eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . نگاهم رو چرخوندم سمت امیرمهدي . نگاه مبهوتش از اینه ي جلو به من دوخته شد . با همون حالت لب زد . امیرمهدي – این چیه ؟ نگاه مبهوتش ، اخمی که روي پیشونیش هر لحظه بیشتر می شد ، و حالت نگاه دلخورش ، تموم ذوقم رو کورکرد . یه لحظه احساس پشیمونی کردم . مثل آدماي شکست خورده حس بدي داشتم . تکیه دادم به پشتی صندلیم و سکوت کردم . سرم رو زیر انداختم. خجالت کشیدم نگاهش کنم . نکنه فکر بدي در موردم می کرد ؟!! در اصل شکست خورده بودم . فکر نمی کردم این رفتار رو داشته باشه . نگاه دلخورش اعصابم رو به هم ریخت باز هم یه اشتباه دیگه . و این بار دیگه توجیهی براش نداشتم . حتی دلم نخواست به دروغ بگم که سی دي اشتباه آوردم تا دلخوریش تموم شه . سکوتش و کم کردن صداي آهنگ به حدي که فقط یه ته صداي کمی ازش شنیده می شد که زیاد هم قابل تشخیص نبود ، نشون دهنده ي دلخوري و ناراحتیش بود . بی اختیار اخم کردم . هر چی بد و بیراه بلد بودم نثار روح و روان خودم کردم . اینم کار بود انجام دادم ؟ من که می دونستم اهل اینجور آهنگا نیست ! من که می دونستم صد سال هم همچین آهنگی گوش نمی ده . من که می دونستم ، باید حداقل از یه آهنگ بهتر استفاده می کردم . بعد هم تو دلم خدا رو شکر کردم که از یه خواننده ي دیگه سی دی نیوردم که دیگه حتما ریختن خونم حلال می شد . دسته ي کیفم رو جا به جا می کردم و تو دلم آرزو می کردم زودتر برسیم تا از جو سنگین حاکم بر ماشین راحت بشم . ضربه اي که به پهلوم خورد باعث شد نگاهی به رضوان بندازم. با سر اشاره کرد که یعنی چرا ناراحتم . منم با بالا انداختن سرم به معنی هیچی جوابش رو دادم . کمی خودش رو به طرفم خم کرد و آهسته کنار گوشم گفت . رضوان – فکر کنم به خاطر تو خاموشش نکرد . وگرنه از اون حالتش معلوم بود ولش کنن سی دي رو پرت میکنه بیرون . کمی خودش رو عقب کشید و به چشم هام نگاه کرد . منم نگاهش کردم . واقعاً یعنی به خاطر من خاموشش نکرد ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 منم نگاهش کردم . واقعاً یعنی به خاطر من خاموشش نکرد ؟ شونه اي بالا انداختم و باز هم سرگرم کیفم شدم . با توقف ماشینش سرم رو بلند کردم . فکر کردم به مکان مورد نظر رسیدیم ، ولی با دیدن چراغ قرمز و ماشینهاي اطراف فهمیدم اشتباه کردم . امیرمهدي شیشه ي طرف خودش رو پایین تر داد . همون لحظه یه دختر بچه ي حدودا هشت نه ساله دوید سمت ماشین . از سر و وضع لباسش معلوم بود که از این دست فروشاي سر چهارراه ها هستش . کنار ماشین ایستاد و با خوشحالی گفت . دختر – سلام عمووووو. و عمو و از شدت خوشحالی کشید . با تعجب نگاهم رو دوختم به امیرمهدي . یعنی دختر بچه رو میشناخت ؟ لبخند رو لباش مهر تأیید شناختش بود . امیرمهدي – سلام عمو . خوبی ؟ دختر – بله . کی اومدي عمو ؟ فکر کردم هنوز برنگشتی ! امیرمهدي – خیلی وقته برگشتم . فقط یه مقدار مریض بودم . نشد بیام دیدنتون . بابات بهتره؟ چشماي دختر بچه رو کمی غم گرفت . دختر – هفته ي پیش باز حالش بد شد . بردیمش دکتر . همون دکتري که شما برده بودیش . امیرمهدي – دکتر چی گفت ؟ لحنش کمی نگران بود . قبل از اینکه دختر بچه جوابی بده ، چراغ سبز شد و بوق ماشین هاي پشت سرمون بلند . امیرمهدي با گفتن " برو تو پیاده رو " به دختربچه ، فرمون رو چرخوند و ماشین رو از بین ماشینا با زحمت به سمت کنار خیابون روند . ماشین رو خاموش کرد . دختر بچه بازم اومد کنار ماشین . امیرمهدي – خوب نگفتی . دکتر چی گفت ؟ دختر– هیچی . گفت یکی از قرصاش خوب نبوده . عوضش کرد . الان دیگه خوبه . امیرمهدي لبخندي زد . امیرمهدي – احد کجاست ؟ دختر – احد رفته گل بیاره . گلاش امروز زود تموم شد . امیرمهدي سري تکون داد . امیرمهدي – تو هفته میام یه سر به بابات می زنم . راستی .. با دست به نرگس اشاره کرد . امیرمهدي – این خانوم خواهرمه . همون که گفتم اگر بخواي میتونه به تو و احد زبان یاد بده . و بعد رو به نرگس گفت .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . امیرمهدي – این خانوم خواهرمه . همون که گفتم اگر بخواي میتونه به تو و احد زبان یاد بده . و بعد رو به نرگس گفت . امیرمهدي – ایشونم همون یگانه خانومه که برات گفتم . یگانه نگاهش رو به نرگس دوخت و خیلی مودب " سلام " کرد . نرگس هم با خوشرویی جوابش رو داد . یگانه نگاهش رو داخل ماشین چرخوند و رو به امیرمهدي گفت . یگانه – این خانوما کین عمو ؟ امیرمهدي – دوستاي خواهرم . یگانه به ما هم سلامی کرد که جوابش رو دادیم . و من تو ذهنم چرخ خورد " دوستاي خواهرم " ... چقدر براش غریبه بودم ! یگانه – عمو من فکر کردم با زنت اومدي . پیش خودم گفتم حتما عمو عروسی کرده که دیگه نمیاد پیشمون . امیرمهدي لبخند قشنگی زد . امیرمهدي – نه عمو . قول دادم هر وقت عروسی کنم شما رو هم دعوت کنم ! یگانه لبخندي زد و سري تکون داد . امیرمهدي – خوب حالا یگانه خانوم . امروز چندتا دعا فروختی ؟ یگانه دسته ي دعاهاي تو دستش رو نشون داد . یگانه – دیگه بین ماشینا نمی فروشم عمو . می رم تو پیاده رو . همونجا یه میز می ذارم و به مردم می فروشم . امیرمهدي – آفرین . کار خوبی می کنی . مراقب باش هیچکدوم زمین نیفته . چون اسم .. یگانه هم صدا باهاش ادامه داد . یگانه – خدا روش نوشته شده . امیرمهدي لبخندي زد و گفت . امیرمهدي – آفرین دختر خوب . حالا اگه اجازه میدي ما بریم . یگانه – باشه عمو . قول دادي این هفته بیاي خونمون ! امیر مهدي سري تکون داد . . امیرمهدي – قول دادم . فعلا خدافظ و دوباره ماشین راه افتاد . نرگس رو به امیرمهدي گفت . نرگس – خیلی دختربچه ي شیرینی بود . امیرمهدي سري تکون داد . امیرمهدي – هم خودش خیلی دختر خوب و مودبیه هم برادرش پسر خوبیه . اگر مادر داشتن نیاز نبود کار کنن . نرگس برگشت سمت ما و گفت .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . امیرمهدي – هم خودش خیلی دختر خوب و مودبیه هم برادرش پسر خوبیه . اگر مادر داشتن نیاز نبود کار کنن . نرگس برگشت سمت ما و گفت . نرگس – یگانه و برادرش از وقتی پدرشون مریض شده کار میکنن . اولش کارشون جمع کردن مواد بازیافتی بود . که از تو آشغالا پیدا می کردن . ولی خوب به خواست خدا و کمک چندتا خَیر ، الان وضعشون بهتره . رضوان کمی خودش رو جلو کشید . رضوان – معلومه یکی از اون خیرین آقاي درستکارن . امیرمهدي محجوبانه گفت . امرمهدي – ما فقط وسیله ایم. رضوان – اگر کاري هم از دست ما بر میاد بگین . خوشحال میشیم به اینجور آدماي آبرومند کمک کنیم . امیرمهدي سري تکون داد . امیرمهدي – چشم . ما هم خوشحال میشیم تعدادمون بیشتر بشه و بتونیم کمکاي بهتري بکنیم . من همچنان ساکت بودم و بیشتر شنونده بودم . شنونده ي حرفاشون درباره ي خونواده هاي بی بضاعتی که زیر نظر کمیته ي امداد نیستن . و کمک هایی که می شد به این خونواده ها کرد . جوري حرف می زد که انگار کمک کردن به این آدم ها ، لطف و محبت نیست و وظیفه ست . انگار آفریده شدیم که باري از روي دوش اینجور خونواده ها برداریم . چنان با عشق از کمک بهشون حرف می زد که یه لحظه تو دلم دعا کردم که کاش من هم بتونم کمکی بکنم هوا داشت تاریک می شد که به مکان مورد نظر رسیدیم . صداي صوت قرآن از مسجدي که اون نزدیکی بود نشون دهنده ي نزدیکی به زمان اذان بود . اذان و نماز .... و نماز ... بی اختیار با دست راستم کوبیدم تو صورتم و رو به رضوان بلند گفتم . من – واي نمازم رو نخوندم ! رضوان متعجب برگشت سمتم . رضوان – نماز کی ؟ من – ظهر و عصر . وضو گرفتم که همون موقع زنگ زدي . بعدش دیگه یادم رفت . امیرمهدي که داشت ماشینش رو بین دوتا ماشین دیگه پارك میکرد از آینه نگاهی بهم انداخت و من حس کردم لبخند کم رنگی رو لباش نشست . نرگس هم برگشت به سمت من . نرگس – اشکال نداره . امشب جبرانش کن . سري تکون دادم به معناي " باشه " . کار دیگه اي که از دستم بر نمی اومد . نرگس – راستی مارال جون . تو که از چادر بدت میاد و نمیتونی رو سرت نگه ش داري . چه جوري نماز میخونی ؟ لبم رو به دندون گرفتم . اینم سوال بود جلوي امیرمهدي ؟ خوب من چی می گفتم که آبروم نره ! درمونده گفتم . من – اممم .. صدام رو پایین آوردم و تند تند بدون نفس گرفتن گفتم . من – دو تا کش بهش دوختم . یکی رو از زیر چادر می ندازم پشت سرم . یکی رو هم از روي چادر می ندازم . دوتا بند هم بهش دوختم که دور سرم می چرخونم و از پشت به هم گره می زنم . نرگس دستش رو جلوي دهنش گرفت و ریز ریز خندید . از خجالت سرم رو پایین انداختم . آخه اینم سوال بود ؟ من که آبروم رفت ! با صداي امیرمهدي که گفت " بفرمایید " هر سه دست بردیم سمت دستگیره ي در . نرگس قبل از پیاده شدن رو به امیرمهدي گفت . نرگس – تو ماشین منتظرمون می مونی ؟ امیرمهدي – نه . منم تو پاساژ کار دارم . نرگس سري تکون داد و پیاده شد . ما هم پیاده شدیم و قبل از اومدن امیرمهدي هر سه داخل پاساژ شدیم و رفتیم سمت پارچه فروشی مورد نظر . داخل مغازه ، نرگس از فروشنده خواست که پارچه هاي چادریش رو نشونمون بده . فروشنده چند توپ پارچه .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
به مناسبت ولادت پیامبر اکرم (ص) و امام جعفر صادق (ع) دو پارت عیدی تقدیم نگاهتون😘😍♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْخَلَفُ الصَّالِحُ لِلْأَئِمَّةِ الْمَعْصُومينَ الْمُطَهَّرينَ... 🌱سلام بر تو ای صاحب علم علی علیه السلام و ای آیینه دار صبر حسن علیه السلام و ای وارث شجاعت حسین علیه السلام و ای میراث دار غربت فرزندان حسین علیهم السلام . 📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
تنگه خوش یک از مناطق دیدنی استان بوشهر می‌باشد که در شهرستان دیر و شهر دوراهک قرار گرفته تنگه خوش دارای چندین حوضچه‌ی آب بوده و مکان مناسبی برای دره نوردی و آب بازی حتی در فصل تابستان می باشد. 🇮🇷 😍 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
27.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سکانس دیدنی نجات دختری از زنده به گور شدن ... 💚 ســـلام بر پــیــامــبــر مــهــربــانــی‌هــا https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem