💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هشتادم
منم تموم مدت سعی داشتم به حرفاشون توجه کنم
که نکنه یه وقت از بی حواسی نگاهم زوم صورت امیرمهدي بشه
.
ولی وقتی ظرف شیرینی رو جلوم گرفت و با لبخند گفت " بفرمایید
" منقلب شدم .
من در مقابل خنده هاش خلع سلاح
می شدم .
نمی تونستم اون خنده ها رو ببینم و جلوي ضربان قلبم رو بگیرم .
واسه وابسته کردن دل من ......
با این خندیدنت اصرار کردي ....
نمی شد با اون خنده هاش که انگار خالق دوم من بودن عاشقی رو
بی خیال بشم .
به اندازه ي لبخندات هر روز .....
تولد منو تکرار کردي
...........
تنها چیزي که باعث می شد کمی روي خودم تسلط پیدا کنم
یادآوري قول و قرارم با خدا بود .
و همین باعث می شد بغض کنم .
شیرینی رو که داخل ظرف جلو روم گذاشتم شنیدم که نرگس به رضوان گفت .
نرگس – این خواهرشوهر شما همیشه انقدر ساکته ؟
هر بار که دیدمش ساکت بوده .
رضوان نگاهی بهم انداخت و جواب داد .
رضوان – نه اتفاقاً برعکس خیلی هم پر شر و شوره.
نرگس با ابروهاي بالا رفته برگشت به سمتم .
نرگس – پس چرا به ما می رسی انقدر ساکت می شی ؟
لبخندي به زور روي لبام نشوندم .
من – می ترسم سر دو دقیقه از خونه تون بیرونم کنین !
نرگس خندید و گفت .
نرگس – می خواي بریم اتاق من که هر کاري می خواي انجام بدي ؟
اینجوري که ساکت می شینی من معذب
می شم فکر می کنم
بهت خوش نمی گذره .
سري تکون دادم .
من – همینجا خوبه .
قول می دم یه روز که آقاي درستکار و آقا
امیرمهدي نبودن بیام و اینجا رو بذارم روي سرم .
نرگس – باشه .
قبول .
بعد نیم نگاهی به مانتوي من انداخت .
نرگس – مارال جون اینجوري راحتی ؟
می خواي یه چادر برات
بیارم که بتونی مانتوت رو در بیاري ؟
با ابروهاي بالا رفته نگاهش کردم .
چی می گفتم ؟
اینکه من بلد
نیستم چادر روي سرم نگه دارم ؟
از خنده ي رضوان برگشتیم به سمتش .
رضوان – واي نرگس جون از این تعارفا به مارال نکن .
بلد نیست چادر سر کنه .
نرگس با ابروهاي بالا رفته برگشت سمتم .
نرگس – راست می گه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem