توی یه تیـکه از کتاب
« پاندای بزرگ و اژدهای کوچک »مـیگه:
مهم نیـست اگه گاهی مسـیر رو گم کنی،
مهم نیست اگه اشـتباه کنـی،
مهم اینه خودت رو با کسـی مقایسه نکنی
و کم کم میرسی به هدفـت . . .
مهم نیست چقدر مسیرت سخت و طولانیه،
تو شگفتانگـیز و منـحصر به فردی.
با قدمای کوچیـک شروع کن. حتی یه قدم کوچـیک، بهتر از اینه که اصلاٌ قدمـی برنداری ! آخه وقتی همین قدمای خیلی کوچیک رو بذاری کنارِ هم، بعد از چـندوقت میبینی کلی از راه رو رفتـی!
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🏴تدابیر اربعین0⃣2⃣
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🔰تدابیر اُفت قندخون:
⇚ پرهیز از سردیها بسته به وضعیت مزاجی فرد
⇚دو ساعت یک بار یک قاشق مرباخوری عسل بخورید.
⇚ بادام و شکر قهوهای را پودر کنید و روزانه دو الی سه بار مصرف کنید.
⇚استفاده از عسل به جای شکر قهوهای نیز بلامانع است.
⇚استفاده از بادام خام، کشمش، مویز و انجیر خشک.
✍ادامه دارد...
#محرم
#اربعین
#تدابیر_اربعین
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🏴تدابیر اربعین 1⃣2⃣
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🔰بیـمــاری فشـارخون:
⭕️کسانی که بیماری فشارخون دارند باید از غذاهای شور، چرب، تند و تیز، تنقلات شور و تفتداده، هوای گرم و تابش مستقیم خورشید پرهیز کنند.
۱. ماساژ پاها با روغن مناسب
۲.در فشار خون سرد، یک قطره روغن سیاهدانه زیر زبان بریزید و در فشار خون گرم، کمی سرکه به همراه آب جرعهجرعه بنوشید.
۲. آبلیمو تازه با آب مخلوط کنید و بخورید.
#اربعین
#تدابیر_اربعین
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
17.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙ابوذر روحی نماهنگ جدید خونده واسه اربعین چقد خووووبه😍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#سلام_امام_زمانم 🤚🌸
•سَلآمعَزیزتَـرینَم...♥️
#مهـــﷻــدے...✋🏻
ای بزرگترین آرزوی زمین وزمانی
مستجاب شو🤲😔
#اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🍃🌸🌤
❍°•أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❍°•
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🤚ســــــلام همســـفــراا☺️
صبح زیباتون بخیر
شروع روزتون پر از الطاف الھے
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_و_سوم
ملیكا بیش از گذشته ازم کینه به دل بگیره . از طرفي کي فكرش رو مي کرد همین ملیكا محرکي باشه برای
.........
روز دوم محرم بود و شب قبل عمه رفته بود . کلاس نداشتم و با خیال راحت آروم آروم به کارام مي رسیدم.
سوپ امیرمهدی رو ریختم تو مخلوط کن و در حالي که داشتم فكر مي کردم عمه چه حرفي با خان عمو زده ،دستگاه رو روشن کردم.
هر چي گفته بود معلوم بود چندان خوشایند خان عمو نبود که صورتش موقع خداحافظي اونجور تو هم بود .
یعني حرفای ملیكا رو گفته بود ؟
یا بي تفاوتي و گاه همراهي زن عموی امیرمهدی رو ؟
از من طرفداری کرده بود و یا فقط گفته بود حرفای ملیكا درست نبوده ؟
دست بردم و در مخلوط کن رو برداشتم تا سوپ داخلش رو هم بزنم که با ریختن مقداری از مایه ی داخلش روی
دستم ، سریع خاموشش کردم.
اصالً حواسم نوبد دستگاه روشنه .
نفس عمیقي کشیدم.
شانس آوردم که خیلي داغ نبود .
دستم رو سریع زیر شیر
آب گرفتم تا همون داغي اندك هم پوستم رو اذیت نكنه.
دوباره سمت دستگاه رفتم .
مایه رو هم زدم . کمي هم
بهش آب اضافه کردم تا رقیق تر شه .
و باز دستگاه رو روشن کردم.
وقتي آماده شد ریختم داخل ظرف و بردم اتاق . گاواژ رو برداشتم و به سمت لب های امیرمهدی بردم .
اما...نگاهش کردم . نگاهم مي کرد و لب هاش رو بسته نگه
داشته بود . آروم گفتم:
من –دهنتو باز کن امیرمهدی . مي دونم گرسنه ای.
اما لبهاش تكون نخورد.
چرا فكر مي کردم آدمي که کنترل لبخندش رو داره نمي تونه خودش غذا بخوره.
اخم کردم:
من –گرسنه مي موني عزیزم . دهنتو باز کن.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_و_چهارم
چرا فكر مي کردم آدمي که کنترل لبخندش رو داره نمي تونه خودش غذا بخوره.
اخم کردم:
من –گرسنه مي موني عزیزم . دهنتو باز کن.
باز هم به همون حالت بود . دست بردم تا دهنش رو به زور باز کنم که لب هاش رو بر هم فشرد.
مستأصل نگاهش کردم .
حالا که مي فهمید اطرافش چي
مي گذره نمي تونستم بر خلاف میلش مجبورش کنم به کاری.
به ناچار باباجون رو صدا کردم و بعد از کلي کلنجار رفتن باهاش بالاخره باباجون با ترس ، کمي از سوپ پوره شده ش رو به دهنش گذاشت و در کمال شگفتي ، تونست
غذاش روقورت بده.
نگاه شاد و پر اشك باباجون با نگاه پر امیدم تلاقي کرد.
امیرمهدی من داشت خوب مي شد .
مغزش داشت پردازش مي کرد .
عصب هاش در حال کار بودن .
امیرمهدی من داشت به زندگي بر مي گشت.
***
رو به باباجون ، متعجب و ناباور گفتم:
من –بگم بیاد اینجا ؟
باباجون لبخند مهربوني زد:
باباجون –چه ا شكالي داره بابا ؟
من –من حتي حاضر نیستم ببینمش اونوقت بگم بیاد اینجا ؟
باباجون –شاید واقعاً حرفي داشته باشه ؟
ناباور خندیدم:
من –حرف داشته باشه ؟ به خدا که پویا رو نمیشناسین.
باباجون –بذار بیاد وضع امیرمهدی رو ببینه . شاید ببینه و عبرت بگیره.
نمي دونستن که پویا یه بار اومده بود و امیرمهدی رو تو بیمارستان دیده بود.
نمي دونستن که عین همین اتفاق برای پدربزرگش پیش
اومده بود و اون عبرت نگرفته بود.
نمي دونستن پویا از اون دست آدم هاست که مي بینه و عبرت نمي گیره
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_و_پنجم
نمي دونستن که عین همین اتفاق برای پدربزرگش پیش اومده بود و اون عبرت نگرفته بود.
نمي دونستن پویا از اون دست آدم هاست که مي بینه و عبرت نمي گیره.
پویا چشم دلش رو به روی خدا و نشونه هاش بسته بود.
حق داشتن چنین فكری بكنن که ممكنه پویا با دیدن امیرمهدی سر عقل بیاد .
اونا نه از اتفاق اون روز تو
بیمارستان خبر داشتن و نه پویا رو
مي شناختن.
دستم رو گرفت:
باباجون –امیرمهدی که داره خوب مي شه . خدا بهش فرصت دوباره زندگي کردن داده .
تو هم به بنده ی خدا یه فرصت دیگه بده . شاید اونم به زندگي برگرده . همین سه
روز از زندون بیرونه.
با درخواست مرخصي از طرف باباجون موافقت شده بود و
پویا از روز قبل اومده بود مرخصي.
همون دیروز بهم زنگ زد و ازم خواست همدیگه رو ببینیم
. گفت که سمیرا و مرجان هم دلشون ميخواد من رو ببینن.
با درخواستشون مخالفت کردم . از نظر من اونا محرم به دیدن زندگیم و شرایطش نبودن .
اما باباجون ازم مي خواست که به پویا فرصت بدم.
خودم به باباجون و مامان طاهره گفتم که پویا زنگ زده و چنین درخواستي داشته .
چون مي دونستم پویا سمج و
بسیار لجبازه احتمال دادم که بخواد مزاحمتي ایجاد کنه و خودم قبل از هر دردسری بهشون گفتم که آماده باشن
.و حالا باباجون ازم مي خواست به پویا اجازه بدم که بیاد و حرف بزنه.
وقتي دید که در سكوت نگاهش مي کنم ، گفت:
باباجون –بهش بگو بیاد اینجا . درست نیست بیرون ببینیش بابا . بگو فردا بیاد منم سعي مي کنم زودتر بیام خونه . طاهره هم که خونه ست . دیگه نگران چي هستي ؟
آروم گفتم "هیچي "و با تكون دادن سرم حرفش رو قبول کردم . نمي خواستم روی پدرشوهرم ، مرد مهربون
رو به روم رو زمین بندازم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_و_ششم
دیگه نگران چي هستي ؟
آروم گفتم "هیچي "و با تكون دادن سرم حرفش رو قبول کردم .
نمي خواستم روی پدرشوهرم ، مرد مهربون
روبه روم رو زمین بندازم.
با پویا تماس گرفتم و گفتم روز بعد بیاد خونه م ، تنها . بدون مرجان و سمیرا.
دو روز مونده بود تا تاسوعا.
از وقتي به پویا زنگ زدم حس بدی تو وجودم شروع به رشد کرد.
نسبت به حضورش حس خوبي نداشتم .
من به خوبي مي شناختمش و مي دونستم چجور آدمیه و عجیب مطمئن
بودم این شخص درست بشو نیست.
از همون موقع بود که سرفه های امیرمهدی هم شروع شد .
با اولین سرفه ش مثل برق گرفته ها پریدم تو اتاق و بهش زل زدم.
باورنكردني بود این سیر خوب شدن و این فرمانروایي پي در پي مغزش .
انگار مغزش در حال دویدن و رسیدن به
اوج فعالیتش بود.
دومین سرفه رو که زد با اینكه از درد چهره ش تو هم بود ولي لبخندی از سر شوق زدم و به سمتش رفتم .
از پشت گردن تا کمرش رو شروع کردم به ماساژ دادن و در همون حین گفتم:
من –آروم مي شي . اولشه عزیزم . آروم آروم نفس بكش .
دیگه از امشب خیالم راحته نفست نمي گیره.
نفس عمیقي از ته دل کشیدم .
انگار خدا داشت ذره ذره
حس آرامش رو با خوب شدن تدریجي امیرمهدی به وجودم تزریق مي کرد.
اما حس دلشوره از حضور روز بعد پویا نميذاشت تمام و کمال لذت ببرم .
من مي ترسیدم .. واقعاً مي ترسیدم از اینكه اینبار هم از این وارد کردن پویا به زندگیم هیچ خیری نبینم و باز
برام شر درست کنه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem