eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| - فرهاد! - چیزی نیست! قلدر می‌شود. با شدت خاص خودش می‌پرسد: - من دوست قدیمی نیستم، اما این ده روز اندازۀ یه عمر با هم بودیم، بگو! لبخند می‌زنم تا فراموش کند. هیچ‌ عکس‌العملی نشان نمی‌دهد جز اخم میان دو ابرویش. دیگر طاقت ندارم، اشتباه است حرفی که در دل دارم را بزنم؛ اما این اشتباه را می‌کنم و می‌پرسم: - شاهرخ... مادر تو منتظر چیه؟ هیچ نمی‌گوید. اما رنگ صورتش می‌پرد. دستش چانه‌ام را فشار می‌دهد. دوباره می‌گویم: - آخرین لحظه قبل از بیهوشی بهت چی گفت؟ دستش از زیر چانه‌ام شل می‌شود و می‌گوید: - خواب دیدی؟... کسی چیزی گفته... دکترش... حرفی زده؟ این‌ها را با صدای ضعیفی می‌گوید که از ابهت صدای او بعید است. - چی شده؟ حرف بزن فرهاد. یا نباید شروع می‌کردم یا حالا دیگر وقت تمام کردن نیست. - هیچی. فقط امروز که مادرم رو آوردم. یه لحظه حس کردم مادر خودم اگر بود چه کار می‌کردم؟ حالم بد شده، گفتم اگر مادرت چیزی گفته و خواسته، برآورده کنیم. چشم می‌بندد و چیزی نمی‌گوید. تا آخر شب هیچ‌کدام چیزی نمی‌گوییم. تا صبح هرچه غلت می‌زنم شاهرخ نشسته‌ است. رو به حیاط نشسته ‌است. نیمه شب‌ است که من هم می‌نشینم و نگاهش می‌کنم. ‌سکوت آسمان و زمین را می‌شکند: - فرهاد! - جانم! منتظر هر حرفی بودم جز این‌که می‌گوید: - تو وضو گرفتن بلدی؟ - بلد بودم. هم وضو و هم نماز. فقط نمی‌خواندم. - میای ببینی درست می‌گیرم. کنار حوض کوچک حیاط که می‌رویم، من ساکت وضو می‌گیرم و شاهرخ با بغض! داخل اتاق که می‌شویم، در تاریکی شب و زیر نور کم مهتاب زل می‌زند به طاقچه‌ای که گوشه‌اش دو سجاده است. - نماز خوندن بلدی؟ سجاده‌ها روی دستم سبکی بال پروانه را دارد و عطر حرم. برای خودم و شاهرخ پهن می‌کنم. می‌ایستم کنارش. بلند می‌خوانم، با من آرام می‌خواند. نماز که تمام می‌شود با بغض می‌گوید:   -این نماز من به درد می‌خوره؟ بغض گره شده در گلویم، نمی‌گذارد حرفی بزنم. اما صدای لرزان شاهرخ پر از گریه است و حالش، حال یک نیازمند بی‌پناه، که هیچ‌کس جز خود خدا نمی‌تواند برایش کاری کند، و زمزمه‌هایی که تمامی ندارد. - ننه‌م همیشه آرزو داشت من برگردم پیش خدا. اشک می‌شود ستاره‌ای که در چشمان شاهرخ می‌درخشد، روشن و خاموش می‌شود.   ⏳ادامه دارد... ⏳ _______ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 منظورش این بودکه برم سمت مخالف جایی که ازش بیرون اومده بودیم. راست می‌گفت راهش بهتر بود و دید هم نداشت. بلند شدم برم اون طرف . که اومد به سمتم و یکی از بطري هاي آب رو گرفت طرفم . بطري رو گرفتم و زیر لب تشکري کردم . سعی کردم خیلی آب هدر ندم . معلوم نبود چه بلایی سرمون بیاد . تا کی اونجا بمونیم . بدون آب هم که نمیشد کاري کرد . وقتی برگشتم دیدم منتظرم نشسته . با دیدنم بلند شد . درستکار – اگر کار دیگه اي ندارین این کلت رو بگیرین و همین جا بمونین تا من بیبنم می تونم یه آتیشی درست کنم یا نه . متعجب گفتم . من – با چی آتیش درست کنین ؟ با دست به کمی اون طرف تر اشاره کرد . درستکار – اونجا چندتا درخته .احتمالا چوب خشک هم باید باشه. ناچاریم هر جور می تونیم یه آتیش به پا کنیم . اینجوري حیوونا نمی تونن غافلگیرمون کنن . با ترس سري تکون دادم . کلت رو گرفتم و نشستم و منتظر شدم ببینم چیکار می کنه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 -دستم رو بر مي دارم ولي نه وقتي تو این اتاقم. چرا حرف حالیش نبود ؟ چرا هر چي راه راست رو بهش نشون مي دادم مي زد جاده خاکي ؟ نمي فهمیدم مخصوصاً این کار رو مي کنه تا تلافي اون روزی رو در بیاره که باهاش بحثم شد یا منظور دیگه ای داره ؟ و ته ته قلبم امیدوار بودم یه تلافي باشه نه علاقه . که علاقه ش مي تونست ویرون کننده باشه مثل علاقه ی پویا که باز علاقه ی پویا تو اون زماني که من هیچ تعهدی به امیرمهدی نداشتم قابل باور بود و این علاقه اصلا ً برای من توجیهي نداشت. هیچ وقت تو قاموس خونواده ی آزاد من همچین چیزی پذیرفته نبود و حالا با ورودم به خونواده ی متعصب به عقایدِ امیرمهدی ، اوضاع بغرنج تر هم شده بود. دوباره دستم رو کشیدم شاید زندانبان ، دلش به رحم بیاد و آزاد کنه مچ به تاراج رفته م رو ! اما دریغ از رحم ،دیگه حفظ حریم پیشكشش. بیشتر از قبل بهم نزدیك شد و صورتش رو با یك وجب فاصله از صورتم نگه داشت: -بهتره به جای لجبازی بخوابي . فشارت بالاست و این لجبازیات بیشتر بهت فشار میاره. اگر توان داشتم قطعاً مشتي حواله ی صورتش مي کردم. دوباره پلك بستم: -دستتون رو بردارین این کار رو مي کنم. و دیگه چشم باز نكردم تا حالت صورتش رو ببینم. امیدوار ، منتظر موندم تا دستش رو عقب بكشه . و این کار بعد از چند ثانیه انجام شد و پشتش صدای پورمند همراه با پوزخند به گوشم خورد: -کله شق. تموم تلاشم رو کردم که به حرفش بي تفاوت باشم و تا اونجایي که مي تونم جلوی ادامه ی حرف زدن و نزدیك شدنش رو به خودم بگیرم. تو همون حالت موندم تا یواش یواش اون سردرد و موج گرمای ناشي از فشارخون بالا ، فروکش کنه. پورمند هم دیگه حرفي نزد و تا نیم ساعتي تو اتاق موند و وقتي مطمئن شد حالم بهتره رفت و جای خودش رو به مامان و مامان طاهره داد. *** گذشت روزها مثل قبل بود . سخت و دور از توان . با این تفاوت که اینبار همون کورسوی امید که برای چشم باز کردن امیرمهدی داشتیم به ناچیزترین حد رسیده بود . چرا که همون روز که ایست قلبي کرد سطح هوشیاریش دوباره به پایین ترین حد ممكن رسید و دکترش آب پاکي رو ریخت روی دستمون که احتمال چشم باز کردنش شده یك صدم درصد. و من چند روز با خودم درگیر شدم ... که چرا باز هم برگشتیم سر خونه ی اول ؟ که آیا بازم خدا حكمتي داره از این اتفاق ؟ مگه زجر آدم مي تونه اسم حكمت به خودش بگیره ؟ درگیر شدم با خودم و خدایي که با وجود امیرمهدی شناختمش و حالا با نبودش به شك افتادم ! خنده دار بود...نبود ؟ بود .. خنده دار بود درست شده بودم عین همون قومي که وقتي پیامبرش چهل روز نیومد گوساله رو به پرستش گرفت به جای خدا که بي شك خدا تو هر لحظه ای حضور داره و اگر در برابر غفلت ما خرده ای نمي گیره نه از سر فرصت برای ادامه‌ی غفلت که از سر فرصت برای برگشته! خودش گفته بود که به بنده ش بي نهایت مشتاقه و من یادم رفته بود این چیزها رو ... یادم رفته بود حرفای امیرمهدی رو . یادم رفته بود که باید همیشه دانشجوی راه خداشناسي بمونم. شاید هم اون اتفاق و نا امیدی از بهبود امیرمهدی بود که من رو کشید به ورطه ی افسردگي و فرار از همصحبتي خدا. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem