❤️ دلدادگان اباعبداللهالحسین (علیه السلام) ❤️
سر اسب را که کج کرده بود و بیصدا از فاصلهٔ دو سپاه گذشته بود، فکر کرده که خیلی خوب اگر پیش برود میبخشندش و میگذارند همراه با بقیه هفتاد و دو نفر بجنگد ...
وقتی گفتند: «خوش آمدی! پیاده شو، #بیا_نزدیک ...!
نتوانست، یاد این افتاد که آب را خودش سه روز پیش، رویشان بسته، گفت: «سواره میمانم تا کشته شوم ...»
میخواست چشم تو چشم نشوند ...
اصلا حساب این را نکرده بود که بیایند سرش را بگیرند روی زانو خونهای روی پیشانیاش را پاک کنند.
باز دلشان راضی نشود. دستمال خودشان را ببندند دور سرش.
در خواب هم نمیدید بهش بگویند: آزاد مرد، مادرت چه اسم خوبی رویت گذاشته است «حُرِّ بن ریاحی»
📚منبع مجلس تنهایی؛ فاطمه شهیدی
🏴هیئت مجازی