eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| قاضی ترجیح داد بلند شود و یک چایی برای خودش بریزد، اما قبلش جواب زن را داد؛ ایستاد مقابلش و گفت: - اما وجدان و عقل هم هست. آدمی که اهل هوس باشه، حق رو با منفعت خودش می‌سنجه. می‌گه اگر حق برای من کاری می‌کنه پس حقه. اگر برای من کاری نکنه ناحقه. بعد هم شعار می‌ده. مشکل دنیا اینه که معیار حق و ناحق درست نیست. درست بشه شما هم دیگه این حرفو نمی‌زنی! زن نگذاشت قاضی تکان بخورد. - معیار چیه اون‌وقت؟ قاضی شانه بالا داد و با اطمینان گفت: - خدا! زن خواست بگوید تو هم شعاری حرف می‌زنی که قاضی مهلت نداد و گفت: - میزان تصحیح ورقه‌های امتحانی شما که خانم معلمی و خالق سوال‌های برگۀ امتحان هستی، خود شمایی و البته کتابی که تدریس می‌کنی. حق و ناحق هم تو عالمی که خدا خلق کرده رو خدا باید تعیین کنه، نه من و تو. سازمان‌های حقوق بشر هم یه طوری حقوق بشر رو نوشتند که خودشون بشر حساب می‌شن، بقیۀ دنیا حیوون. امنیت برای سران استکباری، بدبختی و رنج و فقر برای مردم دنیا! زن دلش نمی‌خواست بحث این‌طور پیش برود. بدون ملاحظه گفت: - اینو مهدی می‌فهمیده! قاضی پشیمان شد از خوردن چای و نشست. ⏳ادامه دارد... ⏳ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 همون موقع بود که متوجه وسط هواپیما شدم‌‌. وای ........... انگار کاملا از وسط به دو نیم شده بود. قسمتی از بدنه ش هم کنده شده بود و بیرون به خوبی معلوم بود . یه جاي سنگلاخی . وقتی به اون شکاف رسیدیم تازه فهمیدم جایی که سقوط کردیم یه کوهه . ایستاد . انگار داشت بیرون رو ارزیابی می کرد . کمی بهش نزدیک شدم . بدون نگاه کردن به من به راهش ادامه داد . از غول آهنی بیرون اومدیم . به سختی کفشاي پاشنه بلندم رو روي اون کوه سنگلاخی جفت و جور گذاشتم که نیفتم . اما آخر سر با یه تکون تعادلم رو از دست دادم . براي سرپا موندن چنگ زدم به دستش و بازوش رو گرفتم . مثل برق زده ها برگشت و نگاهم کرد ................... البته به من که نه . به دستم که دور بازوش حلقه شده بود . اخماش رفت تو هم . از اخمش بدم اومد‌. کلا من با این جماعت مذهبیون آبم تو یه جوي نمی رفت . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 . اما وقتي دوست پویا ، محمود ، کسي که من هم به خوبي مي شناختمش اومد و شهادت داد به این حرف ، ماهیچه های بدنم شل شد. شل و وارفته ، از انحنای ته حلقم ناباور فریاد زدم: -دروغ مي گه . اینكه خونه ش اونجا نیست! و همین باعث شد تا پویا و محمود ، و متعاقبش بقیه به سمتم برگردن . لبخند پویا و پوزخند محمود نه سوهان روح بود و نه حس خفگي ، درست مثل غلطكي بود که با قرار دادن من زیر کوهی از آوار ، برام قبر محكمي مي ساخت. شیطان دشمن قسم خورده ی انسان بود ، نبود ؟ قاضي اخطار داد به سكوت و خیلي زود مدارك خونه ی اجاره ای محمود تحویل قاضي داده شد. نه این حقیقت نداشت . محمود هیچوقت نمي تونست خواهر و مادر تنهاش رو به امون خدا ول کنه و خونه ی جدایي برای خودش بگیره . حتي اگر انقدر به اون ها بي تفاوت مي شد پولش رو نداشت. نه ... نه .... این ... این یه دروغ واضح بود. ولي قاضي مدارك رو تأیید کرد و باعث شد لبخند پویا به سمتم قوی تر بشه. بابای به سمت میز قاضي رفت . چیزی گفتن . مدارك رو نگاه کرد . با تأسف سری تكون داد و برگشت و سر جاش نشست. و این یعني مرگ آروزی من . مرگ مجرم بودن پویا از نظر قانون. دادگاه تموم شد و رای دادن به بي گناهي پویا . خیلي زودتر از چیزی که فكر مي کردم دادگاهش تموم شد. خیلي راحت تبرئه شد. خیلي راحت قسر در رفت. فقط برای جرح تو تصادف سه ماه بهش حبس خورد و گفته شد در صورت تغییر تو حال امیرمهدی پرونده دوباره تو جریان مي افته . که خب کاملا ً معلوم بود که در چه صورت این اتفاق مي افته . در صورت مرگ... تصورش هم برام حكم مرگ داشت. نفس کم آوردم از اون فضایي که به اسم دادگاه بود و در عمل جور گاه بود. بابایي گفت که تلاش مي کنه تا تقاضای تجدید نظر بده . ولي انگار برای من همه چي به پایان رسیده بود. حق نبود پویا با پست فطرتي خوشبختي من رو ازم بگیره ، من و دنیام رو تا یه قدمي مرگ ببره و خودش بدون نگراني از زنده بودن و یا مردن ، نفس بكشه! حق نبود اون بدونه بعد از سه ماه زندان بودن که تقریباً یك ماهش گذشته بود ، آزاد مي شه و من ندونم تا سه ماه دیگه قراره چي به سرم بیاد ؛ که آیا امیرمهدیم چشم باز مي کنه یا باید با سكوتش بسازم و بسوزم! از در اون اتاق که نفس هام رو به شماره انداخته بود که خارج شدیم ، نگاه پر تنفرم رو به پویا هدیه دادم . تا شاید ذره ای از دردم کم بشه و نشد . و در عوض پویا لبخند خاصي بهم زد و در حالي که داشت همراه سرباز مي رفت با انگشت ، اشاره ای به سمت وکیلش کرد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem