eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
989 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| - منتظره من فقط بگم خدا تا بره، آره... تو اینو فهمیدی فرهاد؟ تنها می‌توانم سرم را تکان بدهم. من بلد نیستم به شاهرخ دل‌تنگ دلداری بدهم، که بگویم مادرت با درد، خودش را در مرز دنیا و آخرت نگه داشته، تا تنها فرزندش را پیش خدا ببرد و در نگاه خدا، رضایت از فرزندش را بگیرد و بعد برود. فقط یک مادر است که برای بچه‌اش جان می‌دهد. به شاهرخ نمی‌گویم که مادرت این حال تو را می‌خواسته. حال شکستن غروری که مثل طناب دست و پای دلت را بسته است. حالی که بین تو  و خدا باید می‌بود و نبود. این حس محبتی که خدا سال‌هاست منتظر است تا از تو ببیند و نشان نمی‌دهی. این پناه به آغوشی که به روی تو گشوده بوده و تو روی‌گردان بودی. این‌ها را نمی‌گویم؛ چون حال خودم هم همین است و من دارم مثل تشنه‌ای دور افتاده از چشمه می‌بلعمش.   - آدم منتظر جون نمی‌ده، چون منتظره. منتظر امید داره مگه نه فرهاد! به خاطر همین پرسیدی فرهاد؟ یه حرفی بزن. حال خودم دست کمی از شاهرخ ندارد. مادر شاهرخ منتظر سلام او به خدا بود، خدا منتظر جواب سلام همه به سلامش! من هیچ‌وقت قبول نکردم که خدا امر کرده و باید انجام بدهم. سختم بود. تنبلی‌ام می‌آمد. مادرم خوب بود. پدرم هم. من تا دانشگاه هم عادی بودم. اما دانشگاه یادم داد پرستیژ است که خدا را نفی کنی؛ من نفی کردم. بعد دیدم راحت می‌شوم از کارهایی... خودم را راحت کردم. بعدی وجود نداشت. تا الآن که حتی این‌جا دو رکعتم برای خدا نبود... به‌خاطر شاهرخ بود و حالش! - می‌شه دو رکعت دیگه هم برام بخونی! می‌خوام به خدا بگم مادرم رو از چشم انتظاری در بیاره. دو رکعتی که من خواندم شاهرخ تکرار نکرد. فقط گریه کرد. آن‌قدری که نماز هردویمان شکست. ⏳ادامه دارد... ⏳ _______ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 خدا هم عجب برنامه‌اي برام درست کرده بود. نکرده بود یکی رو نصیبم کنه که بشه دو کلوم حرف زد باهاش. این برادر الهی حتما به خاطر ترس از آتش جهنم سعی می کرد باهام حرف نزنه . بی اختیار با صداي آرومی گفتم . من – واي خدا . درستکار – وقتی حاضر نیستین براش نماز بخونین چرا صداش می کنین ؟ پر حرص نگاهش کردم . در حالی که هنوز به آتیش خیره بود حرف می زد . من – دلم نمی خواد بخونم چون من رو وسط این بیابون ول کرده . درستکار – مگه ازش طلبکارین ؟ اخمی کردم . دلم می خواست بگم " به تو چه " .. ولی در عوض گفتم . من – آره . وقتی ما رو آفریده در قبال ما مسئوله . درستکار – درسته مسئوله ولی وظیفه نداره . در ضمن مسئوله که الان صحیح و سالم اینجا نشستین دیگه . با سر به هواپیما اشاره کردم . من – اونا که سالم نیستن ! درستکار – اونا وقتش بود که برگردن پیش خودش . من – ولی حق نداشت ما رو اینجوري ، اینجا ول کنه . درستکار – حق و نا حق رو خودش معین می کنه . نه مایی که حتی نمی دونیم چی به صالحمونه و چی نیست. انگار ایشون وکیل وصی خدا بود که اینجوري ازش طرفداري میکرد . براي اینکه بهش نشون بدم خودش هم به حرفاش اعتقاد نداره گفتم . من – خودت الان ناراحت نیستی که اینجایی ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 اما سر زدنم به امیرمهدی همچنان ادامه داشت. هر روز سه نوبت مي رفتم و از پشت شیشه خیره مي شدم به قامتي که دلم برای دوباره روی پا دیدنش له له ميزد و من ناچار تسلیم امر خدا ، تحمل مي کردم خوابیدنش رو. گاهي دکتر پورمند هم مي اومد و کنارم ميایستاد . و به جای دیدن امیرمهدی من رو نگاه مي کرد و باعث عذابم مي شد. و من هر بار بي تفاوت نسبت به نگاهش به آرومي رد ميشدم و مي رفتم. ده روز از شروع مهر گذشته بود که من خیلي اتفاقي تو محوطه ی بیمارستان با خان عمو رو در رو شدم . اون روز هوای ابری پاییزی به همراه وزش باد خودنمایي مي کرد. به خاطر ساعت کلاسم نتونسته بودم برای وقت ملاقات خودم رو برسونم ، به ناچار نیم ساعت بعد رسیدم بیمارستان . همین که از دور دیدم خان عمو داره از ساختمون بیمارستان خارج مي شه با چشم دنبال جایي گشتم تا خودم رو از نگاه تیزش در امون نگه دارم ولي جایي رو پیدا نكردم. نگاهش که بهم افتاد اخم شد چاشني صورتش . حس بدی از نوع نگاهش گرفتم. حس کردم به قدم هاش سرعت داد و از پله ها با شتاب پایین اومد . گویي برای دیدنم بي تاب بود و بي قرار که سعي داشت زودتر بهم بسه. تو حیاط بیمارستان ؛ چند قدمي مونده به پله ها به هم رسیدیم. دست هاش رو که چند قدم عقب تر مشت کرده بود بالا برد و سرم فریاد زد: -تو که باز اینجایي ؟ هنوز خنك نشدی ؟ هر بلایي که ميشد سر این بچه آوردی هنوز بس نیست ؟ از فریادش به ناگاه کمي عقب رفتم . شدت فریادش به حدی بود که اخم رو به صورت من هم بشونه. وقتي ظرفیت آدم پر باشه نمي تونه از کنار هر حرف و حرکتي به راحتي بگذره . پس وقتي لب هام باز شد سعي کردم اصول بزرگتر و کوچكتری رو رعایت کنم! -امیرمهدی شوهر منه! دستش بالاتر رفت: -الان که مي توني راحت بری با نامزدت دیگه چه مرگته که هي میای و داغ این خونواده رو تازه مي کني ؟ هر چقدر اونا آبرو داری مي کنن تو بي حیا تر مي شي! اصول و قواعد این مرد هیچوقت از طرف من مورد پذیرش نبود. نمي فهمیدم چه سنخیتي بین این مرد و خونواده ی امیرمهدیه ؟ انگار یه مادر و پدر دیگه در تربیت این آدم نقش داشتن و تنها اشتراکش با پدر امیرمهدی نام فامیلش بود! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem