💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهار
-نه بابا . مشخص نیست.
اومد ادامه بده که مامان طاهره پر چادرش رو پایین داد و با صدایي که توش هق هق گریه موج مي زد گفت:
-به اندازه ی کافي دلم از حال امیرمهدی خون هست . تو دیگه پا سوزش نشو و بیشتر خون به جیگرم نكن . بچه م حاضر نبود یه خار به پات بره .
حالا ما بشینیم آب شدنت
رو ببینیم ؟
و دوباره چادر رو صورتش کشید . هق هق گریه ش بغض تو
سینه م رو به نزدیكي لبم هدایت کرد.
معترض گفتم:
-یعني چي ؟ چي ازم مي خواین ؟
باباجون نفسش رو به بیرون فوت کرد:
-مي خوایم زندگي کني.
معترض گفتم:
-هنوز دوماه نشده که امیرمهدی...
نذاشت ادامه بدم:
-هنوز یه عمر نشده!
مبهوت نگاهش کردم که ادامه داد:
_معلوم نیست امیر تا کي تو این حالت بمونه . تو مي خوای همینجوری ادامه بدی؟
دکترش میگفت که
اگر شدت آسیب مغزش کم بود تا حالا به هوش میومد .
ممكنه هیچوقت بیدار نشه باباجان . قرار نیست تو عمرت رو هدر بدی.
سری تكون دادم:
-نه ... چیزی ازم نخواین که نتونم انجام بدم.
-باید بری دنبال زندگیت . اون دنیا خدا بهت مي گه بهت وقت دادم زندگي کني . تو چیكار کردی به جاش ؟
معترض گفتم
_نه ... زندگي من امیرمهدیه.
-بلاخره یه جایي خسته مي شي باباجان . نذار به جایي برسي که زده بشي از راهي که پیش گرفتي.
-من هیچوقت پشیمون نمي شم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem