eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 مادر اسپند را دور سرم ميچرخاند. سلما هم كيف را ميدهد دستم. مادر ميگويد: قاسم جان، من هيچ اما اين دختر رو چشم به راه نگذاري! زود به زود زنگ بزن. دستش را ميبوسم و به سلما ميگويم شما به جاي اينكه براي من دلت تنگ بشه، درساتو ميخوني. ميخندد و ميگويد: شما هم خودتُ تحويل ميگيري، هر جايي رفتي، ريز و دقيق مينويسي! با قاسم (شاهرخ هم اسمش را گذاشته قاسم) راهي شدهايم سمت روستاهاي اطراف كرمان. نذر حاجقاسم كردهايم تا برويم و براي مردم از آمريكا بگوييم و راه حاج قاسم. قسم خوردهام كه ماهوارهها را از بالاي بامها جمع كنم و به جايش پرچم ايران بزنم. قصة دفاع از حريم ايران را بايد بنويسم... هزينة عروسيمان شده است كتابهايي كه ميبريم تا ميان مردم پخش كنيم؛ داستان دوستان حاجقاسم است و خودش! سلما هم جهيزيه را مختصرتر گرفت و بقيهاش شد نذر حاجقاسم. روز تشييع خيليها آمدند كه بايد زودتر ميآمدند پاي امر خدا و ميايستادند كنار انقلاب تا دشمن طمع نكند به ميهنمان! من بالاي همان كوه نشسته بودم با شاهرخ و سروش. كوهي كه مشرف است به مزار شهدا؛ كوه صاحبالزمان. اين چند روز نه خواب داشتيم و نه خوراك. يكباره حس آرامشي از ما گرفته شده بود كه هميشه داشتيم و عادت كرده بوديم به بودنش، همين هم باعث شده بود كه قدر و قيمتش را ندانيم؛ عادتها انسان را دچار غفلت ميكند. با رفتنش و اين داغي كه تمام كشور را به خيابان كشانده و مشهد و قم و تهران و کرمان را به تپش انداخته. ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 کی باور می کرد از او توبوس جزغاله کسی زنده برگرده ؟ بدون سوختگی ! کی فکر می کرد کسی انقدر مورد لطف خدا باشه که تو یه کشوري که هیچ چیزش درست و سر جاش نیست ،بتونن دستی که نزدیک بوده به طور کامل قطع بشه رو با عمل جراحی ، ترمیم کنن ؟ طاهره خانوم براي مامان تعریف کرده بود که دستش از بازو ، آش و لاش بوده . پارگی عضله داده بود ولی خواست خدا بود که نه اعصاب دستش مشکلی پیدا کرد و نه رگ ها به طور کامل قطع شده بود . پدرش رفته بود عراق براي پیدا کردنش . همراه همون کاروانی که خود امیرمهدي رو اعزام کرده بودن . گفته بودن چون زود رسوندنش بیمارستان عملش موفقیت آمیز بود . و کی می تونست غیر از خدا انقدر هواش رو داشته باشه ؟ حق داشت عاشق خدا باشه . حق داشت . و این نجاتش خیلی به جا بود . خدا جواب اون همه عشق رو به بهترین شکل داده بود . می شد این خداي مهربون رو دوست نداشت ؟ می شد خدایی که انقدر هواي بنده ش رو داشت ، کنار گذاشت؟ من با فهمیدن این چیز ها عاشق تر شدم . عاشق خدایی که جواب عشق بنده ش رو به این زیبایی داده بود . و جواب خواهش من رو . با برگشتنش بیشتر ایمان آوردم که ما مال هم نیستیم . از همون روزي که برگشت ، من قرآن خوندن رو شروع کردم . خیلی برام سخت بود . اینکه چیزي که فقط تو مدرسه میخوندیم از سر اجبار و براي نمره آوردن تحملش می کردم ، بایدبا دقت می خوندن تا بتونم از لا به لاش خدا رو بهتر بشناسم . بعضی آیاتش به قدري قشنگ بود و آدم رو شیفته می کرد که بارها و بارها میخوندمش . بعضی دیگه رو ولی نمی فهمیدم . نیاز بود بپرسم . از بابا ، از مامان یا رضوان . و گاهی جوابم " نمی دونم " بود . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 این حرفا خواست خدا بود یا ضربه ی شیطان بر پیكره ی من که تازه داشت به راه خداشناسي قدم بر مي داشت ؟ آزمون بود یا بال ؟ ناخودآگاه دستام رو بالا آوردم و گرفتم جلوی چشمام . بند بندش رو از نظر گذروندم . نگاه کردم به خلقت خدا. من ایستاده بودم بین خدا و امیرمهدی ؟ ... من حق داشتم ؟ ... اصلا ً دلم نمي خواست مانعي باشم بین دو عاشق. به خصوص که یكي خدایي باشه که بي شك لایق ستایشه و دیگری امیرمهدی ، فرشته ی زمیني من. سریع بلند شدم و با سرعت به طرف اتاقم رفتم . اگر قرار بود بر رفتن امیرمهدی ؟ ... زیر لب گفتم "خدایا چند ساعتي بهم وقت بده . وقت بده ازش خداحافظي کنم فقط چند ساعت . خواهش مي کنم " صدای بلند مامان رو شنیدم: مامان –کي بود مارال ؟ اما تمرکز من به قدری روی امیرمهدی قوی بود که نتونم اسم پویا رو به زبون بیارم . سكوت جوابم بود به سوال مامان . دم دست ترین مانتوم رو تنم کردم و اولین شالي که دستم بهش خورد رو برداشتم . اون لحظه اصلا ً برام مهم نبود مانتوی آبیم رو با شال صدری رنگي مي پوشم که هیچ تناسبي بین رنگاش وجود نداره . اون لحظه فقط یه چیز مهم بود . دیدار امیرمهدی برای آخرین بار! با سرعت از اتاق بیرون اومدم . مامان که تازه از اتاقش بیرون اومده بود با تعجب نگاهم کرد و پرسید: مامان –کجا مارال ؟ کي بود زنگ زد ؟ با عجله به سمت در دویدم و حین پوشیدن کفشام گفتم: من_ –مي رم بیمارستان . حالم خوب نیست. مامان –مگه نمیای خونه ی عزیز ؟ در حالي که در رو باز مي کردم با صادقانه ترین لحن گفتم: من –نمي دونم ! مسافت خونه تا بیمارستان فقط یه چیزی تو سرم زنگ مي خورد .. اینكه حق ندارم زنجیری باشم به دست و پای امیرمهدی. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem