💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_یکم
.
نرگس با ابروهاي بالا رفته برگشت سمتم .
نرگس – راست می گه ؟
خودم رو مظلوم کردم و گفتم .
من – راست می گه .
نرگس – یعنی تاحالا چادر سرت نکردي ؟
صادقانه گفتم .
من – نه . من با چادر میونه ي خوبی ندارم .
نرگس – یعنی تا حالا زیارت هم نرفتی که بخواي چادر سر کنی ؟
به جاي من رضوان جواب داد .
رضوان – یعنی اگر می خواي چند ساعت بخندي با مارال برو زیارت .
وقتی چادر سرش می کنه ثانیه به ثانیه
باید چادرش رو از روي زمین جمع کنی .
هر بار از یه طرف می افته .
و خندید .
نرگس هم از طرز بیان رضوان خندید و با بهت گفت .
نرگس – باورم نمی شه .
باید یه بار ببینم .
رضوان – عوضش این خواهرشوهر من انقدر خوب و خانومه که من عاشقشم .
نرگس لبخندي از این حرف زد و گفت .
نرگس – من از همون روز اول که مارال جون رو دیدم ازش خوشم اومد .
با تعریف هاي امیرمهدي و حرفاي
الان شما دیگه کامل مطمئن شدم به تک بودنش .
و من تو دلم قند اب شد و رفتم تو فکر که امیرمهدي از من چی گفته !
یعنی گفته من تکم ؟
شام تو محیطی دوستانه خورده شد .
خانوم درستکار با درست کردن زرشک پلو با مرغ و خورشت بادمجون و تزیین زیباي میز شام هنرش رو به نمایش گذاشت .
وقتی اولین قاشق از غذام رو خوردم تو دلم به امیرمهدي حق دادم
که دلش بخواد زنش شبیه مادرش باشه .
دستپختش حرف نداشت .
بعد از شام پدر ها و مادرها به سالن پذیرایی برگشتن .
امیرمهدي و مهرداد روي مبل هاي توي هال نشستن به حرف زدن
به پیشنهاد نرگس ما سه نفر رفتیم تو حیاط و روي صندلی هاي
کنار باغچه ي کوچیکشون نشستیم .
باغچه ي کوچیکی که یه گوشه از حیاطشون قرار داشت و پر از گل هاي اطلسی بود .
رضوان رو به نرگس گفت .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_یکم
من –بله مي دونم . به نظر من وضعش با قبل هیچ فرقي نكرده . مثل همون موقع تو بي خبریه با این تفاوت که
الان چشماش بازه.
نفس عمیقي کشید:
مامان –خودت مي دوني . فقط یادت باشه که قول دادی در کنار صبرت زندگي کني.
سری تكون دادم:
من –یادم مي مونه . نگران نباشین.
با صدای دکتر امیرمهدی به سمتش نگاه کردم.کنار پورمند ایستاده بود و در حالي که پاکت بزرگ و تختي
دستش بود ، به سمتمون اشاره کرد:
دکتر –خونواده ی بیمار بیان .
و داخل اتاقش شد . اما پورمند همونجور ایستاده بود و
نگاهمون مي کرد.
غیر از بابا و مامان ، بقیه راه افتادن برن سمت اتاق دکتر
که پورمند اخطارگونه گفت:
پورمند –فقط پدر و مادرش......
نگاهي به سمت من انداخت:
پورمند - ... و .... همسرش.
ما سه نفر جلو رفتیم و بقیه رو پشت سر گذاشتیم.
توی اتاق ، دکتر عكس بزرگي رو با دقت نگاه مي کرد . با ورودمون رو به ما با دست صندلي ها رو نشون داد و بدون حرف دوباره زل زد به عكسي که پر از عكس های
کوچیك کوچیك سر آدم از جهات مختلف بود.
نشستیم و منتظر شدیم تا حرفش رو بزنه.
با دست به عكس اشاره کرد:
دکتر –جواب سي تي اسكن مریضتونه.
شونه ای بالا انداخت:
دکتر –اصلا ً نمي فهمم.
مات و متحر نگاش کردیم . چي رو نميفهمید ؟
باباجون با نگراني پرسید:
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem