eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
990 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 در سکوت نگاهش کردم . نرگس اومد . و کاغذي رو گرفت سمتش . نرگس – این آدرس . ببخشید دیر شد . زنگ زدم دختر خاله م که آدرس دقیق رو ازش بگیرم . رضوان نگاهی به آدرس انداخت . رضوان – من تا حالا این منطقه رو نرفتم . می ترسم مغازه رو پیدا نکنم . می شه خودتم باهام بیاي نرگس جون ؟ نرگس – باشه میام . فقط کی می خواي بري ؟ اگه بشه تو همین چند روز مونده به ماه رمضون بریم بهتره . آخه هوا گرمه دهن روزه اذیت می شیم . رضوان سري تکون داد . رضوان – باشه . هر روز وقتت آزاد بود بگو . نرگس – شنبه بعد از ظهر خوبه ؟ رضوان – عالیه . و رو به من گفت . رضوان – تو نمیاي مارال ؟ من – مگه نمی خواین پارچه چادري بگیرین ؟ من که چادر سر نمی کنم . نرگس لبخندي زد . نرگس – پارچه هاي دیگه هم داره . همه شون هم قشنگن . سري تکون دادم . من – منم میام ..... وضو گرفتم نمازم رو بخونم که همون موقع رضوان زنگ زد و ساعت قرارش با نرگس رو گفت و آخرش اضافه کرد قرار شده امیرمهدي بیاد دنبالمون . و ما رو ببره . داشتم از شدت ذوق پس می افتادم . طوري که مامان اخمی بهم کرد و ذوقم کور شد . مامان – خوبه که با خدا قول و قرار داري وگرنه معلوم نیست میخواستی چقدر ذوق کنی ؟ خودم رو مظلوم کردم . من – دختر به این خوبی ! مامان – به جاي این ذوق کردنا و این مظلوم بازیا بگو کی بگم این خواستگارا بیان ؟ اخمی کردم . من – واي مامان . یه امروز حال من رو نگیر . بذار براي بعد تو رو خدا . سري تکون داد . مامان – آدم رو دق می دي مارال . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 مني که با چشمای بسته ش ، دست از همراهیش نكشیدم چطور حالا باید یه گوشه مي ایستادم و نظاره مي کردم همراهي شخص دیگه ای رو با شوهرم ؟ بي شك بهتر از من و مادرش کسي نميتونست ازش پرستاری کنه ، و قطعاً خودش هم به همین راضي بود. مي خواستم به سمت پدرش برم و بگم "نیازی به پرستار نیست . "که من روزی که به امیرمهدی بله گفتم ، به تموم مشكلات و سختي های این راه هم "سلام "کردم. اما قدم اول رو برنداشته ، انگار کسي به سمتم تابلوی ایست گرفت. نگاهم به طور خودکار به سمت مامان و بابا برگشت . بدون اجازه ی بابا نمي تونستم حرفي بزنم از افكاری که تو سرم در حال جولان دادن بود امیرمهدی به یه پرستار بیست و چهار ساعته نیاز داشت و اینطور حضور داشتن من در کنارش مستلزم اجازه ازپدرم بود ؛ که من هنوز تو خونه ش زندگي مي کردم. اول باید با پدرم حرف مي زدم . به طرف بابا رفتم . نگاهش به من دوخته شد. نزدیكش که رسیدم به آرومي گفتم: من –بابا مي خوان براش پرستار بگیرن ! نگاهش تو نگاهم به چرخش در اومد: بابا –اینطوری بهتره . مطمئناً زودتر خوب ميشه. من –نه . کي مي تونه از خود ما دلسوزتر باشه ؟ مامان اومد و کنارمون ایستاد. بابا –پرستار بهتر از ما بهش رسیدگي ميکنه. من –من خودم مي تونم. ابرویي بالا داد: بابا –تو که بلد نیستي مارال! من –دکترش گفت مي تونیم یاد بگیریم از پرستارای همینجا! بابا –تو که نمي توني دائم کنارش باشي! بابا منظورم رو نمي گرفت . نیم نگاهي به مامان انداختم و رو به بابا گفتم: 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem