eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
989 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . نرگس با ابروهاي بالا رفته برگشت سمتم . نرگس – راست می گه ؟ خودم رو مظلوم کردم و گفتم . من – راست می گه . نرگس – یعنی تاحالا چادر سرت نکردي ؟ صادقانه گفتم . من – نه . من با چادر میونه ي خوبی ندارم . نرگس – یعنی تا حالا زیارت هم نرفتی که بخواي چادر سر کنی ؟ به جاي من رضوان جواب داد . رضوان – یعنی اگر می خواي چند ساعت بخندي با مارال برو زیارت . وقتی چادر سرش می کنه ثانیه به ثانیه باید چادرش رو از روي زمین جمع کنی . هر بار از یه طرف می افته . و خندید . نرگس هم از طرز بیان رضوان خندید و با بهت گفت . نرگس – باورم نمی شه . باید یه بار ببینم . رضوان – عوضش این خواهرشوهر من انقدر خوب و خانومه که من عاشقشم . نرگس لبخندي از این حرف زد و گفت . نرگس – من از همون روز اول که مارال جون رو دیدم ازش خوشم اومد . با تعریف هاي امیرمهدي و حرفاي الان شما دیگه کامل مطمئن شدم به تک بودنش . و من تو دلم قند اب شد و رفتم تو فکر که امیرمهدي از من چی گفته ! یعنی گفته من تکم ؟ شام تو محیطی دوستانه خورده شد . خانوم درستکار با درست کردن زرشک پلو با مرغ و خورشت بادمجون و تزیین زیباي میز شام هنرش رو به نمایش گذاشت . وقتی اولین قاشق از غذام رو خوردم تو دلم به امیرمهدي حق دادم که دلش بخواد زنش شبیه مادرش باشه . دستپختش حرف نداشت . بعد از شام پدر ها و مادرها به سالن پذیرایی برگشتن . امیرمهدي و مهرداد روي مبل هاي توي هال نشستن به حرف زدن به پیشنهاد نرگس ما سه نفر رفتیم تو حیاط و روي صندلی هاي کنار باغچه ي کوچیکشون نشستیم . باغچه ي کوچیکی که یه گوشه از حیاطشون قرار داشت و پر از گل هاي اطلسی بود . رضوان رو به نرگس گفت . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من –بله مي دونم . به نظر من وضعش با قبل هیچ فرقي نكرده . مثل همون موقع تو بي خبریه با این تفاوت که الان چشماش بازه. نفس عمیقي کشید: مامان –خودت مي دوني . فقط یادت باشه که قول دادی در کنار صبرت زندگي کني. سری تكون دادم: من –یادم مي مونه . نگران نباشین. با صدای دکتر امیرمهدی به سمتش نگاه کردم.کنار پورمند ایستاده بود و در حالي که پاکت بزرگ و تختي دستش بود ، به سمتمون اشاره کرد: دکتر –خونواده ی بیمار بیان . و داخل اتاقش شد . اما پورمند همونجور ایستاده بود و نگاهمون مي کرد. غیر از بابا و مامان ، بقیه راه افتادن برن سمت اتاق دکتر که پورمند اخطارگونه گفت: پورمند –فقط پدر و مادرش...... نگاهي به سمت من انداخت: پورمند - ... و .... همسرش. ما سه نفر جلو رفتیم و بقیه رو پشت سر گذاشتیم. توی اتاق ، دکتر عكس بزرگي رو با دقت نگاه مي کرد . با ورودمون رو به ما با دست صندلي ها رو نشون داد و بدون حرف دوباره زل زد به عكسي که پر از عكس های کوچیك کوچیك سر آدم از جهات مختلف بود. نشستیم و منتظر شدیم تا حرفش رو بزنه. با دست به عكس اشاره کرد: دکتر –جواب سي تي اسكن مریضتونه. شونه ای بالا انداخت: دکتر –اصلا ً نمي فهمم. مات و متحر نگاش کردیم . چي رو نميفهمید ؟ باباجون با نگراني پرسید: 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem