💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نود_و_نهم
.
من – اي واي !
و با دست کوبیدم روي دهنم .
با ترس نگاهش کردم .
یکی نبود بگه دختر عاقل جلوي این آدم از کارهای شخصیت حرف میزنی ؟
خوب الان یه چیزي بهت بگه خوبه ؟
کی می شد یاد بگیرم هر حرفی رو نباید به زبون آورد !
اونم جلوي آدمی مثل امیرمهدي!
منتظر یه عکس العمل توپ ازش بودم . احتمال دادم این دفعه با
لگد من رو از خودش دور کنه
ولی نه تنها کاري نکرد ، بلکه بدون تغییري در صورتش بحث رو عوض کرد .
امیرمهدي – چند روز دیگه ماه رمضونه .
روزه می گیرین ؟
وحس کردم اینجوري ، با عوض کردن مسیر صحبت می خواد حرفم رو نشنیده بگیره !
پس تصمیم گرفتم با جواب دادن به حرفش ، بحث قبل رو پشت
گذر زمان دفن کنم .
من – تا حالا روزه نگرفتم .
ابرویی بالا انداخت .
امیرمهدي – یعنی می خواین بگین پدر و مادرتون هیچوقت نگفتن
باید روزه بگیرین ؟
بعید می دونم .
شونه اي بالا انداختم .
من – اوایل می گفتن ولی من دوست نداشتم بگیرم .
براي همین چند ساله که فقط می پرسن روزه می گیرم یا نه که منم جوابم منفیه .
اونا عادت ندارن چیزهاي مذهبی رو بهم
تحمیل کنن .
همیشه براي پذیرش هرچیزي آزاد بودم
و با این حرفم یاد تموم ماه رمضون هایی افتادم که همیشه همین یه
ماه تو خونه ي ما همه چیز خدایی بود .
ونماز همه ي اهل خونه
جز من به جا و اول وقت خونده می شد . مامان و بابا و مهرداد روزه می گرفتن .
گرچه که مهرداد روزهاي جمعه رو بی خیال
روزه گرفتن می شد .
و سهم من از همه ي اون سال ها ، شام خوردن کنارشون یک ساعت
بعد از افطار بود و سریال های که اگر طنز نبود نگاه نمی کردم .
باز هم با حرف امیرمهدي از فکر بیرون اومدم .
امیرمهدي – هیچوقت نخواستین امتحانش کنین ؟
من – نه . چون اصلا فلسفهي این تشنگی و گرسنگی رو نمیفهمم چیه!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نود_و_نهم
بدون عكس العملي از کنارشون گذشتم و به سمت اتاق امیرمهدی رفتم تا بازم چشمای بازش رو ببینم و با انرژی
بیشتری برم خرید.
قرار بود یكي از زیباترین لحظه های عمرم شكل بگیره ، خرید وسیله های خونه ی مشترك من و امیرمهدی.
این برای من یكي از معجزه های خدا بود . معجزه ای که شاید برای خیلي از مردم عادی و پیش پا افتاده بود ولي
به حق معجزه ای بود که خودشون خبر نداشتن . مگر نه اینكه همین چیزهای کوچیك و پیش پا افتاده آرزوی
خیلي از آدماست ! پس چرا معجزه بودنش رو یادشون مي ره.
یه چیكه شادی یه موج ستاره
یه دل که هیچ وقت آروم ندارم
ما با همینا خوشبخت و شادیم
ما حك شدیم تو برگایه تقویم
سه روز روز مثل برق و باد گذشت .
از همون روز عید من و مامان رفتیم برای خرید .
هر چیزی که مامان مي پسندید
من هم قبول مي کردم .
نمي خواستم تو اون وقت کم که کلي کار روی سر مادر و پدرم ریخته بود اذیت کنم.
مارالي که برای خرید هزارتا مغازه و پاساژ رو زیر پا مي ذاشت و بعد از چند ساعت یه چیزی مي پسندید حالا تو همون مغازه ی اول خرید مي کرد وبیرون مي اومد.
مامان تموم مدت با همه ی خستگي لبخند مي زد به نوع خرید کردنم . مي گفت "ببین عشق امیرمهدی چیكار کرده ! تو واقعاً همون مارال چند ماهي پیشي ؟ "
بابا هیچ برام کم نذاشت . همه چي خرید . هر چیزی که به نظرشون لازم بود .
هر جا چیزی مي خریدیم بابا سریع
آدرس مي داد تا همون موقع ببرن به خونه ی امیرمهدی .
اونجا هم باباجون تحویل مي گرفت و بهمون خبر ميداد
روز سوم فقط یه سری خرده ریز مونده بود بخریم که قرار شد مامان یواش یواش اونا رو هم بخره و چیدمان خونه موند که با اومدن رضا و مهرداد ، مائده و محمدمهدی
خیلي زود همه چیز سر جای خودش قرار گرفت
حضور خاله هام هم کمك بزرگي بود به خصوص که چیدن ظروف و وسائل آشپزخونهم رو بر عهده گرفتن و من
تقریباً هیچ کاری جز سر و سامون دادن به لباسای خودم و امیرمهدی نداشتم.
روز بعد هم امیرمهدی میون دود اسپند و صلوات به خونه
آورده شد.
*
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem