( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_چهل_و_هفتم
روز ششم
شاهرخ را دور میزنم.
از شب قبل با خودم قرار گذاشتهام که خودم بروم و نبرمش. از دانشگاه یکراست رفتم سمت کوهی که حالا به چم و خم راههایش واردتر شدهام. وقتی که میرسم اول سلام میکنم و انعکاس صدایم را جوابش حساب میکنم. سرم را که میان راه بالا میگیرم، رد دود میبینم و شاهرخی که جواب سلام را بعد از کوه میدهد و دارد برایم دست تکان میدهد.
- بر میزبان معرکه رحمت!
کمکم بوی سیبزمینی پخته هم به مشام میرسد. بزم راه انداخته است. نزدیکش که میشوم میگوید:
- بهخاطر تو نیومدما، مرام آقامهدی گفت یه نویسندۀ زحمتکش رو پوشش بدم.
مینشینم کنار آتشی که هم دستم را گرم میکند و هم نوک دماغم را. شاهرخ از لابهلای ذغالها چند سیبزمینی بیرون میکشد. خندهام میگیرد؛ بزمش، بزم است. تا نمک بزنیم و هولهولی بخوریم یک نیمساعتی طول میکشد. نیم ساعتی که نه من دلم میآید سکوت کوه را بشکنم و نه شاهرخ چنین قصدی دارد. برای هر دوی ما کوه شده است یک مأمن و پناهگاه.
دوران دانشجویی دخترها و پسرها زیاد با هم راهی کوه میشدند، اما من مطمئنم این دریافتی که من و شاهرخ از همنشینی با کوه نصیبمان شده است را آنها نداشتند.
آنها میرفتند که لذت ببرند و من و شاهرخ میآییم که لذت ببریم؛ لذت اینجا، همان کلمۀ شیر است با سه معنا. معنایی که ما میبریم، فرا زمانی و فرا جسمانی است و اگر مسخرهام نمیکنید باید بگویم که کوه این چند روز با من و شاهرخ کاری کرد که یک عمر کلاس درس دینی نکرد. شاهرخ میگوید بنویس؛ «کوهی که با همنشینی مهدی داشتیم با ما کاری کرد که هیچ آدم حسابی نتوانسته بود برای ما انجام دهد!»
من یکبار با جمع دانشجویی رفتم کوه؛ بیشتر تفریح دو جنس مذکر و مونث بود و آخرش تلفن و پیج و لایک و هیچ! نه دخترها به این راحتی تن به ازدواج آسان میدهند و نه پسرها انقدر آدم هستند که دخترها را اسیر بینتیجه نکنند. عیش بی هدفی بود که نبودش بهتر از بودن بود.
همان بار هم دلم برای دخترها سوخته بود و برای جنس خودم هم متأسف شده بودم که چرا نمیتواند یا نمیخواهد مثل بچۀ آدم زندگی مشترک سالم داشته باشد. بعد هم دیدم خودم هم دارم مبتلا به خیلی از غلطها میشوم، دلم به حال مادرم سوخت که با چه نگاه اعتمادی من را میبیند و نتوانستم خیانت کنم.
عقب کشیدم و تمام شد. کوه رفتن را میگویم تا الآن که با شاهرخ کوهنشین مهدی شدهایم!
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهل_و_هفتم
به کارمون برسیم؟
پشت چشمی نازک کردم.
من– یادم نمیاد قرار همکاري گذاشته باشیم !
خیلی خونسرد جواب داد .
- منم نگفتم می خوایم همکاري کنیم .
هر کدوم به کارمون میرسیم .
من – فکر نمی کنم اونجا کاري داشته باشم .
ترجیح میدم برم بیرون .
اخمی کرد .
- به جاي اینکه اینجا با من یکی به دو کنین بیاین کمک کنین ببینیم
کی زنده ست .
من که نمی تونم به اون
خانوما دست بزنم !
اُه اُه ... همینم مونده بود برم دست یه مشت مرده رو بگیرم تو
دستم ببینم واقعاً مردن یا نه .
تازه بازم داشت
حرف از محرم و نا محرم می زد .
تصور اینکه باز برم و اون صحنه هاي مشمئز کننده رو ببینم و
اون بوي زندده رو استنشاق کنم ؛ حالم رو بد
کرد .
رو بهش توپیدم .
من – توقع که نداري بیام به اون مرده ها دست بزنم ببینم واقعاً
مردن یا دارن نقش بازي می کنن تا ما بترسیم؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهل_و_هفتم
در کنارشون راه افتادم به سمت ماشین های پارك شده و قول دادم صبور باشم.
موقع خداحافظي از مهرداد خواستم من رو به بیمارستان برسونه تا از آخرین ساعت وقت ملاقات استفاده کنم شاید با دیدن امیرمهدی کمي جون بگیرم.
محمدمهدی خداحافظي کرد تا بره خونه . بقیه هم انقدر خسته بودن که ترجیح ميدادن برن و استراحتي بكنن.
مامان طاهره قرار بود عصر بره و با امیرمهدی حرف بزنه .
همون برنامه ای که دکتر گفته بود انجام بدیم .
باباجون هم که طبق معمول هر شب ، حدود ساعت نه به امیرمهدی سر مي زد .
پس هر دو رفتن تا تجدید قوایي بكنن
برای دیدار امیرمهدی . و من تنها به سوی بیمارستان پرواز کردم.
برای اینكه زیادی مزاحم مهرداد نباشم ازش خواستم سر خیابون بیمارستان پیاده م کنه و با رفتن داخل خیابون
یك طرفه ش مسیرش رو دورتر نكنه.
پیاده شدم و زیر آسمون دلگرفته ای که اومدن پاییز رو نوید مي داد راه افتادم.
ابرهای نه چندان تیره ای که معلوم بود با خودشون نم نم بارون به همراه دارن تو آسمون خودنمایي مي کردن ؛ باد
نیمه تندی در حال وزش بود و لبه های مانتوم رو به بازی گرفته بود.
دو روزی تا شروع مهرماه و فصل پاییز باقي مونده بود و هوا زودتر به استقبال پاییز رفته بود.
بی اختیار به فصلي که بي توجه به من و مصیبت های زندگیم قدم رنجه کرده بود برای اومدن و تغییر روزگار ،لبخند تلخي زدم و حرف وکیل پویا رو برای خودم زمزمه
کردم " ... گفت بهتون بگم منتظرش بمونین "پوزخندی زدم.
منتظرش بمونم که چي بشه ؟
که بیاد بیرون ؟ مگه قرار بود چیكار کنه ؟
دیگه چه خوابي برام دیده بود ؟ دوباره ميخواست چي رو روی سرم آوار کنه ؟
بس نبود ؟ بس نبود اون همه خراب کردنش ؟
مگه چقدر جون داشتم که پویا مرتب خراب مي کرد و من ناچار بودم درستش کنم ؟
از بعد از سقوط هواپیمام هر لحظه از زندگیم که پویا توش نقش داشت نفسگیر بود و سیاه . اون از دعواهاش که
اعصابم رو به هم مي ریخت ... اون از دوست د.ختر گرفتنش ... و اون از رفتارهاش بعد از اینكه فهمید دلبسته ی
امیرمهدی شدم........
لبخند تلخم پر قدرت تر لبم رو حالت داد ... مگه مي شد فراموش کنم که همین یه ماه پیش تو پاساژ چطور با
تعریف چي به روزگار من و امیرمهدی اورد ؟ .. یا روز عقدم که زنگ زد و مي خواست باز هم بین من و امیرمهدی رو به هم بزنه.
و این آخرین خرابكاریش و تصادفش با امیرمهدی ؛ که من
هرچي تونستم با چنگ و دندون خرابكاری های قبلیش رو درست کنم اما در مقابل این آخری حسابي خلع سلاح
بودم و کاری از دستم بر نمي اومد!
از پله های بیمارستان بالا که مي رفتم ، نم نم بارون هم شروع شد و بوی مدهوش کنندهش زیر بینیم فرمانروایي کرد.
نفس عمیقي کشیدم و نیم نگاهي به خیابون انداختم . زیر لب زمزمه کردم "کاش همین روزا امیرمهدی چشم باز کنه تا با هم بریم به استقبال پاییز و مهر "
به اتاق امیرمهدی رسیدم و پشت پنجره ش ماوا گرفتم .
سر به شیشه گذاشتم و رو به وجودی که برام سراسر
منبع عشق بود زمزمه کردم:
-سلام امیرمهدی . خوبي ؟ خدا کنه خوب باشي که من حالم خوب نیست.
نفس عمیقي کشیدم:
-مي دوني از کجا میام ؟ از دادگاه پویا.
پوزخندی زدم:
-نامرد قسر در رفت . با دوز و کلك مدرك جور کرد و تونست کاری کنه که قاضي حكم بده به بي گناهیش . اما من و تو که مي دونیم اون گناهكاره ! ... خدا هم مي دونه .
فقط نمي دونم چرا هیچ کاری نمي کنه ....
مگه نمیگفتی خدا عادله ؟ پس کو ؟ چرا حواسش نیست یكي داره
با نامردی از دست قانون جون سالم به در ميبره ؟
شونه ای بالا انداختم.
-دقیقاً حكمتش چیه که به جای کمك بهمون فقط داره نگاه مي کنه و کاری نمي کنه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem