💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نود
سكوت کرد و این یعني باور نداشت چنین تقاضایي داشته باشم .
و نمي دونم چرا اون لحظه سكوتش رو تعبیر
کردم به اینكه با حرفم موافق نیست.
نگاهم به سمت مامان حرکت کرد .
نگاه خیره ش نشون مي داد که حرفم برای اونم زیاد قابل باور نیست.
یه لحظه از اینكه درك نمي شم ، اینكه نميتونم به راحتي بگم که دیگه تحمل دوری از امیرمهدی رو ندارم باعث شد بغض کنم .
چرا گفتن کلمات انقدر برام سخت بود ؟
کلمات وزن دار شده بودن یا تقاضای من سنگین بود ؟
بابا هنوز خیره نگاهم مي کرد و من حس ميکردم دنیا دهن باز کرده تا من رو ببلعه.
حجم سكوتشون بار سنگیني بود روی دوشم ، و من حس کردم برای خالصي از این فشار باید حرفي بزنم .
زبون روی لب کشیدم و گفتم:
من –بابا من فقط مي خوام کنار امیرمهدی باشم . خودتون گفتین همیشه پشت مردم باشم و تنهاش نذارم . حالا منم مي خوام همین کار رو بكنم . مي خوام پا به پاش این
سختیا رو بگذرونم.
بابا با صدایي آروم تر از قبل و لحن پر سوالي گفت:
بابا –شما که هنوز عروسي نكردین مارال!
با دندونام فشاری روی لبم آوردم و خیره به جایي دیگه گفتم:
من –بابا ممكنه یك سال یا بیشتر طول بكشه تا امیرمهدی خوب بشه ، و بتونه دست و پاش رو حرکت بده.
خیره شدم بهش:
من –تازه بعدش که خوب شد باید بره سره کار . معلوم نیست بتونه تو همون بانك قبلي کار کنه . شاید ناچار شه بره دنبال یه کار دیگه . من باید چقدر صبر کنم تا خوب
بشه ، کار کنه ، پول در بیاره و بتونه برام عروسي بگیره ؟
چند سال بابا ؟ دو سال ؟ سه سال ؟
سرم رو کج کردم:
من –تا کي بمونم تو خونه تون تا بتونم برم سر خونه و زندگي خودم ؟
الان بهترین موقعه ست بابا ! مي ریم تو
همون طبقه ی بالای خونه شون .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem