eitaa logo
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
190 دنبال‌کننده
925 عکس
135 ویدیو
5 فایل
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار 🌱 📲 پیشنهادات و انتقادات👇 مدیر کانال: @ati95157
مشاهده در ایتا
دانلود
یک‌جهان مادر ✍️ مهناز کوشکی چند روزی است که برای اهل خانه، دارد مادری می‌کند و محصولات باغ را می‌چیند تا خوراکی‌های خوشمزه درست کند. آلوها کم‌کم لواشک شدند و انگورها هم شیره انگور. فقط به‌ها هنوز بلاتکلیف بودند که خبر بازارچه را می‌شنود. به‌ها را هم توی قابلمه‌ی پر از آب شکر می‌جوشاند و مربا می‌کند اما نه برای اهل خانه. این بار می‌خواهد برای بچه‌های لبنان و غزه مادری کند. خوراکی‌های خوشمزه، مهمان خانه‌های دوستان می‌شود تا پولش را برای جبهه مقاومت بفرستد. ⏳ در حال برگزاری‌ست... 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
هم فال و هم تماشا ✍️ مهناز کوشکی همه سراغش را می‌گرفتند. صدای همه درآمده بود. انگاری از صبح، دل‌هایشان را حسابی صابون زده بودند. من هم که دیر رسیده بودم، در همان نیم‌ساعت، بی‌طاقت شدم. بالاخره قابلمه از راه رسید و محفل بازارچه را نورانی کرد، آش نذری که صد درصد فروشش قرار است برود برای جبهه مقاومت. ⏳ در حال برگزاری‌ست... 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
برای بچه‌ها ✍️ زهرا لندرانی داد می‌زد: «شالاد اولوویه، عدسی، کِک» خنده‌ام گرفت. رفتم جلو: «سلام خاله. داری چیکار میکنی؟» _دارم اینا رو برای بشه‌های لبنان می‌فروشم. _چرا برای بچه‌های لبنان؟ _آخه اسرائیل حمله کرده، خونه‌هاشونو خراب کرده. پولشو می‌دیم بهشون خونه‌هاشونو درست کنن. ⏳دومین 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
قاب مقاومت ✍️مریم لاهوتی راد چشمم افتاد به برگه بالای سرشان. رفتم جلو و گفتم:«باریکلا ۱۰۰ درصد فروشتون رو میدین به جبهه مقاومت؟» مادرشان گفت: «بله، این سالاد زمستونی‌ها رو خودشون درست کردن.» لبخند غرور آفرینی روی صورتشان نقش بست. چفیه عربی سرشان بود. گفتم: «میتونم ازتون با محصولات عکس بگیرم؟» خواهر کوچکتر سرش را کج کرد و با لبخند به نشانه اینکه اشکالی ندارد سرش را کمی تکان داد. به خواهر بزرگتر گفتم: «تو هم چادرتو مرتب کن تا تو عکس بیافتی.» رفتم عقب و یک عکس انداختم. خوب بود؛ ولی کمی مصنوعی شد. بعد از اینکه خیالشان راحت شد؛ مشغول کار شدند. خواهر بزرگتر گفت: «بیا بهت یاد بدم چجوری از دستگاه پز استفاده کنی. اول کارتو می‌کشی؛ بعد یکو می‌زنی نگاه کن نوشته خرید...» همینطور که مشغول توضیح دادن بود؛ نفر سوم با دفتری که میزان فروش را یادداشت می‌کرد؛ جلو آمد تا توضیحات را بشنود. عکس بعدی را گرفتم و اینطوری قاب من تکمیل شد. ⏳دومین 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
جانماز چهل تیکه مادربزرگم "خدا دوست داره از چیزایی که دوست داریم، ببخشیم. این جانماز تیکه‌دوزی یادگاری مادربزرگ مرحومم هس. خیلی دوستش دارم و چون خیلی دوستش دارم، می‌خوام اونو به نفع جبهه مقاومت بفروشم. مطمئنم این جوری روح مادربزرگم شادتره. پیشنهاد قیمت با شما." وقتی که این جمله را می‌نوشتم تا همراه جانماز مادربزرگم برای فروش به بازارچه نصر۲ ببرم، فکرش را هم نمی‌کردم کسی آن را بخرد. امروز بعد از پایان بازارچه دخترم بدوبدو به سمتم آمد و گفت: «مامان! یه آقایی جانمازت رو به ۵۰۰ هزار تومن خرید و دوباره به من هدیه داد. هم جانمازت دستمه، هم ۵۰۰ هزار تومن اون آقا.» مادربزرگ عزیزم! ثواب این کمک به جبهه‌ مقاومت رو تقدیمت می‌کنم. امیدوارم از من راضی باشی. جبهه مقاومت عزیز! چه فرصت‌ها که برای ما نساخته‌ای! و چه برکت‌ها که برایمان نیاورده‌ای! ⏳دومین 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
زحمت انرژی با من ✍️ مهناز کوشکی دستش را کنار دهانش گرفته بود و با صدای بلند می‌گفت: «صد درصد فروش برای جبهه مقاومت» کنجکاو شدم و گفتم: «چرا صد درصد؟» گفت: «با دوستام، کمک جمع کردیم. با پولی که جمع شد، رفتیم و مواد ترشی رو خریدیم. اما زمان خرد کردن گل کلم‌ها و هویج‌ها رفتم مشهد. مدام زنگ می‌زدم و انرژی به بچه‌ها می‌دادم.» خنده‌ام گرفت و گفتم: «ناقلا رفتی سفر و تفریح بعد با زنگ زدن به بچه‌ها انرژی می‌دادی؟» چادرش را روی سرش مرتب کرد و گفت: «آره دیگه، براشون دعا می‌کردم و از امام رضا می‌خواستم تا بهمون کمک کنه تا فروش خوبی داشته باشیم.» یک لحظه از خندهۀ بی‌جا و بی وقتم خجالت کشیدم. خجالت کشیدم از دختری ده یازده ساله‌ای که در هر لحظه، موقعیت خودش را فهمیده است. حتی اگر دور باشد، مسافرت باشد، دعاهایش را روانه می‌کند. ⏳دومین 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
دو دو تا چندتا؟ ✍️ زهره فرهادی رمز کارت را گفت. کارت کشیدم. کاغذ بیرون نیامد. گفتم: «حاج‌خانوم! پیامک میاد براتون؟» دست کرد توی کیفش. بیست و هشت هزارتومن پول دفتر را گذاشت کف دستم. گفتم: «آخه ممکنه کشیده باشه.» زیپ کیفش را بست و گفت: «من که دفتر لازم نداشتم. برای کمک به جبهه مقاومت خریدم. حالا یه بیست و هشت تومن یا دو تا بیست و هشت تومن فرقی نداره. مهم اینه جای دوری نمیره.» ⏳دومین 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
عاقبت بخیری پفک‌ها ✍️ مهناز کوشکی هر چی دور و بر را نگاه کردم، روی میز فقط دو تا بسته پفک بود. پشت میز هم یک دختربچه پنج شش ساله. دوربین را روی بسته‌ها تنظیم کردم که صدای خانومی از پشت سرم بلند شد: «صبح به باباش گفته برام یه پفک بخر تا منم چیزی برا فروش داشته باشم.» دوباره به پفک‌ها و دختر بچه نگاه کردم. خوش به سعادت پفک‌ها که با دستان این دختربچه داشتند عاقبت بخیر می‌شدند. ⏳دومین 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
من هم یحیی سنوار هستم! ✍️ مجتبی طبسی با اینکه جلوی مبل نشسته بود اما پاهایش به زمین نمی‌رسید. چفیه‌ای بر گردن داشت و لباس رزم زمستانی‌اش را هم پوشیده بود. مرد میدان سلاحش همیشه همراهش است؛ چه سلاح گرم باشد چه یک تکه چوب! آمده برای نبرد! خنده‌اش مرا یاد یحیی می انداخت. جایی که خبر ترورش آمد اما بر روی آواره‌های دفترش، آن عکس تاریخی را انداخت! ⏳دومین 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
دستفروشی برای مقاومت ✍️ نیلوفر نصیری با جعبه بیسکویت توی دستش، یک گوشه ایستاده بود. از توی کلاه و شالگردن گردی صورتش دیده می‌شد. به جعبه توی دستش نگاه کردم و رفتم جلو‌. _سلام خاله اینا چیه؟ _بیسکویت. پولشو میخوام بدم به مردم لبنان. _حالا چرا تبلیغ نمیکنی؟ گونه‌هایش سرخ شد. _آخه اولین باره که میام. رد خجالت را توی صورتش دیدم. لبخندی زدم و گفتم: _تو خیلی کار با ارزشی انجام میدی. من میخرم. مطمئنم بقیه هم کم‌کم میان! ⏳دومین 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
آشه یا پیتزا؟ ✍️ زهره فرهادی بشقاب آش جوشواره رو سر کشید. دور لب‌هایش را تمیز کرد و گفت: «عجیب چسبید.» پرسیدم: «چند خریدین؟» گفت: «۱۵۰ تومن.» قیافه‌ی متعجب من را که دید، گفت: «در اصل ۵۰ تومنه ولی چون ۱۰۰ درصد فروش‌شون به نفع جبهه مقاومته من دلم خواست همین یه کاسه رو ۱۵۰ بخرم. برای همین خیلی بهم چسبید.» ⏳سومین در حال برگزاری‌ست... 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
صراطِ مستقیم ✍️ نیلوفر نصیری _اینجا غرفه کجاست؟! _حسینیه هنر دست برد زیر چادر. کیفش را گذاشت روی میز. زیپش را کنار کشید و از توی آن کتاب خاتون و قوماندان را درآورد و گرفت سمتم. _اینو بفروشید پولشو بفرستید برای جبهه مقاومت. ⏳سومین 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh