eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
990 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 فروشنده چند توپ پارچه بیرون آورد و تاي پارچه ها رو یکی یکی باز کرد . هر سه بی اختیار دست بردیم سمت پارچه ها و لمسشون کردیم . طرح هاي جالبی داشتن و بیشترشون نخی بودن و به درد تابستون می خوردن . رضوان رو کرد بهم . رضوان – مامان سعیده پارچه چادري نمی خواستن ؟ شونه اي بالا انداختم . من – نمی دونم . فکر نکنم . رضوان – کاش یه زنگ بهشون بزنی . پارچه هاي خوبین . سري تکون دادم . من – باشه . الان زنگ می زنم . گوشیم رو بیرون آوردم و زنگ زدم . مامان که جواب داد از مغازه بیرون اومدم تا بتونم راحت باهاش حرف بزنم . وقتی بهش گفتم پارچه هاي خوبی داره گفت هم براش پارچه ي چادري بگیرم و هم براي خودم پارچه ي لباس که بدم خیاطم بدوزه . تماس رو که قطع کردم ، برگشتم برم داخل مغازه که با صداي امیرمهدي سر جام ایستادم . امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ! برگشتم به سمتش . کیسه ي پلاستیکی سفید رنگی رو به طرفم گرفت و گفت . امیرمهدي – مال شماست . با تردید کیسه رو گرفتم . من - این چیه ؟ سرش رو پایین انداخت و لبخندي زد . دست برد داخل جیب شلوارش ، و انگار داره چیزي رو به یاد میاره به جایی دور خیره شد . امیرمهدي – بعضی روزا تو عمر آدم بی نهایت لذت بخشن . لذتی که تا آخر عمر فراموش نمی شه . میشن خاطره اي که هر وقت بهش فکر می کنی ، لبخند رو لبت میاد و حلاوتش رو مثل همون لحظه ي اول حس می کنی . امروز براي من از اون روزاییه که می دونم تا آخر عمرم برام چنین حالی رو داره . نیم رخش رو از نظر گذروندم . چه جوري از این آدم خوشم اومده بود ؟ از نظر ظاهري با ایده آل هاي من فرق داشت . پویاي شش تیغه کجا و امیرمهدي با ریش و سبیل کجا ؟ پویاي سر تا پا مد کجا و امیرمهدي ساده پوش کجا ؟ پویایی که به زور هورمون و شیر و هزارتا سفیده ي تخم مرغ و پروتئین هاي مصرفی زیاد هیکل به هم زده کجا و امیرمههدي کمی لاغر اندام کجا ؟ پویا و افکارش ! ... امیرمهدي و افکارش ! .... امیرمهدي و لحن بیانش ... امیرمهدي و احترامی که می ذاشت ... امیرمهدي و حس آرامشی که به آدم می داد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 با همون نگاه نگران چشم بست و بعد از ثانیه ای باز کرد. دلم قرص شد . برگشتم سمت باباجون : من –نیاز به فكر بیشتر ندارم . تصیمم رو گرفتم. لبخند محوش جون گرفت و شكفته شد . آروم گفت: باباجون –مي دونستم. من –مي خواین براش پرستار بگیرین ؟ ابرو بالا برد: باباجون –دوست نداری ؟ سرم رو به چپ و راست تكون دادم و گفتم: من –نه .... من مي تونم کمكتون کنم! باباجون –پس دیگه نیازی نیست. و باز لبخند زد. دم و بازدمم پر شد از هیجان : من –ایرادی نداره ؟ باباجون –نه . فقط...... سرش رو تكون داد و هشدار گونه ادامه داد: باباجون –به شرطي که خودت رو خسته نكني. لبخند زدم: من –قول مي دم. همون لحظه صدای محمدمهدی باعث شد همه نگاهش کنیم: محمدمهدی –حاج عمو مي خواین امیرمهدی رو طبقه ی پایین نگه دارین ؟ باباجون –نظر دیگه ای داره عمو جان ؟ محمدمهدی سرش رو کمي کج کرد و گفت: محمدمهدی –حمام طبقه ی پایین پله مي خوره . برای حمام کردنش خیلي اذیت ميشین . نورگیری اتاقش هم خیلي خوب نیست . اگر بشه طبقه ی بالا براش تخت بذارین بهتره . اونجا هم حمامش پله نمي خوره هم نور گیریش عالیه. باباجون چند لحظه ای ساکت موند . بعد رو کرد سمت مامان طاهره: باباجون –نظر شما چیه ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem