💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشتم
.
بابا – هر جور میل خودته بابا .
ولی بهتره بیاي .
بابا که از قول و قرار من و خدا خبر نداشت !
لبم رو از حرص روي هم فشار دادم و با صداي آرومی که بابا
نفهمه رو به مامان گفتم .
من – شما نمی خواد دروغ بگی .
برو همه چی رو بذار کف
دستشون ! خب من که نمی تونم بزنم زیر قولم !
مامان سري تکون داد .
مامان – مشکلت فقط قول و قرارته ؟
من اگه از یه روحانی برم
بپرسم و اون بگه اومدنت ربطی به قول وقرارت نداره راضی میشی بیاي ؟
اصلا نمی دونستم باید چی بگم !
کاش خود خدا بهم میگفت چیکار کنم. درمونده نگاهش کردم .
رضایت خدا در چی بود ؟
کلافه دستم رو روي سرم گذاشتم و رو به آسمون گفتم.
من– چیکار کنم خدایا ؟
خودت یه راه جلو پام بذار
.................
خیلی سرگردون بودم .
و انگار منتظر معجزه ، که خود خدا بیاد و
بهم بگه چیکار کنم .
رضوان که گوشی رو گذاشت رو بهش گفتم .
من – حالا تو مطمئنی جوابش درسته ؟
مبهوت نگاهم کرد .
رضوان – یعنی چی ؟
من – خوب آخه ممکنه درست جواب نده .
اخمی کرد .
رضوان – تو به فال حافظ ایمان داري ، اونوقت استخاره به قرآن
رو قبول نداري ؟
قرآن کتاب خداست .
مگه نمی خواستی از خودش جواب بگیري ؟
سري تکون دادم .
من – آره . ولی می گم شاید ...
نذاشت ادامه بدم .
رضوان – اگر چند ماه پیش اینجوري حرف می زدي یه چیزي .
الان که خودت قرآن می خونی چرا ؟
یعنی هنوز بهش ایمان نیوردي ؟
راست می گفت دیگه .
من که به قرآن ایمان داشتم .
من – به قرآن ایمان دارم .
رضوان – پس حرف دیگه اي نمی مونه .
و طوري نشست که بهم نشون بده بهتره ساکت باشم و بیشتر از
این غر نزنم .
ده دقیقه بعد دوباره با پیش نماز مسجد محلشون تماس گرفت و
نتیجه ي استخاره رو پرسید .
خوب اومده بود .
حتی آیه و سوره رو برام پرسید تا خودم هم
معنیش رو از روي قرآنم بخونم .
و به واقع معنی
زیبایی داشت و حس خوبی بهم داد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشتم
گناهي نداشت . اون فقط اینجور مریضا رو دیده بود و درکي از حال آدمایي مثل من نداشت که هر روزشون
اندازه ی هزارسال گذشته تا عزیزش چشم باز کرده !
اون درد و رنج رو دیده و شاید جور دیگه ای حس کرده بود . مثل من وسط بهشت و جهنم و برزخ ، سرگردون
نبود.
لبخندی زدم و آروم در جوابش گفتم:
من –الهي که خدا هیچوقت از شوهرت دورت نكنه که بد دردیه!
در سكوت نگاهم کرد و نمي دونم چرا حس کردم از اون حال تهاجم اولیه کمي عقب نشیني کرده.
نفس عمیقي کشید و گفت:
پرستار –مي دونم براتون سخت بوده اما الان حضورتون برای من مسئولیت داره . اگر ميشه برین بیرون .
سری تكون دادم و بلند شدم . با عشق نگاهي به امیرمهدی انداختم و بعد از اتاق خارج شدم.
مامان طاهره رو به روی پنجره ی اتاق امیرمهدی ، تكیه زده بود به دیوار و دست بر دهان گذاشته گریه مي کرد.
به طرفش رفتم.
با صدای آروم که به زور از دهنش خارج ميشد گفت:
مامان طاهره –دیدیش مادر ؟
من –بله . چرا گریه مي کنین ؟
مامان طاهره –مي دوني تو چه وضعیه ؟
فكر کرده بود هنوز نفهمیدم چي به سر امیرمهدی اومده .
شاید چون آروم بودم و گریه نمي کردم . شاید چونمثل قبل در مقابل خواست خدا نایستاده بودم.
دست دور گردنش انداختم و کنار گوشش گفتم:
من –الهي قربونتون برم مگه نمي گفتین اینا حكمت خداست ؟ مگه نگفتین راضي باشم به رضاش و ازش بهترینا رو بخوام.
ازش فاصله گرفتم:
من –منم ازش بهترین رو خواستم و خدا هم امیرمهدی رو اینجوری بهم برگردوند . حتماً بهترین برای همه ی ما
همینه دیگه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشتم
گناهي نداشت . اون فقط اینجور مریضا رو دیده بود و درکي از حال آدمایي مثل من نداشت که هر روزشون
اندازه ی هزارسال گذشته تا عزیزش چشم باز کرده !
اون درد و رنج رو دیده و شاید جور دیگه ای حس کرده بود . مثل من وسط بهشت و جهنم و برزخ ، سرگردون
نبود.
لبخندی زدم و آروم در جوابش گفتم:
من –الهي که خدا هیچوقت از شوهرت دورت نكنه که بد دردیه!
در سكوت نگاهم کرد و نمي دونم چرا حس کردم از اون حال تهاجم اولیه کمي عقب نشیني کرده.
نفس عمیقي کشید و گفت:
پرستار –مي دونم براتون سخت بوده اما الان حضورتون برای من مسئولیت داره . اگر ميشه برین بیرون .
سری تكون دادم و بلند شدم . با عشق نگاهي به امیرمهدی انداختم و بعد از اتاق خارج شدم.
مامان طاهره رو به روی پنجره ی اتاق امیرمهدی ، تكیه زده بود به دیوار و دست بر دهان گذاشته گریه مي کرد.
به طرفش رفتم.
با صدای آروم که به زور از دهنش خارج ميشد گفت:
مامان طاهره –دیدیش مادر ؟
من –بله . چرا گریه مي کنین ؟
مامان طاهره –مي دوني تو چه وضعیه ؟
فكر کرده بود هنوز نفهمیدم چي به سر امیرمهدی اومده .
شاید چون آروم بودم و گریه نمي کردم . شاید چونمثل قبل در مقابل خواست خدا نایستاده بودم.
دست دور گردنش انداختم و کنار گوشش گفتم:
من –الهي قربونتون برم مگه نمي گفتین اینا حكمت خداست ؟ مگه نگفتین راضي باشم به رضاش و ازش بهترینا رو بخوام.
ازش فاصله گرفتم:
من –منم ازش بهترین رو خواستم و خدا هم امیرمهدی رو اینجوری بهم برگردوند . حتماً بهترین برای همه ی ما
همینه دیگه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem