eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
992 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 اما وسط راه من خشک شدم از دیدن ملیکایی که به سمت کارتون بزرگی خم شده بود و می خواست به امیرمهدي تو بلند کردنش کمک کنه . با متانتی که بیشتر براي جلب توجه بود به امیرمهدي گفت . ملیکا – بذارین کمکتون کنم . امیرمهدي خیلی طبیعی جواب داد . امیرمهدي – شما بفرمایین . این سنگینه . و به تنهایی بلندش کرد . ملیکا هم از حرفش به قدري خوشش اومده بود که حتما داشتن قند آب می کردن تو دلش لبخند زد. شاید واقعاً مثل من عاشق بود و نمیخواست به هیچ عنوان امیرمهدي رو از دست بده . به رفتن امیرمهدي خیره شدم . اومده بودم چیکار ؟ که حرص بخورم ؟ منی که قرار بود زنش بشم حق داشتم حرص بخورم .نداشتم؟ نرگس صدام کرد . نرگس – مارال جان این فرش رو می تونی ببري تو حیاط ؟ نگاهش کردم . فرش کوچیک اتاقش لوله شده تو دستش بود . رفتم طرفش و فرش رو گرفتم و راهی حیاط شدم . سعی کردم همراه بقیه به کارها برسم . براي اخم و تخم امیرمهدي وقت زیاد بود . مدام در رفت و آمد بودیم . همه . هر کی چیزي بیرون می برد و این میون ملیکا از حضورش کنار امیرمهدي فیض می برد و من رو عصبی می کرد . امیرمهدي هم که انگار نه انگار ، نگاهم هم نمی کرد . انگار اصلا حضور نداشتم . بی صدا کارش رو انجام میداد . حتی یه بار می خواستم جعبه ي سنگینی بلند کنم و اومد و زودتر از اینکه برش دارم ، بلندش کرد و برد . ولی نگفت " تو دست نزن " نگفت " سنگینه" . من قرار بود یه روزی زنش بشم. چرا اینجوري می کرد ؟ رفتارش هر لحظه حالم رو بدتر می کرد و بیشتر از قبل مطمئن می شدم این روزهاي سخت آغاز روزهاي جداییه ماست . باید باور می کردم همه چی تموم شده . و چه سخت بود قبول کنم ملیکا قراره جایگزینم بشه . وسائل که بار کامیون ها شد ، ما هم سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه ي تازه خریداري شده ي خونواده ي درستکار . با اینکه قبلا ً آینه و قران برده بودن ، باز طاهره خانوم با قران ، قبل از همه وارد شد و بسم الله‌ی گفت . نگاهی به سمت طبقه ي دوم انداختم . یه روزي قرار بود اونجا خونه ي من باشه . حالا نصیب کی می شد ؟ ملیکا ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 یه روزي قرار بود اونجا خونه ي من باشه . حالا نصیب کی می شد ؟ ملیکا ؟ نگاه که از ساختمون گرفتم ، امیرمهدي رو متوجه خودم دیدم . یه نگاه به طبقه ي دوم انداخت و یه نگاه به من. بعد هم بدون کوچکترین تغییري تو چهره ش رفت به سمت کارگرایی که داشتن اسباب ها رو از کامیون ها بیرون می آوردن . وارد خونه که شدیم شروع کردیم از روي نوشته هاي روي کارتن ها ، اونا رو بذاریم جایی که وسایلش اونجا باید چیده می شد . ساعت دوازده و نیم بود و تازه شروع کرده بودیم . هر کس سعی داشت یه طرف کار رو بگیره که تا شب ، حداقل وسائل بزرگ سر جاي خودشون قرار بگیرن و فقط کارهاي جزئی و خرده کارها باقی بمونه . باز هم امیرمهدي با بی توجهیش عذابم میداد . باز هم انگار نه انگار که منم اونجا بودم . چندین بار نگاهش کردم اما حواسش به من نبود و کار خودش رو انجام می داد . دونه هاي عرق روي صورتش بارها پام رو شل کرد که با برداشتن دستمال کاغذي به سمتش پرواز کنم و پیشونی خیس از گرما و خستگیش رو پاك کنم . اما ندید گرفتنم از طرفش ، بال پروازم رو شکسته بود و جونی برام نذاشته بود . خودم رو با کمک کردن سرگرم کرده بودم . ملیکا همراه زن عموي امیرمهدي و طاهره خانوم تو آشپزخونه بودن و کارتن ها دونه به دونه باز می کردن تا بتونن چیدمانش رو شروع کنن . سرشون گرم بود البته به غیر از ملیکایی که مثل من هر چند دقیقه یکبار نگاهش به سمت امیرمهدي می رفت . یعنی بیشتر از من عاشق بود ؟ هر چی بود که من تاب تحمل نگاه هاش رو نداشتم و همین نگاه هاش اعصابم رو خط خطی می کرد . آقاي درستکار و عموي امیرمهدي وسط هال بودن و کارهاي اون قسمت رو انجام میدادن . زمین تمیز می کردن و با پهن کردن فرش ، قصد داشتن چیدمان هال رو شروع کنن. امیرمهدي و رضا و مهرداد هم هنوز در حال آوردن کارتن هاي وسائل بودن . من و رضوان هم تو اتاق نرگس کمکش میکردیم . از اتاقی که متعلق به نرگس شده بود به راحتی داخل هال دید داشت . بعد از اینکه رضا ، قاب تخت نرگس رو وصل کرد ، شروع کردیم به چیدن بقیه ي اتاق . کار چندانی نداشت 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بعد از اینکه رضا ، قاب تخت نرگس رو وصل کرد ، شروع کردیم به چیدن بقیه ي اتاق . کار چندانی نداشت . چون چیدن لباس هاش داخل کمد دیواري و جا به جایی وسائل داخل میز و کشوهاي دراورش کار خودش بود . وقتی دیدم رضوان و نرگس می تونن از پس کارها به تنهایی بر بیان با گفتن " می رم به طاهره خانوم کمک کنم " ازشون جدا شدم و به سمت آشپزخونه رفتم . یخچال فریزر رو به برق زده بودن و ملیکا در حال تمیز کردن چهارچوب بیرونیش بود . . به سمت طاهره خانوم رفتم و گفتم . من – من اومدم اینجا کمک کنم . طاهره خانوم که در حال بیرون آوردن یه سري از ظروفش بود ، سر بلند کرد و لبخندي به روم زد . طاهره خانوم – اتاق نرگس تموم شد ؟ من – کامل نه . ولی وسائل اساسیش چیده شده . طاهره خانوم – خدا خیرتون بده . به خودش بود که تا دو روز دیگه هنوز اتاقش شبیه اتاق نمی شد . لبخندي زدم . من – ممنون . وظیفه مون بود . طاهره خانوم دستش رو گذاشت رو کمرم . طاهره خانوم – ان شاءالله به وقتش جبران می کنیم . و لبخندش معنی دار شد . پس امیرمهدي هنوز چیزي بهشون نگفته بود ! دلم پر از غم شد . یعنی وقتی می فهمیدن بین من و امیرمهدي همه چی تموم شده ، باز هم اینجوري باهام مهربون بودن ؟ فشاري به کمرم داد که باعث شد قدم بردارم و دیدم که باهام هم قدم شد . آهسته گفت . طاهره خانوم – مادر یه کاري ازت بخوام ناراحت نمی شی ؟ ابروهام بالا رفت . من – نه . بفرمایید . طاهره خانوم – الهی دورت بگردم مادر . آشپزخونه م که یه مقدار سر و سامون بگیره ، من می رم سراغ اتاق خوابم . اما امیرمهدي بچه م انقدر سرش گرمه که فکر نکنم بتونه حتی تختش رو براي خوابیدنش درست کنه . میتونی بري تو اتاقش حداقل تختش رو درست کنی ؟ چه کاري ازم خواسته بود ؟ اتاق امیرمهدي ؟ واي .... نه می تونستم به راحتی قبول کنم چون بعید می دونستم امیرمهدي حاضر باشه دستم به وسائلش بخوره ؛ و نه می تونستم درخواستش رو رد کنم ! درمونده نگاهش کردم . طاهره خانوم – قاب تختش رو اماده گذاشته . فقط باید تشک و بالشتش رو رویه بکشی . چنان با التماس گفت که نمی شد بگم نه . با این حال بهونه گرفتم . من – شاید ناراحت بشن ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 چنان با التماس گفت که نمی شد بگم نه . با این حال بهونه گرفتم . من – شاید ناراحت بشن ! لبخندي زد . طاهره خانوم – ناراحت ؟ ... مطمئن باشه بفهمه دستت خورده به تختش یه لحظه هم از اتاقش دل نمی کنه . لبم رو گاز گرفتم . چقدر راحت به روم آورد که امیرمهدي خیلی دوسم داره . ولی .... ولی خبر نداشت سه روز پیش چه اتفاقی افتاده و همه چی به هم ریخته و این علاقه اي که می گه دیگه ته کشیده ! نخواستم روز عیدش رو خراب کنم . براي همین با گفتن " چشم الان می رم " خیالش رو راحت کردم . مادر بود دیگه ، نگران بچه ش بود . به طرف اتاقی رفتم که طاهره خانوم گفت متعلق به امیرمهدیه . روي کارتن ها رو نگاه کردم تا بفهمم تو کدوم یکی ملافه هاي تخت رو گذاشتن . همه ي وسائل اتاقش رو در هم و بر هم گذاشته بود . طوري که به زحمت از لا به لاشون میتونستم رد بشم . حین خوندن روي کارتن ها با دیدن کارتنی که روش نوشته بود " مدارك مغازه و سفارش ها " فهمیدم باید مربوط به پدرش باشه و به اشتباه اومده اتاق امیرمهدي . کارتن رو به زور برداشتم و به طرف اتاق آخر راه افتادم . اتاق ها با یه نیم دیوار از فضاي هال و پذیرایی جدا می شد . انگار که با اون نیم دیوار اتاق ها رو از دید آدم هایی که به داخل خونه رفت و آمد دارن پنهون کردن . نرسیده با اتاق خانوم و آقاي درستکار کارتن سنگین رو زمین گذاشتم و دست بردم سمت شالم که کمی عقب رفته بود . شال رو باز کردم و دوباره روي سرم انداختم و یکی از دسته هاش رو دور گردنم چرخوندم تا محکم بشه و موهام ازش بیرون نیاد . پشتم به اون نیم دیوار و فضاي قابل دید از هال بود . براي همین با آسودگی کارم رو انجام دادم . می دونستم کسی حواسش بهم نیست . می خواستم با دست زدن به لبه ي شال مطمئن بشم موهام پیدا نیست که با کشیده شدن موهام و شال از پشت با ترس برگشتم عقب . امیرمهدي اخم کرده دستش به شالم بود . تشر زد .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 می خواستم با دست زدن به لبه ي شال مطمئن بشم موهام پیدا نیست که با کشیده شدن موهام و شال از پشت با ترس برگشتم عقب . امیرمهدي اخم کرده دستش به شالم بود . تشر زد . امیرمهدي – این شال براي چی روي سر شماست ؟ اگر براي رعایت حجابه که به درد خودتون می خوره و شروع کرد چیزي رو زیر شالم قرار دادن . حس کردم باید موهام از پشت بیرون اومده باشه . آروم گفتم . من – نمی دونستم موهام از پشت بیرونه . اخمش بیشتر شد . امیرمهدي – جلوي موهاتون که دست کمی از پشتش نداره . از وقتی اومدین همه ش بیرونه . کی بیرون بود که من نفهمیده بودم ؟ خب حواسم نبود . چرا دعوا می کرد ؟ انقدر اخمش زیاد بود که نتونستم براش توضیح بدم که اصلا متوجه نشده بودم . براي همین اکتفا کردم به گفتن " حواسم نبود "دست بردم و سریع جلوي موهام رو دادم داخل شال . با اخم نگاهی به موهام انداخت و وقتی مطمئن شد دیگه بیرون نیست ؛ نگاهی هم به پشت شالم کرد . و بدون نگاه به صورتم برگشت و رفت به بقیه ي کارش برسه . این تنبیه ، این اخم و نگاه نکردنم برام زیاد بود . من طاقت نداشتم امیرمهدي اینجوري باشه . نفس آه مانندي کشیدم و دوباره کارتن رو برداشتم و به سمت اتاق پدر و مادرش رفتم . کارتن رو جلوي در اتاق گذاشتم و سریع برگشتم تو اتاق امیرمهدي . ملافه ها رو پیدا کردم و رفتم به سمت تختش که یه گوشه از اتاق قرار داشت . تشکش که به دیوار رو به رو تکیه داده بودن رو برداشتم و کشون کشون به طرف تختش بردم . روي تخت انداختمش و رفتم سراغ ملافه ها . ملافه ي بزرگ رو برداشتم و روي تشتک انداختم . از هر چهار طرف کش مخصوص رو زیر گوشه هاي تشک انداختم و بعد هم با کف دست سطح روش رو صاف کردم . بعد هم رو بالشتیش رو کشیدم و بالشت رو مرتب روي تخت گذاشتم . عقب رفتم و تختش رو نگاه کردم . شب روي این تخت می خوابید؟ تختی که من براش مرتب کرده بودم ؟ با یاد آوري اخمش به خودم تشر زدم " دلت غلط کرده چیزي میخواد " ... با صداي رشن شدن موتور کولر ،دست از تشر زدن به خودم برداشتم . زیر لب " خدا خیرش بده " اي نثار کسی کردم که کولر رو راه اندازي و حالا روشنش کرده بود . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 دست از تشر زدن به خودم برداشتم . زیر لب " خدا خیرش بده " اي نثار کسی کردم که کولر رو راه اندازي و حالا روشنش کرده بود . دیگه تحملم در برار گرما و اون مانتو و شالم داشت تموم می شد . برگشتم از اتاق خارج بشم که با دیدن وسائل در هم و برهمش دلم سوخت . کی اینجا شبیه اتاق می شد ؟ اصلا ً کی وقت می‌کرد به اتاق خودش برسه ؟ حتماً دو سه روز دیگه ! در یه تصمیم آنی به طرف دراور سه کشو اش رفتم . زمین اتاقش موکت بود و به راحتی نمی شد حرکتش داد . انقدر زور زدم تا کمی جا به جا شد . با این حال دست از کارم نکشیدم . باید یه سر و سامونی به اتاقش می دادم دراور رو به سمت دیواري بردم که به نظرم بهترین جاي ممکن بود براش . بعد هم به سمت میزش رفتم . این یکی سنگین تر از اون بود . زور می زدم ولی یه سانتم از جاش تکون نمیخورد . دوباره زور زدم و کشیدمش . نه . خیال نداشت باهام راه بیاد . رفتم جلوش ایستادم و در یه حرکت آنی با همه ي توانم هولش دادم . چند ثانیه بیشتر طول نکشید که شروع کرد به حرکت . البته به لطف دستایی که به کمک اومده بود و من با چرخوندن سرم متوجه شدم دستاي امیرمهدیه . میز رو که کنار دراور قرار دادیم هر دو خسته عقب کشیدیم . نگاهش کردم . بدون اینکه نگاهم کنه سرش رو دورتا دور اتاق چرخش داد . و نگاهش روي تختش خشک شد . باز هم از حالت خنثی چهره ش نفهمیدم ناراحته یا نه . ولی ته دلم یه جورایی مطمئن بود خوشش نیومده وگرنه یه " دستت درد نکنه اي " خرجم میکرد . براي اینکه فکر نکنه سر خود وارد اتاقش شدم و این کارا رو انجام دادم گفتم . من – به خواست مادرتون اومدم و تختتون رو درست کردم . وگرنه قصد جسارت نداشتم که بی اجازه وارد بشم .نیم نگاهی بهم انداخت . امیرمهدي – ممنون . و بعد دوباره خیره به تخت گفت . امیرمهدي – شما بفرمایید . بقیه ش سنگینه . می دونستم حالا حالاها وقت نمی کنه اتاقش رو درست کنه . هنوز کتابخونه ش و کتاب هاش و کلی وسیله ي دیگه وسط اتاق بود . براي همین گفتم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 هنوز کتابخونه ش و کتاب هاش و کلی وسیله ي دیگه وسط اتاق بود . براي همین گفتم . من – تا اونجا که بتونم انجام می دم . اخم کرد و با تشر آستین لباسم رو کشید . امیرمهدي – می گم سنگینه . و من رو با خودش از اتاق خارج کرد و به محض بیرون رفتن از کنارم گذشت و به هال رفت . مهربونیش هم با تشر بود . انگار خیال نداشت یه مقدار کوتاه بیاد . این تنها توجهش از صبح تا اون لحظه بود که با نگاه به ساعتم فهمیدم دو بعدازظهره . طاهره خانوم با یه سینی چاي وارد هال شد و بلند همه رو صدا کرد تا کمی خستگی در کنن منم رفتم و پشت سر رضوان و نرگس بهشون پیوستم . همراه بقیه فنجونی چاي برداشتم و گوشه ترین قسمت ایستادم به خوردن . رضا و مهرداد نبودن . آروم از رضوان پرسیدم . من – مهرداد کجاست ؟ برگشت و آروم جوابم رو داد . رضوان – با رضا رفتن غذا بگیرن . سري تکون دادم و جرعه اي چایم رو خوردم . حین خوردن نطق خان عموشون هم باز شد . رو کرد به امیرمهدي. - خب . ان شاءالله امیرمهدي هم زود سر و سامون بگیره و بره طبقه ي بالا . صداي " سلامت باشین " آقاي درستکار و امیرمهدي با هم اذغام شد . توقع داشتم اون موقع امیرمهدي نگاهی بهم بندازه . ولی دریغ از یه نیم نگاه . جرعه اي دیگه اي از چاي داغم رو خوردم . با اینکه عادت نداشتم تو هواي گرم چاي بخورم ولی اون لحظه به خاطر خستگی خیلی به دهنم مزه کرد . خان عمو ادامه دادن . عمو – آقا امیر حواست باشه که هر کسی لایق شما نیستا . دختري باید انتخاب کنی که نجابتش حرف اول رو بزنه . تو دلم پوزخند زدم . من نجیب هم نبودم . کجایی خان عمو ؟ که امیر مهدی عاشق شده. ولی یه لحظه به خودم اومدم . داشت چی می گفت ؟ من به اندازه ي کافی از چشم امیرمهدي افتاده بودم ، این حرفا دیگه چی بود ؟ انگاریکی پاش رو گذاشته بود بیخ گلوي من و داشت فشار می داد . عمو – اصیل باشه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 عمو – اصیل باشه . می خواست به چی برسه با این حرفا ؟ می خواست غیر مستقیم از این بیشتر خوار بشم تو چشم امیرمهدي ؟ اصلا هدفش کوچیک کردن امثال من بود یا بالا بردن ارزش ملیکا؟ عمو – با حجاب باشه . چادري باشه . این دختراي بی حجاب بهترین هم که باشن باز اصالت و نجابت ندارن . اصل بد نیکو نگردد زان که بنیادش بد است . این آدما تربیتشون درست نیست عمو . که اگر بود ، حرف خدا رو زیر پا نمی ذاشتن . رضوان برگشت و نگاهم کرد . نرگس هم لبش رو به دندون گرفته بود و با ابروهاي بالا رفته و دلنگرونی ، نیم نگاهی به سمتم انداخت . خودش می دونست حاج عموش داره غیر مستقیم به تنها ادم غیر چادر جمع یعنی من توهین می کنه . نگاهم رو دوختم به امیرمهدي . سرش پایین بود و اروم داشت گوش می داد . دلم می خواست سر عموش داد بزنم و بگم مگه اصالت و نجابت به چادره ؟ یعنی اگر کسی چادر نداشت در موردش باید اینجوري قضاوت کرد ؟ کی گفته آدماي غیر چادري بی اصل و نسبن ؟ کی گفته ما لیاقت نداریم؟ کی گفته شما به واسطه ي یه چادر از ما بالاترین ؟ می خواستم برگردم به امیرمهدي بگم چرا وایسادي به امثال من توهین کنه ؟ اما با یادآوري حرفایی که پویا بهش زده بود خفه خون گرفتم . گاهی ما آدما خودمون ، خودمون رو به سخره می گیریم . اونجا که هزارتا اشتباه می کنیم و فکر میکنیم چون کسی ندیده می تونیم ادعاي خوب بودن بکنیم . عمو – بگرد بین دوست و آشنا یه دختر که با معیارت هم خونی داره و به خونواده ي معتقدت میاد یکی رو انتخاب کن . مورد خوب زیاده . و با دست اشاره ي خیلی کوچیکی به طرف ملیکا داشت . حتما امیرمهدي تو دلش حرفاي عموش رو تصدیق می کرد . کجا مارالی که تو بغل یه پسر دیگه رقصیده بود و....اصالت داشت ؟ کجا نجیب بود ؟ کجا با خونواده ي امیرمهدي هم خونی داشت ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 کجا نجیب بود ؟ کجا با خونواده ي امیرمهدي هم خونی داشت ؟ عمو – بیشتر از این مجرد موندن خوب نیست عمو . الان خونه هم که داري . دیگه دست دست نکن . فکرت رو روي همین دو سه موردي که خونواده ت برات در نظر گرفتن متمرکز کن . راست می گفت دیگه . تو یه حساب سر انگشتی ملیکا از من بهتر و نجیب تر بود و لایق امیرمهدي . مردي که خوب بودنش به اخلاقش و مرام و منشش بود نه تیپ و هیکلش . آروم روي پنجه ي پا عقب عقب رفتم . من با اعضاي این خونه همخونی نداشتم . آدم کثیف بی تربیت رو تو یه جاي پاك با آدماي نجیب قرار نمی دادن . منظور عموش همین بود دیگه ؟ باز عقب عقب رفتم . هرکسی لیاقت امیرمهدي رو نداشت . لیاقت همسریش رو . به خصوص اونایی که چادري نبودن . اینم عموش گفت ! کیفم کنار همون نیم دیوار بود . آروم خم شدم و برش داشتم . کسی حواسش به من نبود . همه سراپا گوش شده بودن در مقابل خان عمو . نزدیک در ورودي بودم . دري که سمت راستش هال بود و سمت چپش به اتاق ها می رسید . آروم بیرون رفتم و کفش هام رو برداشتم . راست می گفت خان عموش یا به اصطلاح خودش حاج عموش . نباید جایی موند که به آدم توهین می کنن . حالا بر فرض ، من بهترین آدم روي زمین باشم ، مهم این بود که چادري نبودم . احتمالا ً امیرمهدي هم همین راه رو انتخاب می کرد ؛ حذف من از زندگیش . آروم قدم برداشتم . می خواستم پله ها رو تا رسیدن به پاگرد حیاط بدون کفش برم تا کسی متوجه رفتنم نشه . هنوز قدم بر نداشته شنیدم که امیرمهدي به عموش گفت . امیرمهدی – این چند روز بگذره ، چشم . تقریبا تصمیمم رو گرفتم . ایستادم . این چند روز ؟ ... یعنی وقتی به طور کامل کارهاشون تموم شد دیگه ؟ قرار ما هم همین بود . که وقتی اسباب کشی تموم شد بیان خواستگاري . یعنی منظورش من بودم ؟ یعنی دیگه نیاز به رفتن نبود ؟ صداي عموش میخکوبم کرد . عمو – به انتخابت مطمئنم . می دونم دختري رو وارد خونواده میکنی که لیاقت این خونواده رو داشته باشه . هر کسی لایق خونواده ي متدین ما نیست . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 هر کسی لایق خونواده ي متدین ما نیست . منتظر جواب امیرمهدي موندم ! از من می گفت و از ادمایی مثل من دفاع می کرد ؟ جوابش هر چی بود ، تکلیف من رو مشخص می کرد . که هنوز جایی تو دلش دارم یا نه ! امیرمهدي – صد در صد حاج عمو . حرفایی امیرمهدي تأیید کرد در مورد من نبود ، بود ؟ یعنی امیرمهدي بعد از شنیدن حرفاي پویا هنوز من رو لایق خونواده ش می دونست نه .. به خدا که نه .... وگرنه رفتار بهتري از خودش نشون میداد و یا در مقابل حرفاي عموش انقدر ساکت نمی موند ! گاهی آدم می مونه بین بودن و نبودن ! به رفتن که فکر می کنی ، اتفاقی می افته که منصرف می شی، میخواي بمونی ؛ رفتاري می بینی یا حرفی می شنوي که انگار بایدبري . این بلاتکلیفی خودش کلی جهنمه . جهنمی که براي فرار ازش ، رفتن رو انتخاب کردم . بدون کفش از پله ها پایین اومدم . و جلوي در منتهی به حیاط آروم ، کفش هام رو پوشیدم . بدون بستن بندهاش ؛ قدم تند کردم سمت در . کاش مهرداد بود و ازم دفاع می کرد . جواب خان عمو رو می داد و بهش می فهموند ما غیر چادریا هم آدمیم . ولی نه ... اگر بود مثل من دلش میشکست . آخه داشتن به خواهرش توهین می کردن . شاید هم نه. فقط یه کم بهش بر می خورد . شاید همین که تو اون جمع زنش چادري بود و مثل بقیه ، براش کفایت می کرد . یعنی مهرداد چه عکس العملی از خودش نشون می داد ؟ من رو سرزنش می کرد یا بهم می گفت خودم رودرگیر حرفاي یه آدم ظاهربین نکنم ؟ همین آدماي ظاهربین بودن که مردم رو خراب کرده بودن دیگه ! همینایی که آدم رو وادار می کردن بشه شبیه آفتاب پرست هزار رنگ ! که یه جا چادر سرش کنه و بشه حاجی مردم فریب و جاي دیگه حجاب از سر برداره تا هزار تا آدم مثل اون رو راضی نگه داره . که همین آدماي ظاهر بین هستن که نمی ذارن مردم ، خودشون باشن ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 که همین آدماي ظاهر بین هستن که نمی ذارن مردم ، خودشون باشن ! اگر این مردم ، امروز ، مثل قدیم دیگه یک رنگ و یک دل نیستن ؛ تقصیر شماهاست . شما این مردم رو خراب کردین و یه روزي ، یه جایی تقاص پس میدین . شماها اگر باطنتون هم مثل ظاهرتون موجه بود ، نیازي به نصیحت و نشون دادن خط مش نداشتین ، که ؛ همونجور که من جذب امیرمهدي شدم آدماي زیادي هم جذب شما می شدن و راه درست رو در پیش می گرفتن . کاش جلوم بود و سرش فریاد می زدم که " من خیلی پاك تر از آدمایی هستم که هزارتا گناه می کنن ، دروغ میگن ،غیبت می کنن ، تهمت می زنن ، دو به هم زنی می کنن و هزارتا گناه دیگه ولی با پوشیدن یه چادر روي همه ي اونا سرپوش می ذارن . که آدم باید آدم باشه ، انسان باشه . وگرنه که نه چادر و نه بی حجابی هیچکدوم شخصیت نمیاره و آدم رو بالاتر و برتر از دیگران نمیکنه ! " تو دلم هزار حرف نگفته رو حواله ي حاج عمو می کردم و پیش می رفتم که با کشیده شدن کیفم به عقب ، پاهام برعکس جهت حرکتشون ، به سمت عقب قدم رو رفتن . و من رخ به رخ شدم با امیرمهدي و اخم رو صورتش . امیرمهدي – کجا ؟ با اینکه صداش پایین بود ولی پربود از خشم ، از رگه هاي عصبانیتی که مثل زلزله ي ده ریشتري وجود آدم رو به لرزه می ندازه . لرزي تو وجودم نشست . مگه داشتم چیکار می کردم که اینجوري عصبی باهام حرف می زد ؟ اخمی کردم من– می رم خونه مون . امیرمهدي – بدون اطلاع من ؟ ما که نسبتی نداشتیم هنوز. چرا اینجوري شده بود ؟ این همون امیرمهدي مهربون من بود که هیچوقت با تشر حرف نمی زد ؟ همون مردي که از حرفاي پر از تمسخر من تو کوه قط خندید ؟ همون مرد آرومی بود که من عاشقش بودم ؟ نه ... این امیرمهدي فرق داشت . و مهمتر از همه اینکه دیگه مهربون نبود . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 نه ... این امیرمهدي فرق داشت . و مهمتر از همه اینکه دیگه مهربون نبود . بغض بدي تو حلقم نشست که مثل تموم اون سه روز پسش زدم . مگه جاي گریه بود ؟ با حرص جواب دادم . من – نمی دونستم باید ازتون اجازه بگیرم ! اخمش کمتر شد ولی از بین نرفت . امیرمهدي – نگفتم اجازه بگیرین . فقط به صرف این که قراره ازدواج کنیم باید خبر داشته باشم همسر اینده‌ام کجاست که اگر کسی ازم پرسید قلبم از تو سینه م تا حلقم بالا نیاد براي گفتن " نمی دونم " . الانم شما جایی نمیرین.. هزارتا توضیح به من بدهکارین . بند کیفم رو گرفت و من رو با خودش به اجبار همراه کرد . من حاضر نبودم تو اون خونه پا بذارم نه تا زمانی که حاج عموش اونجا بود . همون عامل تحقیر آدما . و نه تاوقتی که امیرمهدي انقدر سخت بود و خبري از اون مرد دوست داشتنی من نبود . با حرصی صد برابر ، حین راه رفتن ، خودم رو عقب کشیدم و گفتم . من – من نمیام . حالا یادتون افتاده من قراره زنت بشم ؟ این سه روز کجا بودی؟ ایستاد و برگشت به سمتم . دست دیگه م رو بردم به سمت بند کیفم و سعی کردم بند کیفم رو از بین انگشتاش که خیلی هم سخت دور بند کیفم پیچیده شده بود آزاد کنم . سریع دست برد و استین مانتوم رو هم گرفت و من رو به خودش نزدیک تر کرد . فاصلمون تقریبا پنجاه سانتی بود. آروم و جدي گفت . امیرمهدي – این سه روز هم حواسم بود همسر اینده‌ي رو دارم که اگر نبود هر سه روز رو زیر پنجره ي اتاقش تو ماشین نبودم و نمی دونستم که همسراینده ام تو این سه روز پاش رو از خونه شون بیرون نذاشته . بهت زده نگاش کردم . این سه روز زیر پنجره ي اتاقم بود ؟ و من فکر کرده بودم هیچ سراغی ازم نگرفته ؟ سه روز نزدیک به من نفس می کشید و من حس می کردم هواي بدون امیرمهدي چقدر گرفته و خرابه ! سه روز یک نفس نشسته بود و چشم دوخته بود به خونه مون و می دونست من جایی نرفتم و من عین همین سه روز ازش خبري نداشتم و داشتم تو بی خبري پرپر می زدم ؟ خیره تو چشماش گفتم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem