eitaa logo
حــوت
209 دنبال‌کننده
29 عکس
0 ویدیو
2 فایل
چه مے‌شود ڪرد با تُنگـ شکسته‌اـے که دلشـ ماهے بخواهد...!
مشاهده در ایتا
دانلود
/ذهنم‌به‌روایت‌تصویر/
. رد کلمات را می‌گیرم و آرام و تلخ جلو می‌روم. دو جمله‌ای که می‌خوانم، چشم می‌بندم. باز می‌کنم، چند خطی و دوباره خاموشی. تمرکز ندارم. فکرهای در سرم زیاد شده. مغزم شده مثل اسفنجی که چندباری توی سطل اطلاعات خیس خورده باشد. پر از آب شده و برای جمجمه‌ام زیادی‌ می‌کند. فشار آورده به گوشت و پوست و استخوان. سرم از درد ورم کرده و‌ ‌تمام پفش‌ خالی شده توی صورتم. از چشم فقط دو نقطه سیاه مانده که مثل ته سوزن، تنگ و ریز شده‌اند. آن‌قدر که نوشته‌های توی گوشی را نمی‌بینم. انگار نخی هستند که باید از آن تو ردشان کنم. پا نمی‌دهند و مدام خم و راست می‌شوند. هر چه نگاهم را تیز می‌کنم، دمش پیدا نمی‌شود. بیشتر گم می‌شود. فقط سفیدی است که از سوراخ چشمم تو می‌ریزد. تیز است. چشمم را می‌زند. پلک می‌بندم، به قصد خواب. این‌بار نگاهم توی تاریکی، در و دیوار روز قبل را دست می‌کشد و جلو می‌آید. نقد تمرین، جلسه، جنگ و صلح، تاریخ بیهقی.. اول و آخر همه‌شان هم کلمه سنجاق شده. کلمات درهم و سیاه. چیزی شده‌اند مثل رد پای مورچه. مورچه‌هایی که صدای پایشان بیشتر از اینکه روی کاغذ باشد، توی سرم است. گومپ‌گومپ‌ می‌کنند و بیرون می‌ریزند. نزدیک می‌شوند و یک‌صدا داد می‌زنند: کلوزآپ، متن تصریحی، مدیوم‌شات، آیرونی، بوسهل‌ حمدوی، ناپلئون بناپارت، لانگ‌شات... تا آخر می‌روند و بعد نقطه سر خط. وسط تکرارها یکهو می‌ایستند. سرگروهشان جلو می‌آید. شکل و شمایل آدمی پیدا می‌کند. کله‌اش کچل می‌شود و چشمانش عینکی. انگشت سبابه‌اش را بالا می‌آورد و می‌پرسد، آدم‌ها مشورت می‌کنند‌ که چه؟ صدایش شبیه به حجازی است. تا می‌آیم بنویسم که ...، دود نرمی بغلش می‌گیرد. حرصی می‌شوم و از خواب می‌پرم. ♢بـھ وقٺـ ‌بیسٺمینـ روز از اردیبهشٺــ هـزار چهارصـد و دو♢ @hh00tt |『➁ ɥsıℲ』
هدایت شده از حلقه پنجم مبنا
معرفی کتاب استادیاران مدرسه مبنا.pdf
حجم: 6.4M
. 🎊 این شما و این هم، «لیست پیشنهادی کتاب» استاد جوان آراسته و استادیاران مدرسه مبنا. .
. هشت سالش بود که توی گرداب جمعیت افتاد. لابه‌لای زن‌هایی که همه سراپا سیاه بودند و بلند. هی سرچرخاند و دورچرخید. نگاهش هربار به صورت‌های خاکستری بیرون زده از چادرها گیر ‌کرد. هیچ‌کدامشان، آن کسی نبود که دنبالش می‌گشت. ترس افتاد ته دلش. اول شعله‌ای کوچک بود، قدر روشنايى شمع. کم‌کم جان گرفت و بزرگ شد. بغض کرد و ایستاد. انگار دستی از بین سنگ‌ها بیرون آمد و پایش را از مچ سفت چسبید. پایش از همان‌جا خشک شد و دیگر تکان نخورد. هرچه تقلا کرد که مچش را از چنگال‌ دست نامرئی آزاد کند و چارچنگولی بدود، نشد. چیزی مانع از رفتنش می‌شد. روی زمین نشست. سرش را پایین انداخت و دست‌هایش را دور زانوهایش حلقه کرد. امید داشت که مادرش، مثل همیشه سراغش را می‌گیرد. شبیه به بچه‌ گربه‌ای بود گرسنه و منتظر. هربار که پلک می‌زد، قطره‌ای پوست نرم و برجسته گونه‌اش را دست می‌کشید و پایین می‌افتاد. یکی‌، دوتا، چهارتایی افتادند و شلوار سفیدش را خالدار کردند. به ده‌تا نرسیده بود که نگاهش روی زنی آشنا قفل شد. مادرش بود که از دور می‌آمد. انگار بال درآورد و سرش نزدیک بود به آسمان هفتم‌ گیر ‌کند. یکهو دستی که پایش را گرفته بود، شل شد. دوید به سمت مادرش. نزدیک که رسید، ایستاد. مادر دولا شد. دست‌هایش را مثل بال قو باز کرد و دخترک را زیر بال‌هایش جا داد. تنش تنور بود و گرما از روی پیراهنش، به تن دخترش سرایت ‌کرد. بعد انگار که بخواهد برگ گلی را گاز بگیرد، یک طرف چادر سیاهش را دندان گرفت و بقیه‌اش را کشید روی دختر و جمع شد. حالا بیست و دو بهار می‌گذرد. مادر روی صندلی چرخدار نشسته است. گوشه چادرش را گاز گرفته و بقیه‌اش را هم کشیده روی صورتش. انگار چپیده زیر چادر تا یخ نزند. با هر صدای پایی، تنش مورمور می‌شود و زبانش بیشتر به سق می‌چسبد. ته نگاهش گیر کرده به پوست خیس زمین. پرصدا نفس می‌کشد و بی‌صدا غصه می‌خورد. نفس‌هایش خسته، زبر و کمی منجمد است. مدام با دلش جنگ دارد. هوس کرده که یک‌بار دیگر دخترش را با نگاه بغل بگیرد، ولی ترس دارد. از فردای روزی که دست و پاهایش شل شد و دیگر نتوانست بایستد، ترس‌هایش شروع شد. هرچه تقلا کرد و دنبال امید گشت، پیدایش نکرد. زبانش یکهو بند آمد. انگار دستی در گلویش مشت شده بود و نمی‌گذاشت حرف بزند. به سرفه‌ی خشک افتاد. فکر کرد، غصه خورد و سرفه بیرون ریخت. بالاخره در عصری پاییزی، چیزی که ترسش را داشت، اتفاق افتاد. خیلی وقت بود که می‌دانست چی در انتظارش است و شب قبل، چندین‌بار با بغض از خواب پریده بود... مدام دست‌هایش را به‌هم فشار می‌دهد. انگشتانش سفید می‌شود ولی هوس از سرش نمی‌افتد. سر ‌‌می‌چرخاند. دخترش را می‌بیند که توی تاریکی، به دیوار تکیه داده. آتش سیگار نیمی از صورت استخوانی‌ و ابروهای گره‌‌خورده‌اش را روشن کرده و باقی توی سیاهی ناپیداست. می‌داند که اخمش تنها مال اوست و خنده‌هایش برای بقیه. هرچه با نگاه پوست کلفت دخترش را زیر و رو می‌کند، چیز آشنایی از گذشته پیدا نمی‌کند. نگاه دختر مثل ماده گربه چنگول درمی‌آورد و چندتایی خراش می‌اندازد به قلبش. همان موقع است که امید مثل گلی پژمرده گردن کج می‌کند و شبیه به برگ‌ زرد از درخت خزان ‌می‌افتد. بغض می‌افتد ته گلویش و راه نفسش را می‌گیرد. خیسی چشمانش هم پس می‌دهد و صورتش را براق می‌کند. هنوز پوست صورتش خشک نشده که زنی سفیدپوش سرش را از آن پشت‌ها بیرون ‌‌می‌آورد. می‌آید و ویلچر را می‌برد به سمت سالن آسایشگاه. مادر، مایع ترش در دهانش را که رگه‌هایی هم از تلخی دارد با اسمی که نوک زبانش گیر کرده، پایین می‌دهد.    ♢بـھ وقٺـ ‌بیسٺـ و ششمینـ روز از اردیبهشٺــ هـزار چهارصـد و دو♢ @hh00tt |『➁ ɥsıℲ』
حــوت
. هشت سالش بود که توی گرداب جمعیت افتاد. لابه‌لای زن‌هایی که همه سراپا سیاه بودند و بلند. هی سرچرخان
نوشتن متن هم‌زمان شد با پخش مستندی از قاب تلویزیون. از آنجایی که تصویرها مرضشان مسری‌ست، من هم مبتلا شدم و تلخ نوشتم.
. دکتر پرسید: «ترسیدی؟» ترسیده بودی، زیاد. لبخند زدی و گفتی: «نه». دروغ گفتی. داشتی تظاهر می‌کردی به شجاعت. به چیزی که نبودی. متنفر شدی از زمین و زمان. تنفر بغض شد و‌ چسبید ته گلویت. هرچه آب دهانت را محکم قورت می‌دادی، پایین نمی‌رفت. سفت چسبیده بود و تکان نمی‌خورد. فقط بزرگ‌تر می‌شد. مثل قطره اشک گوشه‌ی چشمتت. حسش کردی. فهمیدی که دارد از غمت تغذیه می‌کند و جان می‌گیرد. چیزی نمانده بود که پایین بریزد. سرفه را بهانه کردی. اول دروغ بود. کم‌کم واقعی شد. اشک‌ها ریختند. دیگر ناراحت نبودی که کسی تو را این‌جور ببیند. چون حالا بهانه‌ی پررنگی داشتی. چشمانت باز بود و می‌دیدی ولی فکرت جای دیگری بود. پیش چند ساعت قبل. بونه گرفتی بودی که کاش مرگ سراغت را می‌گرفت. به زبان آوردی و گفتی: «زودتر تموم شو!» بقیه با اخم و تشر حرفت را بریدند. نگذاشتند بلند بلند ادامه دهی. ولی تو همچنان روی خواسته‌ات پافشاری می‌کردی. و مطمئن بودی که صلاح کارت همان است. آن‌موقع مطمئن بودی. حالا اما کمتر. می‌خواستی و نمی‌خواستی. دهان دکتر باز شد. پرسید: «آماده‌ای؟» آماده نبودی. زمان می‌خواستی. برای هرچیز آماده‌ بودی جز این کار. برای مرگ بیشتر. دلت می‌خواست بیاید و تو را از قید و بند دلشوره و اضطراب و تلاش برای زنده بودن رها کند. چشم‌هایت تب داشت. می‌درخشید. با همان چشم‌ها «بله» را گفتی. بعد به دست‌هایش خیره شدی. به سرنگ‌ خالی از سوزن در دستش. تپش قلبت بیشتر شد و تعداد نفس‌ها کمتر. دکتر گفت: «آروم باش!» لبخند زد و ادامه داد: «خیلی طول نمی‌کشه.» خنده‌ات گرفت. ولی بروز ندادی. آرام بودن برایت بی‌معنی شده بود. نمی‌دانستی چیست و کجاست. خیلی وقت بود که دنبالش می‌کردی ولی همین که دستت بهش می‌رسید، یا گرمای تنش را حس می‌کردی، پا تند می‌کرد. می‌رفت که می‌رفت. چند نفس عمیق کشیدی. نفس‌هایت سرد بود. مثل دست و پای یخ کرده‌ات. فاصله‌ات داشت با خواسته‌ات کم و کمتر می‌شد! ولی حالا که نزدیکی‌اش را داشتی حس می‌کردی، یکهو شک افتاد به جانت. ترسیدی و جا زدی! از افسوس بزرگی که با خود می‌آورد. از اینکه با تمام خوبی‌هایش، فرصت پیشرفت و جبران مافات را ازت می‌گرفت. و تو مجبور بودی توی همان مقامی که کسب کرده بودی، بمانی. حالا یا پایین بود یا بالا. برای تویی که طمع داشتی به بهتر بودن، بالا هم کم بود. بالاتر می‌خواستی. فهمیدی که از حالا به بعد حسرت است و حسرت. حسرت برایت سخت‌ بود. سخت‌تر از دردها. چشم‌هایت بسته بود و دورت شلوغ که لب‌هایت لرزید. صدای ضعیفی از ته حلقت بیرون آمد و گفتی: «یه فرصت دیگه بهم بده.» @hh00tt |『➁ ɥsıℲ』
هدایت شده از [ هُرنو ]
اصلا وارد کلاس‌های مبنا نشوید! یا مبنا، آخوند و ادویهٔ اهوازی گوشت اولین روزی که من شاگرد آخوندی شدم که هم جوان بود و هم آراسته، ۵تیر۹۹ بود. می‌شود سه سال پیش. همسرم هلم داد که: «تو که کتاب‌خونی و آقای جوان رو هم دوست داری. چرا کلاساشو نمی‌ری؟» گفتم: «ببین خیلی باحاله. ولی آخه هفته‌ای یه روز الکی درگیر می‌شَما.» گفت: «بر‌و خجالت بکش!» حرفم را باور نکرد! تابستان۹۹ سطح۱ را شرکت کردم. پاییز سطح۲ را نیمه رها کردم. زمستان دوباره کله‌ام را فرو کردم توی حوضِ سطح۲. بهار۰۰ را هم با سطح۳ گذراندم. خوش‌خیال بودم. فکر می‌کردم مبنا را می‌توانم رها کنم. نشد! چالش استادیاری افتاد جلوی پاهایم و برچسب سنگین و دوست‌داشتنیِ استادیار خورد روی پیشانی‌ام. دنبالش آدم‌های جدیدی آمدند توی زندگی‌ام. دوستان جدیدی پیدا کردم. همسرم حرفم را باور نکرد و مبنایِ یک روز در هفته‌ام، شد مبنای هفت‌روز هفته‌ام. مبنا و آن مدیرِ آخوندِ جوانِ آراسته‌اش، شبیه ادویهٔ اهوازی گوشت هستند. تا وقتی توی خورشت وجود ندارد، آب از آب تکان نمی‌خورد. اما کافی است که فقط یک‌بار کباب‌تابه‌ای، قورمه‌سبزی یا قیمه‌تان را معطر به ادویهٔ اهوازی کنید. دیگر حاضر نیستید گوشت‌های غذاهای بعدی، بدون ادویه طبخ شود. کمی هم که بگذرد، اصلا سراغ آشپزی می‌روید که ادویهٔ گوشت بریزید و کمی بعدتر اصلا آشپزی می‌شود، ادویهٔ گوشت اهوازی! مبنا و آدم‌هایش را اگر به زندگی‌تان راه دهید، طعم و مزهٔ زندگی‌تان تغییر می‌کند و دیگر نمی‌توانید مبنا را رها کنید. حالا اگر می‌توانید، دورهٔ نویسندگی خلاق را ثبت‌نام نکنید! @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
معرفی کتاب محرم.pdf
حجم: 25.1M
با آرزوی قبولی عزاداری‌هایتان در مصیبت سیدالشهدا(ع) ویژه محرم تقدیمتان می‌شود.
. دوستی می‌گفت «قاف» رزق است. به این معنا که نقش مطلوب بیشتر از طالب است. یعنی وقتی زمانش سر برسد و البته اگر قسمتت باشد، بدون آنکه بدانی یا حتی در طلبش باشی، می‌آید و سر راهت قرار می‌گیرد. چیزی مثل زیارت. دوستم امروز حرفش را تکمیل کرد که «مهمان‌گاه» هم رزق است. حرفش به جانم نشست. زود باورم شد. چند روز پیش که «مهمان‌گاه» را دیدم، خواستمش. ولی فقط دلی. کوچک‌ترین حرکتی برای داشتنش نکردم. نه پی‌اش دویدم و نه چشم‌انتظار آمدنش بودم. ولی چون رزقم بود، آمد و توی کتابخانه‌ام نشست. وسیله رسیدن این رزق هم هنرجویی بود‌ که لطفش بارها شامل حالم شده، اما این‌بار خیلی قشنگ‌تر از قبل بود.