💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نود_و_پنجم
فروشنده چند توپ پارچه بیرون آورد و تاي پارچه ها رو یکی یکی باز کرد .
هر سه بی اختیار دست بردیم سمت پارچه ها و لمسشون کردیم .
طرح هاي جالبی داشتن و بیشترشون نخی بودن و به درد تابستون می خوردن .
رضوان رو کرد بهم .
رضوان – مامان سعیده پارچه چادري
نمی خواستن ؟
شونه اي بالا انداختم .
من – نمی دونم .
فکر نکنم .
رضوان – کاش یه زنگ بهشون بزنی .
پارچه هاي خوبین .
سري تکون دادم .
من – باشه . الان زنگ می زنم .
گوشیم رو بیرون آوردم و زنگ زدم .
مامان که جواب داد از مغازه بیرون اومدم تا بتونم راحت باهاش حرف بزنم .
وقتی بهش گفتم پارچه هاي خوبی
داره گفت هم براش پارچه ي چادري بگیرم و هم براي خودم
پارچه ي لباس که بدم خیاطم بدوزه .
تماس رو که قطع کردم ، برگشتم برم داخل مغازه که با صداي امیرمهدي سر جام ایستادم .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه !
برگشتم به سمتش .
کیسه ي پلاستیکی سفید رنگی رو به طرفم گرفت و گفت .
امیرمهدي – مال شماست .
با تردید کیسه رو گرفتم .
من - این چیه ؟
سرش رو پایین انداخت و لبخندي زد .
دست برد داخل جیب
شلوارش ، و انگار داره چیزي رو به یاد میاره به جایی دور خیره شد .
امیرمهدي – بعضی روزا تو عمر آدم بی نهایت لذت بخشن .
لذتی که تا آخر عمر فراموش نمی شه .
میشن خاطره اي که هر وقت بهش فکر
می کنی ، لبخند رو لبت میاد و
حلاوتش رو مثل همون لحظه ي اول حس
می کنی .
امروز براي من از اون روزاییه که می دونم تا آخر عمرم برام چنین حالی رو داره .
نیم رخش رو از نظر گذروندم .
چه جوري از این آدم خوشم اومده بود ؟
از نظر ظاهري با ایده آل
هاي من فرق داشت .
پویاي شش تیغه کجا و امیرمهدي با ریش و سبیل کجا ؟
پویاي سر تا پا مد کجا و امیرمهدي ساده پوش کجا ؟
پویایی که به زور هورمون و شیر و هزارتا سفیده ي تخم مرغ و پروتئین هاي مصرفی زیاد هیکل به هم زده کجا و امیرمههدي کمی لاغر اندام کجا ؟
پویا و افکارش ! ...
امیرمهدي و افکارش ! ....
امیرمهدي و لحن بیانش ...
امیرمهدي و احترامی که می ذاشت ...
امیرمهدي و حس آرامشی که به آدم می داد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نود_و_پنجم
با همون نگاه نگران چشم بست و بعد از ثانیه ای باز کرد.
دلم قرص شد . برگشتم سمت باباجون :
من –نیاز به فكر بیشتر ندارم . تصیمم رو گرفتم.
لبخند محوش جون گرفت و شكفته شد . آروم گفت:
باباجون –مي دونستم.
من –مي خواین براش پرستار بگیرین ؟
ابرو بالا برد:
باباجون –دوست نداری ؟
سرم رو به چپ و راست تكون دادم و گفتم:
من –نه .... من مي تونم کمكتون کنم!
باباجون –پس دیگه نیازی نیست.
و باز لبخند زد.
دم و بازدمم پر شد از هیجان :
من –ایرادی نداره ؟
باباجون –نه . فقط......
سرش رو تكون داد و هشدار گونه ادامه داد:
باباجون –به شرطي که خودت رو خسته نكني.
لبخند زدم:
من –قول مي دم.
همون لحظه صدای محمدمهدی باعث شد همه نگاهش کنیم:
محمدمهدی –حاج عمو مي خواین امیرمهدی رو طبقه ی پایین نگه دارین ؟
باباجون –نظر دیگه ای داره عمو جان ؟
محمدمهدی سرش رو کمي کج کرد و گفت:
محمدمهدی –حمام طبقه ی پایین پله مي خوره . برای حمام کردنش خیلي اذیت ميشین . نورگیری اتاقش هم خیلي خوب نیست . اگر بشه طبقه ی بالا براش تخت
بذارین بهتره .
اونجا هم حمامش پله نمي خوره هم نور گیریش عالیه.
باباجون چند لحظه ای ساکت موند . بعد رو کرد سمت مامان طاهره:
باباجون –نظر شما چیه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem