
روز نه خواب داشتيم و نه خوراك. يكباره حس آرامشي از ما گرفته شده بود كه
هميشه داشتيم و عادت كرده بوديم به بودنش، همين هم باعث شده بود كه قدر و
قيمتش را ندانيم؛ عادتها انسان را دچار غفلت ميكند.
با رفتنش و اين داغي كه تمام كشور را به خيابان كشانده و مشهد و قم و تهران و کرمان را به تپش انداخته.
⏳ادامه دارد...⏳
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_شصت_و_نهم
کی باور می کرد از او توبوس جزغاله کسی
زنده برگرده ؟
بدون سوختگی !
کی فکر می کرد کسی انقدر مورد لطف خدا باشه که تو یه کشوري که هیچ چیزش درست و سر جاش نیست ،بتونن دستی که نزدیک بوده به طور کامل قطع بشه رو با عمل
جراحی ، ترمیم کنن ؟
طاهره خانوم براي مامان تعریف کرده بود که دستش از بازو ، آش و لاش بوده .
پارگی عضله داده بود ولی
خواست خدا بود که نه اعصاب دستش مشکلی پیدا کرد و نه رگ ها به طور کامل قطع شده بود .
پدرش رفته بود عراق براي پیدا کردنش . همراه همون کاروانی
که خود امیرمهدي رو اعزام کرده بودن .
گفته بودن چون زود رسوندنش بیمارستان عملش موفقیت آمیز بود .
و کی می تونست غیر از خدا انقدر هواش
رو داشته باشه ؟
حق داشت عاشق خدا باشه .
حق داشت .
و این نجاتش خیلی به جا
بود .
خدا جواب اون همه عشق رو به
بهترین شکل داده بود .
می شد این خداي مهربون رو دوست نداشت ؟
می شد خدایی که
انقدر هواي بنده ش رو داشت ، کنار گذاشت؟
من با فهمیدن این چیز ها عاشق تر شدم . عاشق خدایی که جواب عشق بنده ش رو به این زیبایی داده بود .
و جواب خواهش من رو .
با برگشتنش بیشتر ایمان آوردم که ما مال هم نیستیم .
از همون روزي که برگشت ، من قرآن خوندن رو شروع کردم .
خیلی برام سخت بود .
اینکه چیزي که فقط تو مدرسه میخوندیم از سر اجبار و براي نمره آوردن تحملش
می کردم ، بایدبا دقت می خوندن تا بتونم از لا به لاش خدا رو بهتر بشناسم .
بعضی آیاتش به قدري قشنگ بود و آدم رو شیفته می کرد که بارها و بارها میخوندمش .
بعضی دیگه رو ولی نمی فهمیدم .
نیاز بود بپرسم .
از بابا ، از مامان یا رضوان .
و گاهی جوابم " نمی دونم " بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_شصت_و_نهم
این حرفا خواست خدا بود یا ضربه ی شیطان بر پیكره ی من که تازه داشت به راه خداشناسي قدم بر مي داشت ؟
آزمون بود یا بال ؟
ناخودآگاه دستام رو بالا آوردم و گرفتم جلوی چشمام . بند بندش رو از نظر گذروندم . نگاه کردم به خلقت خدا.
من ایستاده بودم بین خدا و امیرمهدی ؟ ... من حق داشتم ؟ ... اصلا ً دلم نمي خواست مانعي باشم بین دو عاشق.
به خصوص که یكي خدایي باشه که بي شك لایق ستایشه و دیگری امیرمهدی ، فرشته ی زمیني من.
سریع بلند شدم و با سرعت به طرف اتاقم رفتم . اگر قرار بود بر رفتن امیرمهدی ؟ ... زیر لب گفتم "خدایا چند ساعتي بهم وقت بده . وقت بده ازش خداحافظي کنم فقط چند ساعت . خواهش مي کنم "
صدای بلند مامان رو شنیدم:
مامان –کي بود مارال ؟
اما تمرکز من به قدری روی امیرمهدی قوی بود که نتونم اسم پویا رو به زبون بیارم . سكوت جوابم بود به سوال
مامان .
دم دست ترین مانتوم رو تنم کردم و اولین شالي که دستم بهش خورد رو برداشتم . اون لحظه اصلا ً برام مهم نبود
مانتوی آبیم رو با شال صدری رنگي مي پوشم که هیچ تناسبي بین رنگاش وجود نداره . اون لحظه فقط یه چیز مهم بود .
دیدار امیرمهدی برای آخرین بار!
با سرعت از اتاق بیرون اومدم . مامان که تازه از اتاقش بیرون اومده بود با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
مامان –کجا مارال ؟ کي بود زنگ زد ؟
با عجله به سمت در دویدم و حین پوشیدن کفشام گفتم:
من_ –مي رم بیمارستان . حالم خوب نیست.
مامان –مگه نمیای خونه ی عزیز ؟
در حالي که در رو باز مي کردم با صادقانه ترین لحن گفتم:
من –نمي دونم !
مسافت خونه تا بیمارستان فقط یه چیزی تو سرم زنگ مي خورد .. اینكه حق ندارم زنجیری باشم به دست و پای
امیرمهدی.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem