eitaa logo
دخـٺـࢪاڹ ڣـاطـݦـی³¹³:)!
437 دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
4.6هزار ویدیو
1.4هزار فایل
بسم‌ﷲ.. 💕 • ° شروعمون💕↶ 🎈¹³⁹⁹/¹⁰/²⁵ ناشناس👇🙃 https://harfeto.timefriend.net/16568480261745 گپمون🙂✌🏻 https://eitaa.com/joinchat/1896743064C5f293e75f2 منتظرتم😉 کپی ازاد باذکر صلوات (الهم صلی علی محمد وعلی محمدوعجل فرجهم) دیگࢪهیچ‌مگࢪفرج...!:)🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀 🎀 🌸 به آرامی پلک هایم را بستم؛دستانم را به سمت آسمان بالا بردم و خداراشکر کردم. مادر با تعجب گفت:《ننه خیلی خوشحالی! همه چشم انتظار پسر بودنا!》 کمی مکث کرد. _ حتی تیمور! لبخند کم رمقی روی لبانم نشست. همیشه از خدا می خواستم خدا دوتا دختر نصیبم کند و به نیت حضرت زهرا (علیه السلام) اسم هایشان را راضیه ومرضیه بگذارم و بیمه ی بی بی بشوند. دختر برایمان رحمت بود. سر مرضیه که باردار شدم، تیمور توی پتروشیمی به عنوان راننده آتشنشان استخدام شد. می دانستم با آمدن دختر دوم هم اتفاقات خوبی خواهد افتاد؛ اما تیمور دوست داشت بچه مان پسر باشد. دست روی شکمم می کشید و می گفت میخواهم اسمش را مرتضی بگذارم و نوکر امام علی (علیه السلام) شود. وقتی راضیه به دنیا آمد و در بیمارستان، صورت روشن و چشمان بزرگ و قهوه ایش در چشمان تیمور جا گرفت، انگار چشم انتظار همین دختر بوده است. آن قدر وابسته اش شد که تحمل دوریش را نداشت. امشب برای من هم این دوری سه ساعته اش داشت غیر قابل تحمل می شد. مقابل حسینیه همین طور که در جهت عکس بقیه جلو می رفتم... ادامه دارد... کپی داستان راض بابا ممنوع است ❌❌ 🌸دختران چادری 🌸
🎀 🎀 🌸 به آرامی پلک هایم را بستم؛دستانم را به سمت آسمان بالا بردم و خداراشکر کردم. مادر با تعجب گفت:《ننه خیلی خوشحالی! همه چشم انتظار پسر بودنا!》 کمی مکث کرد. _ حتی تیمور! لبخند کم رمقی روی لبانم نشست. همیشه از خدا می خواستم خدا دوتا دختر نصیبم کند و به نیت حضرت زهرا (علیه السلام) اسم هایشان را راضیه ومرضیه بگذارم و بیمه ی بی بی بشوند. دختر برایمان رحمت بود. سر مرضیه که باردار شدم، تیمور توی پتروشیمی به عنوان راننده آتشنشان استخدام شد. می دانستم با آمدن دختر دوم هم اتفاقات خوبی خواهد افتاد؛ اما تیمور دوست داشت بچه مان پسر باشد. دست روی شکمم می کشید و می گفت میخواهم اسمش را مرتضی بگذارم و نوکر امام علی (علیه السلام) شود. وقتی راضیه به دنیا آمد و در بیمارستان، صورت روشن و چشمان بزرگ و قهوه ایش در چشمان تیمور جا گرفت، انگار چشم انتظار همین دختر بوده است. آن قدر وابسته اش شد که تحمل دوریش را نداشت. امشب برای من هم این دوری سه ساعته اش داشت غیر قابل تحمل می شد. مقابل حسینیه همین طور که در جهت عکس بقیه جلو می رفتم... ادامه دارد... کپی داستان راض بابا ممنوع است ❌❌ 🌸دختران چادری 🌸
🌹🍃🌹 اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد ودیگہ هیچ وقت نرفتم و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهڪار نبود ڪه نبود. میگفتم _یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن.!!!🙁 البته اگر دروغ نگم یڪبار دیگہ هم رفتم مسجد. پانزده سال پیش واسہ فوت آقام.😒 .°| 💕☁️ °| °| آقام ڪه رفت سیده خانومم رفت….😞 غیر از پیش نماز اون سالها، فقط آقام بود ڪه سیده خانوم صدام میڪرد.بقیه صدام میڪردن رقی(مخفف اسم رقیه)اینقدر منو با این اسم صدا زدند ڪه دیگہ از اسمم بدم میومد.😐هرچقدر هم آقام میگفت این اسم مبارڪه نباید شڪستش ڪسے براے حرفش تره خورد نمیڪرد.😒البتہ در حضور خودش رقیہ خطابم میڪردند ولے در زمان غیبتش من رقے بودم و دلیل میاوردن ڪه ما عادت ڪردیم به رقی. رقیہ تو دهنمون نمیچرخہ!! 🍃🌹🍃 اول دبیرستان بودم ڪه بہ پیشنهاد دوست’ صمیمیم اسمم رو عوض ڪردم و تو مدرسه همہ صدام میزدند عسل!!!دوستم عاطفه،عاشق این اسم بود و چون بہ گفتہ ی خودش عاشق منم بود دلش میخواست همه منو به این اسم صدابزنند.عاطفہ بهترین دوست وهمدم من بعد ازمرگ آقام بود.😊 🍃🌹🍃 من فقط سیزده سال داشتم که آقام تصادف کرد و مرد.😔مامانمم که تو چهارسالگے بخاطر هپاتیت ترڪم ڪرد و از خودش براے من فقط یڪ مشت خاطره ے دست به دست چرخیده و یڪ آلبوم عڪس بجا گذاشت ڪه نصف بیشتر عڪسهاش دست بدست بین خالہ هام و داییهام پخش شد واسہ یادگاری! !!از وقتی ڪه یادم میاد واقعا جاے خالی مادرم محسوس بود.هرچند ڪه آقام هوامو داشت و نمیذاشت تو دلم آب تڪون بخوره. 🌹🍃🌹 ولے شاید بزرگترین اشتباه آقام این بود ڪه واسه ترو خشڪ ڪردن من، دست به دامن دخترعموی ترشیده ش شد وگول مهربونیهای الکیشو خورد و عقدش کرد.تا وقتی که مهری بچہ نداشت برام یکمی مادرے میکرد ولے همچین ڪه بچہ ش بدنیا اومد بدقلقے هاش شروع شد و من تبدیل شدم به هووش. مخصوصا وقتے میدید آقام از درڪه تو میاد برام تحفہ میاره آتش حسادت توچشمش زبونہ میڪشید  ولے جرات نداشت به آقام چیزے بگہ چون شرط آقام واسہ ازدواج احترام ومحبت به من بود..
🌹🍃🌹 اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد ودیگہ هیچ وقت نرفتم و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهڪار نبود ڪه نبود. میگفتم _یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن.!!!🙁 البته اگر دروغ نگم یڪبار دیگہ هم رفتم مسجد. پانزده سال پیش واسہ فوت آقام.😒 .°| 💕☁️ °| °| آقام ڪه رفت سیده خانومم رفت….😞 غیر از پیش نماز اون سالها، فقط آقام بود ڪه سیده خانوم صدام میڪرد.بقیه صدام میڪردن رقی(مخفف اسم رقیه)اینقدر منو با این اسم صدا زدند ڪه دیگہ از اسمم بدم میومد.😐هرچقدر هم آقام میگفت این اسم مبارڪه نباید شڪستش ڪسے براے حرفش تره خورد نمیڪرد.😒البتہ در حضور خودش رقیہ خطابم میڪردند ولے در زمان غیبتش من رقے بودم و دلیل میاوردن ڪه ما عادت ڪردیم به رقی. رقیہ تو دهنمون نمیچرخہ!! 🍃🌹🍃 اول دبیرستان بودم ڪه بہ پیشنهاد دوست’ صمیمیم اسمم رو عوض ڪردم و تو مدرسه همہ صدام میزدند عسل!!!دوستم عاطفه،عاشق این اسم بود و چون بہ گفتہ ی خودش عاشق منم بود دلش میخواست همه منو به این اسم صدابزنند.عاطفہ بهترین دوست وهمدم من بعد ازمرگ آقام بود.😊 🍃🌹🍃 من فقط سیزده سال داشتم که آقام تصادف کرد و مرد.😔مامانمم که تو چهارسالگے بخاطر هپاتیت ترڪم ڪرد و از خودش براے من فقط یڪ مشت خاطره ے دست به دست چرخیده و یڪ آلبوم عڪس بجا گذاشت ڪه نصف بیشتر عڪسهاش دست بدست بین خالہ هام و داییهام پخش شد واسہ یادگاری! !!از وقتی ڪه یادم میاد واقعا جاے خالی مادرم محسوس بود.هرچند ڪه آقام هوامو داشت و نمیذاشت تو دلم آب تڪون بخوره. 🌹🍃🌹 ولے شاید بزرگترین اشتباه آقام این بود ڪه واسه ترو خشڪ ڪردن من، دست به دامن دخترعموی ترشیده ش شد وگول مهربونیهای الکیشو خورد و عقدش کرد.تا وقتی که مهری بچہ نداشت برام یکمی مادرے میکرد ولے همچین ڪه بچہ ش بدنیا اومد بدقلقے هاش شروع شد و من تبدیل شدم به هووش. مخصوصا وقتے میدید آقام از درڪه تو میاد برام تحفہ میاره آتش حسادت توچشمش زبونہ میڪشید  ولے جرات نداشت به آقام چیزے بگہ چون شرط آقام واسہ ازدواج احترام ومحبت به من بود..
کیفمو برداشتمو رفتم تو حیاط خم شدم تا کفشمو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه ی اتفاقات دیروز مثل یه خواب از جلو چشام گذشت ...😣 کفشمو پام کردم از راهروی حیاطمون گذشتم نگاه به بوته های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد 🌹🌷 یدونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم🧥 از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردم و توش نشستم🚕 به راننده سلام کردم کتاب زیستمو از تو کیفم در آوردم که یه نگاه بهش بندازم📘 این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داشت بهم میخورد از همه چی😑 هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد 😕 هر خطی که میخوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد 😣 از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا 🤲🏻 از لحظاتی که ترس و دلهره همه ی وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه بایدبا همه چی خداحافظی کنم😢 خیلی لحظات بدی بود 🥺 اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم 😞 تو اون کوچه ی تاریک که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود 😓 وای خدایا ممنونتم بابت همه ی لطفی که در حق من کردی 😍😌🤲🏻 تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد🤲🏻☝🏻 من تو اون شرایط حتی ازشون تشکرم نکردم☝🏻😔 کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتی یک کلمه درس نخوندم🤨 دریغ از یه خط ...😕 وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم 👱🏻‍♀️ کیفمم گذاشتم رو شوفاژ کنار دستم 🎒 عادت نداشتم با کسی حرف بزنم 🗣❌ از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون از خانواده های جانباز و شهید و شیمیایی بودن یا خیلی لات و بی فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده 😐 ولی خب من معمولا خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایی که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن🤓 خب دیگه تک‌دختر قاضی بودن این مشکلاتم داره 😌😎 کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید بغل دستی خوش ذوق و خوش اخلاقم بود با اینکه چادری و از خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه های کلاس بیشتر با اون راحت بودم 👍🏻 همینکه وارد کلاس شد و سلام علیک کردیم ‌متوجه زخم روی صورتم شد😨 زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجهش نشده بود☹️ چشاش و گرد کرد و گفت😳 _وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت ؟ 🤕 خندیدم و سعی کردم بپیچونمش😜🤫 دستشو زد زیر چونش و با شوخی گفت🗣 +ای کلک!!!😪 شیطون نگام کرد و گفت 🤭 شوهرت زدت ؟دسش بشکنه الهی ذلیل شده🤪 با این حرفش باهم زدیم زیر خنده...😂 ادامه دارد ... (دخٺࢪان فاطمیھ)