eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
990 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . من – اي واي ! و با دست کوبیدم روي دهنم . با ترس نگاهش کردم . یکی نبود بگه دختر عاقل جلوي این آدم از کارهای شخصیت حرف میزنی ؟ خوب الان یه چیزي بهت بگه خوبه ؟ کی می شد یاد بگیرم هر حرفی رو نباید به زبون آورد ! اونم جلوي آدمی مثل امیرمهدي! منتظر یه عکس العمل توپ ازش بودم . احتمال دادم این دفعه با لگد من رو از خودش دور کنه ولی نه تنها کاري نکرد ، بلکه بدون تغییري در صورتش بحث رو عوض کرد . امیرمهدي – چند روز دیگه ماه رمضونه . روزه می گیرین ؟ وحس کردم اینجوري ، با عوض کردن مسیر صحبت می خواد حرفم رو نشنیده بگیره ! پس تصمیم گرفتم با جواب دادن به حرفش ، بحث قبل رو پشت گذر زمان دفن کنم . من – تا حالا روزه نگرفتم . ابرویی بالا انداخت . امیرمهدي – یعنی می خواین بگین پدر و مادرتون هیچوقت نگفتن باید روزه بگیرین ؟ بعید می دونم . شونه اي بالا انداختم . من – اوایل می گفتن ولی من دوست نداشتم بگیرم . براي همین چند ساله که فقط می پرسن روزه می گیرم یا نه که منم جوابم منفیه . اونا عادت ندارن چیزهاي مذهبی رو بهم تحمیل کنن . همیشه براي پذیرش هرچیزي آزاد بودم و با این حرفم یاد تموم ماه رمضون هایی افتادم که همیشه همین یه ماه تو خونه ي ما همه چیز خدایی بود . ونماز همه ي اهل خونه جز من به جا و اول وقت خونده می شد . مامان و بابا و مهرداد روزه می گرفتن . گرچه که مهرداد روزهاي جمعه رو بی خیال روزه گرفتن می شد . و سهم من از همه ي اون سال ها ، شام خوردن کنارشون یک ساعت بعد از افطار بود و سریال های که اگر طنز نبود نگاه نمی کردم . باز هم با حرف امیرمهدي از فکر بیرون اومدم . امیرمهدي – هیچوقت نخواستین امتحانش کنین ؟ من – نه . چون اصلا فلسفه‌ي این تشنگی و گرسنگی رو نمی‌فهمم چیه! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 بدون عكس العملي از کنارشون گذشتم و به سمت اتاق امیرمهدی رفتم تا بازم چشمای بازش رو ببینم و با انرژی بیشتری برم خرید. قرار بود یكي از زیباترین لحظه های عمرم شكل بگیره ، خرید وسیله های خونه ی مشترك من و امیرمهدی. این برای من یكي از معجزه های خدا بود . معجزه ای که شاید برای خیلي از مردم عادی و پیش پا افتاده بود ولي به حق معجزه ای بود که خودشون خبر نداشتن . مگر نه اینكه همین چیزهای کوچیك و پیش پا افتاده آرزوی خیلي از آدماست ! پس چرا معجزه بودنش رو یادشون مي ره. یه چیكه شادی یه موج ستاره یه دل که هیچ وقت آروم ندارم ما با همینا خوشبخت و شادیم ما حك شدیم تو برگایه تقویم سه روز روز مثل برق و باد گذشت . از همون روز عید من و مامان رفتیم برای خرید . هر چیزی که مامان مي پسندید من هم قبول مي کردم . نمي خواستم تو اون وقت کم که کلي کار روی سر مادر و پدرم ریخته بود اذیت کنم. مارالي که برای خرید هزارتا مغازه و پاساژ رو زیر پا مي ذاشت و بعد از چند ساعت یه چیزی مي پسندید حالا تو همون مغازه ی اول خرید مي کرد وبیرون مي اومد. مامان تموم مدت با همه ی خستگي لبخند مي زد به نوع خرید کردنم . مي گفت "ببین عشق امیرمهدی چیكار کرده ! تو واقعاً همون مارال چند ماهي پیشي ؟ " بابا هیچ برام کم نذاشت . همه چي خرید . هر چیزی که به نظرشون لازم بود . هر جا چیزی مي خریدیم بابا سریع آدرس مي داد تا همون موقع ببرن به خونه ی امیرمهدی . اونجا هم باباجون تحویل مي گرفت و بهمون خبر ميداد روز سوم فقط یه سری خرده ریز مونده بود بخریم که قرار شد مامان یواش یواش اونا رو هم بخره و چیدمان خونه موند که با اومدن رضا و مهرداد ، مائده و محمدمهدی خیلي زود همه چیز سر جای خودش قرار گرفت حضور خاله هام هم کمك بزرگي بود به خصوص که چیدن ظروف و وسائل آشپزخونه‌م رو بر عهده گرفتن و من تقریباً هیچ کاری جز سر و سامون دادن به لباسای خودم و امیرمهدی نداشتم. روز بعد هم امیرمهدی میون دود اسپند و صلوات به خونه آورده شد. * 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem