( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_پنجاه_و_هشتم
- میگفت خدا خلقت کرده، چرا براش بندگی نمیکنی؟
یک تلخند گوشۀ لبش مینشیند و اولین قطره میچکد.
- میگفتم ننه، خدا به من احتیاج نداره.
دومین قطره که میچکد سرش بیشتر خم میشود.
- میگفت خدا دوستت داره. میگفتم پس اگه دوستم داره راحتم بذاره هرطور میخوام زندگی کنم.
لرزش صدایش بیشتر میشود.
- میگفت چون دوستت داره برات حرف و حدیث داره.
سرش را میآورد بالا و به صورتم زل میزند. اشکهایم را از شاهرخ پنهان نمیکنم. من خیلی وقت بود که دیگر اشک نداشتم. دلم سنگ شده بود انگار، حالا برای حال خودم و شاهرخ خوشحالم و دلگرفته؛ این دل گرفتگی را دوست دارم!
- میگفتم ننه گیر میدی؟
چشم میبندم چون حس میکنم او مجبور است در چشمان من نگاه کند، اما من که مجبور نیستم.
- میگفت اشتباه کردم که بد زندگی کردم. تو رو هم بیگانه با خودت و خدا کردم.
لب که میگزد، لبم را میگزم که صدای اشکهایم بلند نشود.
- میگفتم بارکالله ننه، تو هرطور خواستی زندگی کردی، بذار هرطور دلم میخواد زندگی کنم.
دست روی شانهام میگذارد و با صدا گریه میکند.
- میگفت من گل زندگیمو پلاسوندم... تو تر و تازه برو پیش خدا... فرهاد، مادرم سیسال نماز نخونده بود. روزه نگرفته بود. بعد با بابام ازدواج کرد که اونم اهل همهچی بوده و هیچی نبوده. بعد که بابام رفت ننهم به هم ریخت. خیلی گذشت و گشت تا آباد شد. من دهساله بودم که بابام رفت.
من چرا دارم گریه میکنم؟
- همۀ نمازاشو خوند. روزههاشم گرفت. باور میکنی چند بارم رفت مشهد. من اما به اینا عادت ندارم.
- شاهرخ!
- من باور دارم خدا هست. احمقا فقط میگن خدا نیست. اما خب، عادت ندارم. تنبلیم میشه. مادرم فکر میکنه تقصیر اونه من اینطوریام. خودش رو خیلی میخورد که چرا من رو اینطوری بارآورده.
صدای هقهق شاهرخ را دوست دارم. تکان شانههای خودم را دوست دارم. هر دو لحظاتی را تجربه میکنیم که شاید سالها بود در خودمان ندیده بودیم. همراهش و همراهم گریه میکند و گریه میکنم.
⏳ادامه دارد... ⏳
_______
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
کلت رو گرفتم و نشستم و منتظر شدم ببینم چیکار میکنه.
نیم ساعت بعد به زور آتیشی به پا کرد .
البته با استفاده از یه سري
چوب و روکش چندتا صندلی و کبریتی که از
جیب مسافراي به ملکوت پیوسته پیدا کرده بود .
خوبی آتیش این بود که دیگه تو تاریکی نبودیم .
جایی نزدیک آتیش رو براي نشستن انتخاب کردم .
خودش هم
رفت کمی اون طرف تر .
نگاش کردم ببینم چیکار می کنه که دیدم شروع کرد به تیمم کردن
. بعد تکه پارچه اي پهن کرد و ایستاد به
نماز خوندن .
پوفی کردم .
این وضع و اینجا نماز خوندنم داشت !
نمازش که تموم شد رو کرد بهم .
درستکار – نمازتون رو زودتر بخونین بهتره . اینجا افقش معلوم
نیست .
خوشم نیومد گفت نماز بخونم .
می خواستم بگم تو چیکار به کار
من داري !
همین که تو نمازت رو خوندي بسه
اصلا دلم می خواد قضا بشه .
دیگه چیکار به نماز من داري .
اما در یک حرکت خبیثانه جواب دادم .
من – من نماز نمی خونم .
و این حرفم باعث شد با بهت نگاهم کنه .
منم زل زدم تو چشمش .
تازي فهمیدم چشماي جناب برادر
درستکار سبز تیره ست .
سریع نگاهش رو ازم گرفت و در سکوت بلند شد و پارچه رو جمع کرد .
بدون حرف اومد و جایی نزدیک آتیش نشست و چشم دوخت بهش
.
چند دقیقه اي که گذشت از تصور اینکه باید تا صبح همینجوري
صُمم بکم بشینیم اعصابم به هم ریخت .
خدا هم عجب برنامه اي برام درست کرده بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
کلت رو گرفتم و نشستم و منتظر شدم ببینم چیکار میکنه.
نیم ساعت بعد به زور آتیشی به پا کرد .
البته با استفاده از یه سري
چوب و روکش چندتا صندلی و کبریتی که از
جیب مسافراي به ملکوت پیوسته پیدا کرده بود .
خوبی آتیش این بود که دیگه تو تاریکی نبودیم .
جایی نزدیک آتیش رو براي نشستن انتخاب کردم .
خودش هم
رفت کمی اون طرف تر .
نگاش کردم ببینم چیکار می کنه که دیدم شروع کرد به تیمم کردن
. بعد تکه پارچه اي پهن کرد و ایستاد به
نماز خوندن .
پوفی کردم .
این وضع و اینجا نماز خوندنم داشت !
نمازش که تموم شد رو کرد بهم .
درستکار – نمازتون رو زودتر بخونین بهتره . اینجا افقش معلوم
نیست .
خوشم نیومد گفت نماز بخونم .
می خواستم بگم تو چیکار به کار
من داري !
همین که تو نمازت رو خوندي بسه
اصلا دلم می خواد قضا بشه .
دیگه چیکار به نماز من داري .
اما در یک حرکت خبیثانه جواب دادم .
من – من نماز نمی خونم .
و این حرفم باعث شد با بهت نگاهم کنه .
منم زل زدم تو چشمش .
تازي فهمیدم چشماي جناب برادر
درستکار سبز تیره ست .
سریع نگاهش رو ازم گرفت و در سکوت بلند شد و پارچه رو جمع کرد .
بدون حرف اومد و جایی نزدیک آتیش نشست و چشم دوخت بهش
.
چند دقیقه اي که گذشت از تصور اینکه باید تا صبح همینجوري
صُمم بکم بشینیم اعصابم به هم ریخت .
خدا هم عجب برنامه اي برام درست کرده بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
شاید هم اون اتفاق و نا امیدی از بهبود امیرمهدی بود که من رو کشید به ورطه ی افسردگي و فرار از همصحبتي خدا.
حتي یادم رفت که چه قول و قراری با خودم گذاشتم ؛ اینكه سفیر رسول پاکم باشم!
چند روزی در حین کلنجار رفتن با خودم و افكارم ، ساعت ها رو پي در پي گذروندم ؛ گاهي حتي سر سجاده
نشستم اما دریغ از یك رکعت نماز.
این بار هم رضوان مثل قبل به دادم رسید.
اینبار هم رضوان شد بلده راهم .
با لبخند دستش رو به طرف من آشفته و دل مرده دراز کرد و آروم گفت:
-بلند شو مارال . بلند شو و نمازت رو بخون . خدا به نماز تو احتیاجي نداره اما تو به آرامش حرف زدن باهاش احتیاج داری .
بلند شو و ازش آرامش بگیر.
و چه خوب تونست بهم یادآوری کنه حرفای امیرمهدی رو انگار من از همون بنده هایي بودم که باید سلسله وار ، بعد
از یه مدت و یا با هر سختي ، بهشون بزرگي خدا رو گوشزد کرد .
که زندگیمون تو پیخ و خم نامیزون روزگار رو
کناری بگذاریم و بدون اما و چرا و چطور ، فقط و فقط به این فكر کنیم که ما باید راه رو درست بریم تا برسیم به
سر منزل مقصود و این پیخ و خم و گاهي موانع فقط برای سنجش توانایي ماست.
***
پنجمین روز مهر ماه خان عموی امیرمهدی از سفر به سوریه برگشت و من تازه فهمیدم علت ندیدنش و البته آرامش اعصابم از جانبش به این خاطر بوده که ایشون حضور نداشتن . وگرنه که با اون اتفاقي که برای امیرمهدی افتاد قطعاً روی سرم خراب ميشد.
همون روزها بود که همراه نرگس به موسسهی برادر مائده ، همسر محمدمهدی رفتیم و ساعات کلاسیمون رو
تعیین کردیم.
با اینكه تمایل داشتن سه روز در هفته اونجا تدریس کنم اما به خاطر موسسه ای که سال قبل باهاش قرداد بستم
و برام شاگرد خصوصي پیدا مي کرد مجبور شدم به اینكه فقط دو روزم رو اونجا بگذرونم.
از طرفي هم یگانه و برادرش و بچه های کار بودن که باید براشون کلاس مي ذاشتم .
به امیرمهدی قول داده بودم
کاری کنم که پایه ی ریاضیشون قوی بشه و اونم گفته بود بهم اعتماد داره .
و من تموم تلاشم این بود که جواب
اعتماد امیرمهدی رو به خوبي بدم.
یادم نمیره روزی رو که اون بچه ها تازه متوجه شدن چه بلایی سر امیرمهدی اومده ! اشك بهشون اجازه نمي داد
نفسي بگیرن برای ادای کلمات . چه دختر ها و چه پسرها .
فرقي نداشت ، همه شون امیرمهدی رو دوست داشتن و من تازه متوجه مي شدم محبوب بودن یعني چي!
با شروع کلاس های موسسه بیشتر اوقاتم بیرون از خونه سپری مي شد.
با اینكه مامان و بابا رو کمتر مي دیدم و گاهي از خستگي نا نداشتم حتي ساعتي رو کنارشون بگذرونم اما سر زدنم به امیرمهدی همچنان ادامه داشت.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem