eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
990 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . بابا – هر جور میل خودته بابا . ولی بهتره بیاي . بابا که از قول و قرار من و خدا خبر نداشت ! لبم رو از حرص روي هم فشار دادم و با صداي آرومی که بابا نفهمه رو به مامان گفتم . من – شما نمی خواد دروغ بگی . برو همه چی رو بذار کف دستشون ! خب من که نمی تونم بزنم زیر قولم ! مامان سري تکون داد . مامان – مشکلت فقط قول و قرارته ؟ من اگه از یه روحانی برم بپرسم و اون بگه اومدنت ربطی به قول وقرارت نداره راضی میشی بیاي ؟ اصلا نمی دونستم باید چی بگم ! کاش خود خدا بهم میگفت چیکار کنم. درمونده نگاهش کردم . رضایت خدا در چی بود ؟ کلافه دستم رو روي سرم گذاشتم و رو به آسمون گفتم. من– چیکار کنم خدایا ؟ خودت یه راه جلو پام بذار ................. خیلی سرگردون بودم . و انگار منتظر معجزه ، که خود خدا بیاد و بهم بگه چیکار کنم . رضوان که گوشی رو گذاشت رو بهش گفتم . من – حالا تو مطمئنی جوابش درسته ؟ مبهوت نگاهم کرد . رضوان – یعنی چی ؟ من – خوب آخه ممکنه درست جواب نده . اخمی کرد . رضوان – تو به فال حافظ ایمان داري ، اونوقت استخاره به قرآن رو قبول نداري ؟ قرآن کتاب خداست . مگه نمی خواستی از خودش جواب بگیري ؟ سري تکون دادم . من – آره . ولی می گم شاید ... نذاشت ادامه بدم . رضوان – اگر چند ماه پیش اینجوري حرف می زدي یه چیزي . الان که خودت قرآن می خونی چرا ؟ یعنی هنوز بهش ایمان نیوردي ؟ راست می گفت دیگه . من که به قرآن ایمان داشتم . من – به قرآن ایمان دارم . رضوان – پس حرف دیگه اي نمی مونه . و طوري نشست که بهم نشون بده بهتره ساکت باشم و بیشتر از این غر نزنم . ده دقیقه بعد دوباره با پیش نماز مسجد محلشون تماس گرفت و نتیجه ي استخاره رو پرسید . خوب اومده بود . حتی آیه و سوره رو برام پرسید تا خودم هم معنیش رو از روي قرآنم بخونم . و به واقع معنی زیبایی داشت و حس خوبی بهم داد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 گناهي نداشت . اون فقط اینجور مریضا رو دیده بود و درکي از حال آدمایي مثل من نداشت که هر روزشون اندازه ی هزارسال گذشته تا عزیزش چشم باز کرده ! اون درد و رنج رو دیده و شاید جور دیگه ای حس کرده بود . مثل من وسط بهشت و جهنم و برزخ ، سرگردون نبود. لبخندی زدم و آروم در جوابش گفتم: من –الهي که خدا هیچوقت از شوهرت دورت نكنه که بد دردیه! در سكوت نگاهم کرد و نمي دونم چرا حس کردم از اون حال تهاجم اولیه کمي عقب نشیني کرده. نفس عمیقي کشید و گفت: پرستار –مي دونم براتون سخت بوده اما الان حضورتون برای من مسئولیت داره . اگر ميشه برین بیرون . سری تكون دادم و بلند شدم . با عشق نگاهي به امیرمهدی انداختم و بعد از اتاق خارج شدم. مامان طاهره رو به روی پنجره ی اتاق امیرمهدی ، تكیه زده بود به دیوار و دست بر دهان گذاشته گریه مي کرد. به طرفش رفتم. با صدای آروم که به زور از دهنش خارج ميشد گفت: مامان طاهره –دیدیش مادر ؟ من –بله . چرا گریه مي کنین ؟ مامان طاهره –مي دوني تو چه وضعیه ؟ فكر کرده بود هنوز نفهمیدم چي به سر امیرمهدی اومده . شاید چون آروم بودم و گریه نمي کردم . شاید چونمثل قبل در مقابل خواست خدا نایستاده بودم. دست دور گردنش انداختم و کنار گوشش گفتم: من –الهي قربونتون برم مگه نمي گفتین اینا حكمت خداست ؟ مگه نگفتین راضي باشم به رضاش و ازش بهترینا رو بخوام. ازش فاصله گرفتم: من –منم ازش بهترین رو خواستم و خدا هم امیرمهدی رو اینجوری بهم برگردوند . حتماً بهترین برای همه ی ما همینه دیگه. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 گناهي نداشت . اون فقط اینجور مریضا رو دیده بود و درکي از حال آدمایي مثل من نداشت که هر روزشون اندازه ی هزارسال گذشته تا عزیزش چشم باز کرده ! اون درد و رنج رو دیده و شاید جور دیگه ای حس کرده بود . مثل من وسط بهشت و جهنم و برزخ ، سرگردون نبود. لبخندی زدم و آروم در جوابش گفتم: من –الهي که خدا هیچوقت از شوهرت دورت نكنه که بد دردیه! در سكوت نگاهم کرد و نمي دونم چرا حس کردم از اون حال تهاجم اولیه کمي عقب نشیني کرده. نفس عمیقي کشید و گفت: پرستار –مي دونم براتون سخت بوده اما الان حضورتون برای من مسئولیت داره . اگر ميشه برین بیرون . سری تكون دادم و بلند شدم . با عشق نگاهي به امیرمهدی انداختم و بعد از اتاق خارج شدم. مامان طاهره رو به روی پنجره ی اتاق امیرمهدی ، تكیه زده بود به دیوار و دست بر دهان گذاشته گریه مي کرد. به طرفش رفتم. با صدای آروم که به زور از دهنش خارج ميشد گفت: مامان طاهره –دیدیش مادر ؟ من –بله . چرا گریه مي کنین ؟ مامان طاهره –مي دوني تو چه وضعیه ؟ فكر کرده بود هنوز نفهمیدم چي به سر امیرمهدی اومده . شاید چون آروم بودم و گریه نمي کردم . شاید چونمثل قبل در مقابل خواست خدا نایستاده بودم. دست دور گردنش انداختم و کنار گوشش گفتم: من –الهي قربونتون برم مگه نمي گفتین اینا حكمت خداست ؟ مگه نگفتین راضي باشم به رضاش و ازش بهترینا رو بخوام. ازش فاصله گرفتم: من –منم ازش بهترین رو خواستم و خدا هم امیرمهدی رو اینجوری بهم برگردوند . حتماً بهترین برای همه ی ما همینه دیگه. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem