💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هفتم
نمی تونستم جلوي خنده م رو بگیرم .
با همون حالت گفتم .
من – خدایی انقدر ذهنت منحرف نبودا !
و باز خندیدم .
لبخند شرمگینی زد .
. امیرمهدي – ببخشید .
اصلا حواسم به دستم نبود
باز خندیدم .
من – از دست رفتی امیرمهدي .
امیرمهدي – از بس شما اذیت می کنین که یه لحظه فکر کردم ...
و حرفش رو خورد .
خنده م بند نمی اومد .
امیرمهدي – مثل اینکه از اذیت کردن من لذت می برین .
کلمات رو براي نشون دادن حسم کشیدم .
من – می چسبه عجیب .
سري تکون داد .
وقتی خندیدنم تموم شد گفت .
امیرمهدي – اجازه می دین مرخص شم .
فکر کنم همه از غیبتم
مطلع شدن .
بس بود . زیادي اذیت کرده بودم .
من – باشه .
بقیه ي اذیتا باشه براي بعد .
امیرمهدي – از دست شما .
و رفت .
با سینی تو دستم برگشتم و پیش رضوان نشستم .
رضوان – چشمم به چاییا خشک شد .
تو هم که سرگرم عشقت .
خوبه با خدا قول قرار داشتیا .
خیره بودم به در ساختمون و تصویر لحظات پیش از جلوي چشمم
دور نمی شد .
در همون حالت جواب دادم .
من – داشتم از لحظات در کنارش بودن استفاده می کردم . ممکنه دیگه نبینمش .
رضوان – شاید بازم دیدیش .
مشکوک حرف می زد .
من – چی تو ذهنته ؟
چشمکی زد .
و کمی به سمتم خم شد .
رضوان – به نظرت نرگس به درد رضاي ما می خوره ؟
من – چی ؟
نرگس ؟
رضوان – آره می خوام به یه بهونه اي به رضا نشونش بدم .
من – چه بهونه اي ؟
دوباره تکیه داد به صندلیش .
رضوان – خرید .
در سکوت نگاهش کردم .
نرگس اومد .
و کاغذي رو گرفت سمتش .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هفتم
اینا حرفای مرد من بود تو همون شبي که با حرفاش روزنه ی باریكي از عشق و دوست داشتن رو بهم نشون داده بود.
لبخندی زدم .
حالا مي فهمیدم اون موقع چي گفت . وقتي
عشق به خدا تو سلولای بدنت جریان داشته باشه و اولویتت از ازدواج اصل اون باشه و نه بعد جسمانیش ، چیزهایي مثل بچه دار شدن برای آدم کمرنگ مي شه.
به خوبي مي تونستم درك کنم احساس آدم هایي رو که با وجود بچه دار نشدن حاضر نبود همدیگه رو ترك کنن یا کسي رو جایگزین هم!
این همه حس قشنگ از عشق ؟ ..
به واقع در مقابل خالق عشق که خودش عاشقي بود بر بنده هاش چیكار باید
کرد ؟
خدایي که این همه حس قشنگ رو آفریده سبحان الله نداره ؟
با صدای محمدمهدی از حس های خوبم فاصله گرفتم.
رو به پدر امیرمهدی گفت:
محمدمهدی –حاج عمو ! شما و زن عمو نميتونین تنهایي از پس کارای امیرمهدی بر بیان !
باید براش پرستار بگیرین . بلند و کوتاه کردنش براتون مشكله.
باباجون سری تكون داد:
باباجون –احتمالا ً همین کارو مي کنیم.
ناباور بهشون نگاه کردم . پرستار برای امیرمهدی ؟..
امكان نداشت .. امكان نداشت بذارم .... من که نمرده بودم...
هیچ کس نمي تونست به اندازه ی من بهش عشق بده برای خوب شدن و تو پیمودن این راه کمكش کنه ، که اگر
کسي مي تونست به این خوبي جای من رو پُر کنه پس چه نیازی بود که امیرمهدی من رو برای یه عمر همسری کردن در کنارش انتخاب کنه ؟
مني که با چشمای بسته ش ، دست از همراهیش نكشیدم
چطور حالا باید یه گوشه مي ایستادم و نظاره مي کردم همراهي شخص دیگه ای رو با شوهرم ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem