💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نود_و_چهارم
.
امیرمهدي – هم خودش خیلی دختر خوب و مودبیه هم برادرش پسر خوبیه .
اگر مادر داشتن نیاز نبود کار کنن
.
نرگس برگشت سمت ما و گفت .
نرگس – یگانه و برادرش از وقتی پدرشون مریض شده کار میکنن .
اولش کارشون جمع کردن مواد بازیافتی بود .
که از تو آشغالا پیدا می کردن .
ولی خوب به خواست خدا و کمک چندتا
خَیر ، الان وضعشون بهتره .
رضوان کمی خودش رو جلو کشید .
رضوان – معلومه یکی از اون خیرین آقاي درستکارن .
امیرمهدي محجوبانه گفت .
امرمهدي – ما فقط وسیله ایم.
رضوان – اگر کاري هم از دست ما بر میاد بگین .
خوشحال میشیم به اینجور آدماي آبرومند کمک کنیم .
امیرمهدي سري تکون داد .
امیرمهدي – چشم .
ما هم خوشحال میشیم تعدادمون بیشتر بشه و بتونیم کمکاي بهتري بکنیم .
من همچنان ساکت بودم و بیشتر شنونده بودم .
شنونده ي حرفاشون
درباره ي خونواده هاي بی بضاعتی که زیر
نظر کمیته ي امداد نیستن .
و کمک هایی که می شد به این
خونواده ها کرد .
جوري حرف می زد که انگار کمک کردن به این آدم ها ، لطف و محبت نیست و
وظیفه ست .
انگار آفریده شدیم که باري از روي دوش اینجور خونواده ها برداریم .
چنان با عشق از کمک بهشون حرف می زد که یه لحظه تو دلم دعا کردم که کاش من هم بتونم کمکی بکنم هوا داشت تاریک
می شد که به مکان مورد نظر رسیدیم .
صداي صوت قرآن از مسجدي که اون نزدیکی بود
نشون دهنده ي نزدیکی به زمان اذان بود .
اذان و نماز .... و نماز ...
بی اختیار با دست راستم کوبیدم تو صورتم و رو به رضوان بلند گفتم .
من – واي نمازم رو نخوندم !
رضوان متعجب برگشت سمتم .
رضوان – نماز کی ؟
من – ظهر و عصر .
وضو گرفتم که همون موقع زنگ زدي .
بعدش دیگه یادم رفت .
امیرمهدي که داشت ماشینش رو بین دوتا ماشین دیگه پارك میکرد از آینه نگاهی بهم انداخت و من حس کردم لبخند کم رنگی رو
لباش نشست .
نرگس هم برگشت به سمت من .
نرگس – اشکال نداره .
امشب جبرانش کن .
سري تکون دادم به معناي " باشه " .
کار دیگه اي که از دستم بر نمی اومد .
نرگس – راستی مارال جون .
تو که از چادر بدت میاد و نمیتونی رو سرت نگه ش داري .
چه جوري نماز میخونی ؟
لبم رو به دندون گرفتم .
اینم سوال بود جلوي امیرمهدي ؟
خوب من چی می گفتم که آبروم نره !
درمونده گفتم .
من – اممم ..
صدام رو پایین آوردم و تند تند بدون نفس گرفتن گفتم .
من – دو تا کش بهش دوختم .
یکی رو از زیر چادر می ندازم
پشت سرم .
یکی رو هم از روي چادر می ندازم .
دوتا بند هم بهش دوختم که دور سرم می چرخونم و از پشت به هم گره می زنم .
نرگس دستش رو جلوي دهنش گرفت و ریز ریز خندید .
از خجالت سرم رو پایین انداختم .
آخه اینم سوال بود ؟
من که آبروم رفت !
با صداي امیرمهدي که گفت " بفرمایید " هر سه دست بردیم سمت دستگیره ي در .
نرگس قبل از پیاده شدن رو به امیرمهدي گفت .
نرگس – تو ماشین منتظرمون می مونی ؟
امیرمهدي – نه . منم تو پاساژ کار دارم .
نرگس سري تکون داد و پیاده شد .
ما هم پیاده شدیم و قبل از
اومدن امیرمهدي هر سه داخل پاساژ شدیم و
رفتیم سمت پارچه فروشی مورد نظر .
داخل مغازه ، نرگس از فروشنده خواست که پارچه هاي چادریش رو نشونمون بده . فروشنده چند توپ پارچه ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نود_و_چهارم
مامان هم درست مي گفت . مگه روزای سخت بي امیرمهدی نگذشت و تموم نشد ؟ مگه روزای پر از نگراني برای
خوب شدن امیرمهدی نگذشته بود ؟
پس این روز ها هم مي گذشت .
یا سخت یا آسون . بالاخره مي گذشت.
باباجون –مارال جان !
صدای باباجون باعث شد بچرخم به سمتش.
من –بله ؟
باباجون –قرار بود وقتي امیرمهدی به هوش اومد با هم حرف بزنیم!
من –درسته!
سرش رو به زیر انداخت ، انگار برای گفتن حرفش مردد بود.
ابرویي بالا انداخت و نگاهم کرد.
باباجون –تصمیم داری چیكار کني ؟ باهاش مي موني ؟
بدون معطلي جواب دادم:
من –خب معلومه!
لبخند محوی زد:
باباجون –حواست هست دکتر چي گفت باباجان ؟
سرم رو تكون دادم:
من –بله...
باباجون –ممكنه هیچوقت نتونین بچه دار شین!
با این حرفش صدای هین گفتن بقیه بلند شد . معلوم بود هنوز هیچكس خبر نداره.
سر چرخوندم و نگاهي به مامان و بابا انداختم .
مامان از حیرت اون حرف نوك انگشتاش رو روی لبش گذاشته بود
.بابا هم با نگراني نگاهم مي کرد.
نفس عمیقي کشیدم و رو کردم به باباجون :
من –من دعا کرده بودم امیرمهدی چشم باز کنه . از خدا خواسته بودم خوب شه ولي نگفتم با چه شرایطي . خب خدا تشخیص داده خوب شدنش اینجوری باشه . این دلیل
نمي شه که بخوام ترکش کنم !
باباجون –این شرایط سخته باباجان .
من –مي دونم . ولي با امیرمهدی تحمل همه چي آسون مي شه.
باباجون –مي خوای بیشتر فكر کني ؟
باز نگاهي به بابا و مامان انداختم . ميخواستم کسب تكلیف کنم . مي خواستم اون ها هم راضي باشن.
من –بابا ؟
بابا با لحني جدی جواب داد :
بابا –زندگي خودته . هر تصمیمي بگیری ازت حمایت مي کنم.
لبخندی زدم و نگاهم رو دوختم به مامان . اشك تو چشماش حلقه زده بود . سرم رو تكون دادم که نظرش رو بدونم . با همون نگاه نگران چشم بست و بعد از ثانیه ای باز
کرد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem