💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هشتم
در سکوت نگاهش کردم .
نرگس اومد .
و کاغذي رو گرفت سمتش .
نرگس – این آدرس .
ببخشید دیر شد .
زنگ زدم دختر خاله م که آدرس دقیق رو ازش بگیرم .
رضوان نگاهی به آدرس انداخت .
رضوان – من تا حالا این منطقه رو نرفتم . می ترسم مغازه رو پیدا نکنم .
می شه خودتم باهام بیاي نرگس جون ؟
نرگس – باشه میام .
فقط کی می خواي بري ؟
اگه بشه تو همین چند روز مونده به ماه رمضون بریم بهتره .
آخه هوا گرمه دهن روزه اذیت می شیم .
رضوان سري تکون داد .
رضوان – باشه .
هر روز وقتت آزاد بود بگو .
نرگس – شنبه بعد از ظهر خوبه ؟
رضوان – عالیه .
و رو به من گفت .
رضوان – تو نمیاي مارال ؟
من – مگه نمی خواین پارچه چادري بگیرین ؟ من که چادر سر نمی کنم .
نرگس لبخندي زد .
نرگس – پارچه هاي دیگه هم داره .
همه شون هم قشنگن .
سري تکون دادم .
من – منم میام .....
وضو گرفتم نمازم رو بخونم که همون موقع رضوان زنگ زد و ساعت قرارش با نرگس رو گفت و آخرش اضافه
کرد قرار شده امیرمهدي بیاد دنبالمون .
و ما رو ببره .
داشتم از شدت ذوق پس می افتادم .
طوري که مامان اخمی بهم
کرد و ذوقم کور شد .
مامان – خوبه که با خدا قول و قرار داري وگرنه معلوم نیست میخواستی چقدر ذوق کنی ؟
خودم رو مظلوم کردم .
من – دختر به این خوبی !
مامان – به جاي این ذوق کردنا و این مظلوم بازیا بگو کی بگم این خواستگارا بیان ؟
اخمی کردم .
من – واي مامان .
یه امروز حال من رو نگیر .
بذار براي بعد تو رو خدا .
سري تکون داد .
مامان – آدم رو دق می دي مارال .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هشتم
مني که با چشمای بسته ش ، دست از همراهیش نكشیدم
چطور حالا باید یه گوشه مي ایستادم و نظاره مي کردم همراهي شخص دیگه ای رو با شوهرم ؟
بي شك بهتر از من و مادرش کسي نميتونست ازش پرستاری کنه ، و قطعاً خودش هم به همین راضي بود.
مي خواستم به سمت پدرش برم و بگم "نیازی به پرستار نیست . "که من روزی که به امیرمهدی بله گفتم ، به
تموم مشكلات و سختي های این راه هم "سلام "کردم.
اما قدم اول رو برنداشته ، انگار کسي به سمتم تابلوی ایست گرفت.
نگاهم به طور خودکار به سمت مامان و بابا برگشت .
بدون اجازه ی بابا نمي تونستم حرفي بزنم از افكاری که تو سرم در حال جولان دادن بود
امیرمهدی به یه پرستار بیست و چهار ساعته نیاز داشت و اینطور حضور داشتن من در کنارش مستلزم اجازه ازپدرم بود ؛ که من هنوز تو خونه ش زندگي مي کردم.
اول باید با پدرم حرف مي زدم .
به طرف بابا رفتم .
نگاهش به من دوخته شد.
نزدیكش که رسیدم به آرومي گفتم:
من –بابا مي خوان براش پرستار بگیرن !
نگاهش تو نگاهم به چرخش در اومد:
بابا –اینطوری بهتره . مطمئناً زودتر خوب ميشه.
من –نه . کي مي تونه از خود ما دلسوزتر باشه ؟
مامان اومد و کنارمون ایستاد.
بابا –پرستار بهتر از ما بهش رسیدگي ميکنه.
من –من خودم مي تونم.
ابرویي بالا داد:
بابا –تو که بلد نیستي مارال!
من –دکترش گفت مي تونیم یاد بگیریم از پرستارای همینجا!
بابا –تو که نمي توني دائم کنارش باشي!
بابا منظورم رو نمي گرفت . نیم نگاهي به مامان انداختم و رو به بابا گفتم:
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem