💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هشتاد
. نمي خواستم حرفای ملیكا و حضورش اعصابمرو به هم بریزه برای همین رفتم کنار مامان ایستادم.
مامان خودش رو بهم نزدیك کرد:
مامان –شوهرت رو دیدی ؟
سری تكون دادم:
من –بله.
مامان –خوب بود ؟
برگشتم و نگاهش کردم:
من –دچار زندگي نباتي شده
مامان با دهن باز مونده به طرفم برگشت و محكم با دست کوبید تو دهن خودش:
مامان –وای خدا...
لبش لرزید.
مامان - بیچاره مادرش
سری به تأسف تكون داد:
مامان - خدا بهشون صبر بده . وای پدرش...
فقط نگاهش کردم . خیره و بدون پلك زدن.
اونم برای چند لحظه خیره نگاهم کرد.
یكدفعه لبش رو به دندون گرفت:
مامان –مارال ! مي خوای چیكار کني ؟
انگار تازه یادش افتاد همسر اون مرد از دنیا بي خبر جلو روش ایستاده و بر حسب اتفاق دختر خودشه.
لبخندی زدم:
من –زندگي.
اخم کرد:
مامان –شوخي نمي کنم باهات . دارم مي گم بعد از این مي خوای چیكار کني ؟
شونه ای باال انداختم:
من –منم شوخي نكردم . مي خوام زندگي کنم
مامان –مي فهمي وضع شوهرت چطوره ؟
من –بله.
مامان –تا کي مي خوای برای خوب شدنش صبر کني ؟
من –تا هر وقت لازمه.
مامان –مي دوني ممكنه...
نذاشتم ادامه بده.
من –بله مي دونم . به نظر من وضعش با قبل هیچ فرقي نكرده . مثل همون موقع تو بي خبریه با این تفاوت که
الان چشماش بازه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem