( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_پنجاه_و_یکم
قاضی خودش زنگ زد به خانمش. کار واجبی تا نداشت از محل کار زنگ نمیزد، حواسش بود که بابت دقیقههایی که در محل کار میگذراند دارد حقوق میگیرد، پس حالا که زنگ زده یعنی مهم است. گفت:
- امروز بعدازظهر با من کاری نداری؟
تعجب کرد بانوی خانه! اما ترجیح داد طعنه نزند. فقط گفت:
- نه آقا. فقط امشب را خانه باش که باید ایمیل را چک کنی!
قاضی به خودش که آمد پای کوه بود. تقریب زده بود از نوشتهها که کجا هستند. میخواست کنار دو جوان باشد.
البته غرورش هم اجازه نداد تا زنگ بزند و دقیقاً بپرسد کجایند.
سعی کرد نشان دهد دیدارشان یک تصادف است.
شروع کرد به بالا رفتن. هنوز چند قدمی برنداشته بود که در ذهنش تردید افتاد که؛ نکند آن پسر فقط داستان نوشته و واقعیتی نباشد.
یعنی نه کوهی، نه شاهرخی و نه چای
ذغالی.
میخواست برگردد که رد دود را دید و سایۀ دو نفر را.
باز هم تردید کرد. حالا چه بگوید؟ برای چه آمده است؟
چه میخواهد؟ پاهایش محکم چسبید به زمین. کمکم نشست روی زمین و لحظهای بعد راهی شد به سمت پایین!
نه اینکه نباید با آنها روبرو بشود، یا نخواهد؛ نمیتوانست.
جوانها درحال و هوای خودشان داشتند به یک نتایجی میرسیدند که شاید حضور نفر سوم...
با حسرت بالای کوه را نگاه کرد. اگر مهدی بود میگفت:
- قاضی نباید با طرفین دعوا ارتباط عاطفی بگیرد تا بتواند...
خب او که حکم را صادر کرده بود دیگر ارتباط، تاثیری نداشت.
هنوز داشت با خودش جروبحث میکرد که رسید خانه اما پیاده نشد.
قبل از آنکه پشیمان بشود دور زد و با
خودش زمزمه کرد؛ فرهاد سفری را آغاز کرده که سیر در یکی از زیباییهای عالم خلقت است.
سفری که هیچوقت تجربهاش نکرده بود.
دلش میخواست خودش هم مرخصی بگیرد و سوار موتور شاهرخ برود دنبال مهدی!
به خودش که آمد پای کوه بود. اما قبل از آنکه پیاده شود موتور شاهرخ را دید که با سرعت از مقابلش گذشت. فرهاد هم خندان ترک موتور بود!
•
•
•
[روز هفتم]
اول رفتیم خانۀ شاهرخ. تیشرتش را عوض کرد با یک تیشرت دیگر. اولی آستینکوتاه بود و دومی آستینبلند.
شلوارش را هم عوض کرد. اولی پاره پاره بود و دومی پارچهای.
گفتم:
- اولین اثر زندگی با محبوب، شباهت ظاهر است انگار؟
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_یکم
با ترس برگشتم به سمتش.
من_وحشی.
یعنی گرگ وخرس.
سری تکون داد و در همون حال دیدم یه کلت تو دستاشه .
خیره به کلت گفتم .
من – این چیه ؟
با دست به مردي که جلو پاش رو زمین بود اشاه کرد .
- مأمور امنیت پرواز بود .
خدا رحمتش کنه .
این کلتش به دردمون می خوره .
من – مگه قراره چقدر اینجا بمونیم .
خوب میان دنبالمون دیگه !
- معلوم نیست چی می شه .
اگر بدونن کجا سقوط کردیم ممکنه
زود بهمون برسن .
اگر نه که باید این منطقه
رو کامل بگردن که اونم وقت می بره .
خدا .
این دیگه چه مصیبتی بود ؟
این وسط بر و بیابون سقوط کردنمون دیگه چی بود .
مستآصل گفتم .
من – اگه ندونن چی ؟
نگاهی به پنجره ي شکسته ي هواپیما کرد .
- اگر بدونن هم ممکنه نتونن امشب کاري بکنن .
هوا داره تاریک
می شه و تو تاریکی پیدا کردنمون سخته .
کلت رو کمی بالا آورد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_یکم
مامان هم همراهیم کرد و البته رضوان .
گاهي بعضي روزها از زندگي آدم رو خدا طوری برنامه ریزی مي کنه که وسط بر و بیابون تنهای تنها بموني تا به یادش بیفتي و گاهي وسط یه عالمه آدم مهمترین ادمای
زندگیت رو دورت قرار مي ده تا به واسطه ی اونا طناب اتصالت رو بهش محكمتر کني .
اون روز هم همچین روزی بود.
جلوی در بیمارستان باز هم با مامان طاهره و نرگس و باباجون رو به رو شدیم . و بعد از سلام و احوالپرسي ، همه
باهم به سمت بخش مورد نظرمون رفتیم.
هنوز وارد راهروی منتهي به اتاق امیرمهدی نشده بودیم که صدای گوش خراشي اون قسمت رو آماج هجومش قرار داد .
با اینكه در حال حرف زدن بودیم ولي یه دفعه همگي سكوت کردیم.
صدای گوش خراشي که مثل فیلما به آدم یادآوری مي کرد زندگي کسي به پایانش نزدیكه و ممكنه بازگشتي نداشته باشه.
کسي فریاد زد:
-مریض رفت.
با دلسوزی نگاهي به هم انداختیم و طاهره خانوم گفت:
_خدابهش رحم کنه هر کي هست.
همون لحظه هجوم چندتا پرستار و دکتر به داخل راهرو انجام گرفت و پشت سرشون دو نفر دیگه دستگاه شوك
رو هل مي دادن .
سرك کشیدیم که ببینیم به طرف کدوم اتاق مي رن که با دیدن در باز اتاق امیرمهدی........
جیغ زدم:
-یا خدا .... یا خدا...
هجوم بردیم به سمت اتاقش.
پرستاری اومد و ما رو هل داد عقب:
-برین عقب اینجا نمونین.
طاهره خانوم التماس کرد:
-تو رو خدا بذارین ببینیمش . بچه م...
پرستار تشر زد:
-برین .. دکترا دارن کارشون رو مي کنن.
نرگس و طاهره خانوم با گریه التماس ميکردن . ولي من مسخ شده دستای پرستار رو کنار زدم و جلو رفتم.
بازوم رو گرفت ولي من بي قرار تر از هر وقتي دستش رو با شدت کنار زدم.
حتماً اشتباه شده بود . شاید اتاق امیرمهدی نبود ! شاید اتاقش رو تغییر داده بودن .
جلوتر رفتم و نگاهم رو تو اتاق گردش دادم تا رسیدم به بدن لخت امیرمهدی که ميخواستن دستگاه شوك رو بهش وصل کنن.
دستگاه روی سینه ش قرار گرفت و بدن نازنینش به بالا کشیده شد .
صدای بوق آزاردهنده قطع نشد .
بي اختیار ، با درد فریاد زدم:
-وای..
حس مي کردم صدای ترك هایي که پي در پي بر وجوم مي نشست رو مي شنوم.
مرد سفید پوشي به طرف در نگاه انداخت . پورمند بود.
با دیدنم اخمي کرد و به یكي از پرستارها تشر زد:
-در رو ببند.
در بسته و پاهای من تا شد.
نشستم رو زمین . کسي از پشت سرم بلند گفت:
-نشینین اینجا . بلند شین خانوم.
ولي من هیچي نمي فهمیدم غیر از اینكه امیرمهدی باید برگرده.
آروم گفتم:
-برش گردونین.
-بلند شین خانوم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem