eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
992 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| می‌پرسم: - مشکلی داره؟ خنده‌اش را کنترل نمی‌کند: - نه خیلی هم خوب. یه اتاقم به من بده! از فکر داشتن اتاقی در قبرستان لرز در جانم می‌نشیند. بیخیال آشنایی لحظه‌ای و قضاوت من می‌گوید: - زدی بیرون؟ جوابش را نمی‌دهم. دوباره دست می‌گذارد روی پایم و می‌گوید: - پاشو بریم یه چیزی به این دخمه بریزیم تا نمردیم از گرسنگی. جوابش را نمی‌دهم. بلند می‌شود و کش‌وقوسی به بدنش می‌دهد. - آخ که یه چایی میچسبه! جوابش را نمی‌دهم. - تلخی مثل قهوه! بیخیال همه عالم که همه عالم از اوست. دست می‌اندازد پشت شانه‌ام و کتفم را می‌کشد. بی‌اراده همراهش بلند می‌شوم! - جَوونیه و این دربه‌دری‌اش. جوان دربه‌در بودن هم هیچ حس و حالی ندارد. میان جواب ندادن‌های من می‌رود داخل یک ساندویچی و به میل خودش سفارش می‌دهد. در میان همان بی‌جوابی‌ها برمی‌گردیم سمت قبرستانی که حالا خنکی هوایش لرز می‌نشاند بر تن و بدنم. همان موقع رفتن هم که سوار موتورش شدم از شدت باد سردم شد. موقع برگشت کمی لرز کردم و وقتی دوباره نشستیم میان سبزه‌ها واضح لرزیدم. با چشم اشاره می‌کند به ساندویچ مانده در دستم و می‌گوید: - اوه اوه گاز بزرگ بزن نمیری! نگاهم بی‌اختیار روی خالکوبی دستش مات می‌شود. دستش را تکان میدهد و می‌گوید: - قشنگه! یه وقتی باهاش حال می‌کردم! دیگه نه اما! مُد نیِ! به لحن لاتیش لبخند می‌زنم. نوشابه را بالا می‌دهد یک ضرب و می‌گوید: - به جاش اگر چایی بود بیشتر حال می‌داد. خسته از یک طرفه حرف زدنش ساندویچ را می‌خورد و می‌پرسد: - این زبونت رو تکون بده خب! یک کلمه بگو چه خطایی کردی؟ بقیۀ ساندویچم را می‌خورم و فکر می‌کنم که چه‌قدر دلم می‌خواست با کسی حرف بزنم. یک نفری که بعداً بشود ندیدش تا مدام چشم در چشمش، خطاهایت مرور نشود. یکی که آشنا نباشد. اما الان فقط دلم می‌خواهد آرام بشوم: - حکم دادگاهم اومده. چشم درشت نمی‌کند که هیچ، نگاهم هم نمی‌کند: - خلاف بودن بهت نمیاد. لبخند می‌زنم به قضاوتش. به ظاهر حتماً به او می‌آمد اهل خلاف باشد. ⏳ادامه دارد... ⏳ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 و این برای خرید عروسی فاجعه بود. دستی زدم به پشتش. من – حاال نمی خواد نگران بشین . قول می دم براي خرید خیلی اذیت نکنم . نگاه پر از حرفش رو دوخت به چشمام . مامان – من نگران انتخابتم . لبخندم رو جمع کردم از بس جدي و با تردید این جمله رو گفت . آروم پرسیدم . من – یعنی چی ؟ مامان – تو مطمئنی این پسره رو دوست داري ؟ با تردید گفتم . من – چطور مگه ؟ شونه اي باال انداخت . مامان – آخه حس می کنم این پسره از تو مشتاق تره . دوباره با تردید گفتم . من – مگه ایرادي داره ؟ مامان – نه . مشتاق بودن اون ایرادي نداره . این کم اشتیاقی تو ایراد داره . متعجب گفتم . من – چرا ؟ با شک و تردید نگام کرد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 سعادتي که فقط چند ساعت طول کشید و بعدش آوار شد رو سرم. به رسم ادب در مقابل اون همه تواضع محمدمهدی ، " زیارت قبول "ی گفتم. همونجور که سرش پایین بود ، همراه با اخم ظریفي ، محزون گفت: -من نمي دونم الان باید تبریك بگم بهتون بابت عقد یا با این وضع.... بقیه ی حرفش رو خورد و نگاه ي به بیمارستان انداخت. مي تونسم بقیه ی جمله ش رو حدس بزنم " . یا متأسف باشه "برای وضع امیرمهدی! تأسف مي تونست حق مطلب رو ادا کنه برای وضع ما ؟ سری تكون دادم و گفتم. -خودش یادم داده بود که باید هر اتفاقي رو حكمت خدا بدونم. اونم سری تكون داد. -صد در صد .... لبخند غمگیني زد. _فقط دو سال ازش بزرگترم ولي مثل برادر تنیم دوسش دارم . دوستي بین ما فراتر از این چیزا بود! ابرویي بالا انداختم. -من خبر نداشتم. -مي دونم . ولي من از خیلي چیزها خبر داشتم . از همون روزی که برگشت و از سقوط هواپیما برام گفت. مبهوت نگاهش کردم. یعني از عاشقي ما دوتا خبر داشت ؟ بي اختیار دستم رو جلوی دهنم گرفتم و خیره موندم بهش . یعني همه چي رو مي دونست ؟ سكوتم رو که دید دوباره به حرف اومد. هم حرف زدیم . آخرش هم بهش پیشنهاد دادم بره باپدرش مشورت کنه .با اینکه پدرمنو خیلی دوست داشت اما با توجه به اعتقادات پدرم مطمئن بودم نمیتونن مشاور خوبي برای امیرمهدی باشن. در مقابل حرفش سكوت کردم. وقتي خودش مي دونست پدرش چه جور آدمیه دیگه نیاز نبود منم زخم بزنم و یا رفتار زشت پدرش رو به روش بیارم . امیرمهدی اینجور رفتار رو یاد من نداده بود . مگر نه اینكه مثل یه معلم هر چیزی رو با صبر بهم یاد داده بود ؟ پس این شاگرد عجول باید نشون مي داد کمي از اون درس ها رو یاد گرفته. و دومین چیزی که باعث مي شد به سكوتم ادامه بدم ، این بود که محمدمهدی همه چیز درباره ی ما رو ميدونست. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem