eitaa logo
«هیام⁦«
157 دنبال‌کننده
178 عکس
7 ویدیو
1 فایل
ه‍ . [هیام یعنی حالتی سرشار از شوق، حرکت با اشتیاق به سمت هدف] . به تاریخ بیست و یکم آذر ماه سنه هزار و چهارصد و یک شمسی به جهت ثبتِ احوالات یک مشتاق، متولد شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم [برای هفتم اُکتبر] سه سال راهنمایی‌ام که تمام شد، بابا بعد از نمیدانم چند سال رفت سراغ مدارک و نامه‌ها و عکس‌هایش. دستم را گرفت و رفتیم دبیرستان شاهد برای ثبت نام. لوس بارم آورده بودند و آن روز تمام مدت بغ کرده بودم و دعا دعا میکردم اسمم را ننویسند و بروم همان مدرسه‌ی غیر انتفاعی نزدیک خانه. مدیر مدرسه مدارک را نگاه کرد و بعد قیافه‌ی از خود مچکر و درهم من را. گفت: ایشالا دیگه اگه قرار باشه بیای اینجا باید در شأنِ دختر یه جانباز رفتار کنی. انگار حرف بدی زده باشد و توهینی کرده باشد، بغض مثل هسته‌ی زردآلویی که قورتش بدهی ماند توی گلویم و پایین نرفت. بابا اسطوره‌ی تمام و کمال من بود، از وقتی خودم را یادم می‌آمد تا به آن لحظه، اسطوره‌ای که سالم بود و قوی و تکیه گاه. حالا کلمه‌ی جانباز را نسبت داده بودند به اسطوره‌ی بی چون و چرای من. بعدتر که خود بابا برایم گفت، علت دردهای گاه و بیگاه کتفش ترکشی است که از سمت چپ کتف رفته تا جایی نزدیک نخاع، هسته‌ی زرد آلو را بالا آوردم و زار زدم. گفت که همه دکترها یقین داشتند شهید می‌شوم و گفت که نخواستم و اگر من هم خودم از ته دل خواسته بودم نذر و نیازهای مامان انسی جواب نمیداد و شهید میشدم. ترکش را لای پارچه متقالِ کرم رنگی گذاشته بود. یک تکه آهن پاره که لکه‌های خشک شده‌ی خون رویش قهوه‌ای شده بود. همان تکه‌های آهنی‌ای که مرضیه، روز امتحان ریاضی ترم اول گفت هنوز توی سر پدرش است و بخاطرش تا صبح داد کشیده و او نتوانسته درس بخواند. تکه آهنی که بزرگ‌ترش عصب‌های دست بابای نفیسه را از کار انداخته بود و شاهرگ گردن برادر مریم را پاره کرده بود. همیشه توی بازی‌ها و شوخی‌ها می‌گفت: به من احترام بذارید، من خواهر شهیدم. یک بار نشستیم با نفیسه حساب کردیم که تا چند سال دیگر مدرسه‌ی ما قرار است پر از فرزند جانباز و شهید باشد. نفیسه دیوانه بود و حرفهای عادی‌اش هم خنده‌دار، گفت: ما دیگه تهشیم، ما هم فارغ‌التحصیل شیم دیگه کسی نمی‌مونه، مگه باز جنگ شه. از حرف و لحنش ریسه رفتم و ولو شدم روی زمین سردِ کفِ حیاط دبیرستان. گفتم: فکر کن باز جنگ شه... . من فکر میکردم، هیچ وقت مثل باباها و مامان های آن سالهایمان، هیچ دردی از آن جنس را تجربه نمیکنم. فکر میکردم تا عمر دارم تصاویر تشییع امام و آن جور عزاداری و داغ را به چشم نمی‌بینم. فکر میکردم برای من پیش نمی‌آید، همسایه‌ی دیوار به دیوار مان شهید شود. فکر میکردم، ما خیلی خیلی شانس آورده‌ایم که این روزها را ندیده‌ایم. . بعد از حاج قاسم هم همین فکر‌ها را کردم و توی دلم گفتم: این هم از تجربه‌ی ما از داغ سنگینی که فراموش نمی‌شود و تمام. بعد دلم را گرم کردم به رجزهای آن صوت آشنای همیشگی. نمی‌دانستم قرار است روزگار آنقدر تنگ شود که صاحب آن صوت را هم از ما بگیرد. دو سال پیش صبح روز پانزدهم مهرِ ما و هفتم اکتبر آن‌ها، خنده‌ی پهنی روی صورتم بود و شعله‌ی کم‌سوی امیدی برای تحقق یک رویای شیرین. حالا یک دنیا هم نفس شده و چند قدم مانده به رسیدن و شعله‌ی کم‌سو زبانه گرفته‌ و شاید نسل من هم بتواند ادعا کند که جنگ دیده، رنج دیده، داغ دیده.... . @hiyaam . https://daigo.ir/secret/31763561979
بسم الله الرحمن الرحیم . مهره‌های کمرم ترق، ترق، ترق صدا میکند. آرام جوری که درد آهسته‌تر بدود تا گردنم، میگذارمشان روی زمین. یاد حرف مادر می‌افتم، مادر بزرگ همسرم: آدم وقتی مهمون داره اونقدر کار می‌کنه که وقتی مهمونا میرسن میخواد از هوش بره... برایش صلوات میفرستم. چشمم میفتد به ظرف‌هایی که آماده کرده ام و چیدمشان گوشه اتاق تا آشپزخانه خلوت بماند. برای ژله‌ای که قرار است از قالب دربیاید ظرفی آماده نکرده ام. چشمانم را میبندم، به ظرف‌ها فکر میکنم، ظرف مناسبی پیدا نمیکنم. می‌خواهم از جایم بلند شوم و برم پای کابینت‌ها، مهره‌ها دوباره صدا می‌دهند، اینبار بلندتر انگار بخواهند بگویند: بسه دیگه آروم بگیر. به کتاب روی میز کنار دستم نگاه میکنم، چشمهایم میسوزد. داستان صوتی پلی میکنم. داستان جلو میرود و من یک سیب و یک موز و یک خیار را حلقه حلقه میکنم و توی ظرف میان وعده‌ی پسرک میریزم، نعنا داغ روی کشک بادمجان را تفت میدهم و بعد، اتاق بچه‌ها را تمیز میکنم، لک‌های روی دیوار را دستمال میکشم رد انگشت دخترک روی در کابینت‌های پایینی را با دستمال نمدار محو میکنم. لباس های روی بند را جابجا میکنم. برنج را خیس میکنم و .... یک فصل از داستان تمام شد. داستان را برمیگردانم عقب، جابجا میشوم، مهره‌ها کمتر صدا می‌دهند. کاش صداهای تو مغزم هم ساکت شوند. کاش بگذارند حالا که خانه ساکت است کمی داستان گوش دهم. بی اینکه کارهای نکرده‌ام را یادآوری کند. کاااش... . @hiyaam . https://daigo.ir/secret/31763561979
هدایت شده از [ هُرنو ]
. این داستان استاد قیصری واقعا درخشانه. پارسال بعد از شهادت یحیی سنوار نوشته شد و بسیار خواندنی است. نسخهٔ مکتوبش رو هم می‌تونید در شمارهٔ بخونید. (هم در نسخهٔ فیزیکی مجله و هم از طریق نرم‌افزار طاقچه.) از اینجا بشنوید 👇 https://eitaa.com/modaam_magazine/838
_مامان. _جانم مامان. _حضرت زهرا رو چه‌‌ جوری شهید کردن؟ می‌دونم خونشون رو آتیش زدنا، ولی نمی‌دونم چه جوری شهید شدن. اقرار میکنم که سخت‌ترین سوالی بود که توی این سالها ازم پرسیده. _همینقدر که میدونی کافیه مامان جان، بزرگ‌تر که بشی بیشتر میفهمی. از داغ مصیبت مادر همین بس که ما حتی نمی‌تونیم برای پسر بچه هامون تعریف کنیم چی شد و چی گذشت.... وَ وای ازین شب... وَ وای از دل غم‌دار مولایمان در این شب... . . @hiyaam .
ولی تو برنامه ام نبود با دیدن قطرات بارونِ نشسته رو شیشه پنجره بشینم گریه کنم 😭😭 . شکر شکر شکر . رَبّنا لا تؤأخِذنا إن نسینا أو أخطئنا🙏
مهری بعد از جلسه‌ی غروبِ امروز پیام داد: چقدر امشب ماه بودی... لب‌هایم بعد از خواندن پیامش جوری کش آمد که ترک روی لب پایینم بازتر شد و خون افتاد. تشکر کردم. گل و قلب و بوس فرستادم و گفتم که شرمنده ام نکند. بعد نوشت: امید که ترق‌ ترق مهره‌ها خوب شده باشه. ترک روی لب پایینم بعد از خواندن این پیامش بیشتر باز شد و سوخت. بعد بغضی که تمام دو ساعت جلسه توی گلویم تحملش کرده بودم را بالا آوردم. برایش نوشتم: ترق ترق مهره‌های کمرم روتین هر شب قبل خوابم است. برایم گل فرستاد و رفت. من شام درست کردم و بعد ظرف‌ها را جمع کردم و شستم و بچه‌ها را خواباندم و روایت نصفه و نیمه این روزها را کامل کردم و سوال هنرجوها را جواب دادم. حالا دراز کشیده ام و صدای ترق ترق مهره‌ها دوباره لبهایم را می‌کشاند. ترک لب پایینی کمتر میسوزد. گاهی برای جان دوباره گرفتن، کافیست که فقط کسی یادش باشد، که شب‌ها قبل از خواب مهره‌های کمرت ترق ترق صدا می‌دهد. . . @hiyaam
بسم الله الرحمن الرحیم [به احترام امشب] مهربان بود و آرام. مثل همه‌ی مامان بزرگ‌ها کلیدش را انداخته بود دور بندِ تسبیحش. کتیبه‌ی سبز را گذاشتم توی سینی و تعارفش کردم. خندید و بغض کرد. _باید بیشتر از اینها بیایم بهتون سر بزنیم، نمی‌رسیم و نمیشه، امشب اما فرق میکرد. بغلش کردم و بوسیدمش. نشستم کنار پایه‌ی صندلی روی زمین. فائزه و سعیده و نرگس هم جلوتر آمدند. عاطفه اشاره کرد که بیشتر حرف بزنم. گفتم: حاج خانوم میشه از آقا مسعود برامون خاطره بگید. یک تیله‌ی بلوری توی جفت چشم‌هایش قِل خورد و افتاد روی گونه‌هایش. _آخه نمیتونم، تا میام ازش بگم قلبم... گفتم: میفهمم. حرف بیخود زده بودم. چی را میفهمم؟ اینکه پسر دست گل شانزده ساله ات برود و شانزده روز بعد از رفتنش خبر شهادتش را بیاورند را میفهمیدم؟ ساکت شدم. بچه‌ها دنبال هم می‌کردند و صدا به صدا نمی‌رسید. سرش را آورد نزدیک گوشم، صدایش می‌لرزید: شونزده سالش بود ولی اندازه یه عاقله مرد میفهمید. خیلی کمکم میکرد، کمک باباش میکرد، بهم می‌گفت غصه نخور خودم هستم، نمیذاشت من تنها بمونم، روزی که رفت خواستم براش آش پشت پا بپزم، دیدم نمیتونم، همسایه بغلی رو صدا کردم. عین خواهرم بود. گفتم بیا برا مسعودم آش پشت پا بپز، قلبم داشت کنده میشد میفتاد کف زمین، همون موقع فهمیدم بچه ام دیگه نمیاد. حواسش به من هست می‌دونم. خیلی خوب بود بچه‌ام خیلی. عصای دستم بود بچه ام. یک نفس گفت و من لال شده بودم. لال شده بودم و سرم پایین بود. با صدایی که به زور از لای گوله‌ی بغض از گلویم درمی‌آمد گفتم: سفارش ما رو هم بهشون بکنید. خندید... . . @hiyaam
روز چشم‌هایی که موقع دیدن عدد چاپ شده روی برگه‌ی آزمایشِ بتا اولین آغوش بعد از نه ماه انتظار اولین تب بعد از تولد اولین بار که کلمه‌ی مامان رو شنیدن لحظه‌ای که زیپ کوله‌ی کلاس اول رو بستن و به گاهِ لحظه های ناب دعا، خیس میشن مبارک. . روز لب‌هایی که برای کنترل تب، شب تا صبح روی پیشونی‌ها میشینن لب‌هایی که وقت خداحافظی تند‌تند ذکر میگن و فوت میکنن لب‌هایی که به دعای خیر وا میشن مبارک . روز دست‌‌هایی که تا صبح پارچه‌ی خیس رو میچلونن و رو پیشونی میذارن دست‌هایی که دست‌های کوچک و داغ رو میگیرن و دعای نور میخونن دست‌هایی که مایه‌ی بی شکل کتلت رو فرم میدن دست‌هایی که هنرمندانه اسکاچ رو توی لیوان و بشقاب و قابلمه و ماهیتابه و ... میچرخونن. دست‌هایی که آروم شونه رو روی موهای فرفری و صاف میکشن. دست‌هایی که دکمه‌ها رو با دقت و حوصله میبندن. دست‌هایی که از کاموای آبی کلاه آبی میسازن. و دست‌هایی که گرمِ گرمِ گرمن مبارک. . روز پاهایی که اگه کلیومتر شمار داشتن، روزی چند کیلومتر رو بین پذیرایی و آشپزخونه نشون میدادن. پاهایی که تا بین‌الطلوعین تکون میخورن و بهترین تخت خوابن. پاهایی که شبا قبل خواب ذُق ذُق میکنن مبارک. . روز جسم‌های قوی روح‌های لطیف روز مادر، مقدس‌ترینِ واژه‌ها مبارک. . وَ پِی نوشت: ممنونم که چادرت را تکاندی و روزی ما رساندی مادرِ مهربان🥹 . @hiyaam
از بیست و دوم آذرماه . سی و شش سالگی را با خوردن کیکِ از دیشب مانده توی یخچال شروع کردم و بعدش توی جلسه‌ی اولیای مدرسه غافلگیر شدیم و بچه‌ها کاغذ رنگی به سرمان ریختند و کاردستی‌های نمدی‌شان را به ما هدیه دادند. بعد برگشتیم خانه و دوباره به کتاب‌های در صف انتظار خیره شدم و سینک را از ظرف خالی کردم و ناهار را داغ کردم و به رویاهایم فکر کردم و از رویاهایم با رفیق گفتم و قرص ویتامین د۳ هزار خوردم و دوباره به کتاب‌ها خیره شدم و اشتراک نوار را تمدید کردم، شاید لازم باشد چندتایی‌شان را صوتی گوش بدهم، اینجوری بقیه کارها هم لذت بخش تر میشوند. سی و شش سالگی را همینقدر ساده شروع کردم. سرم ویتامین سی و کرم آبرسان را گذاشته‌ام جلوی چشم روی تخته‌ی ام دی افِ جلوی آینه دستشویی. شب‌ها باید بعد از اینکه پوستم را با آبرسان ماساژ دادم کرم دور چشمم را آرام روی خط زیر پلکم بکشم، نه اینکه بخواهم محوش کنم، برای اینکه کمک کنم خط افتاده زیر پلکم صاف‌تر و بهتر به نظر برسد. سی و شش سالگی را با تمام روتین‌ها و خط و خطوطش دوست دارم. . . @hiyaam
«هیام⁦«
نجمه هفته‌ی پیش زنگ زد، شماره‌اش که روی صفحه‌ی گوشی‌ام می‌افتد، یعنی یا اتفاق خارق العاده ای افتاده یا میخواهد قراری برنامه‌ای چیزی را هماهنگ کند و اعصاب پیام دادن و سین کردن من و جواب را ندارد. قبل‌تر ها خیلی تلفنی حرف میزدیم. آن‌قدر که کار به آه و نفرین مامان نجمه می‌رسید، صدایش را میشنیدم، دور بود و ضعیف، اما همیشه با لهجه‌ی قندِ شیرازی‌اش یک جمله‌ی ثابت را می‌گفت: تلفونو سوخت، بسه، مگ شما فردا همو نَمیبینین تو مدرسه؟ هر روز صبح سر صف صبحگاه، یا توی راهروهای طبقه‌ی دوم وقتی دعای عهد پخش میشد، حرف‌های شب قبل را تمام میکردیم. حالا اما وقتی زنگ میزند، تند تند حرف میزند، آرام حرف میزند تا پناهِ چهار ماهه اش از خواب نپرد و من باید تمام کالری که تا آن وقت روز دریافت کرده‌ام را بسوزانم تا صدای نجمه بین صدای تیتراژِ خانه‌ی آبنباتی و بلند بلند حرف زدن امیر علی با دوست خیالی‌اش و جیغ های زینب سادات و خشک‌کن ماشین لباسشویی، خفه نشود. تند تند حرف می‌زند و آرام: این هفته ببینیم همو؟ این سخت‌ترین سوال و درخواستی که اخیرا میتوانم آن را بشنوم. ساکت میشوم. نجمه فحش میدهد. خوشم می‌آید. ادبیات سال‌های جهالتمان حالم را به جا می‌اورد. جوابش را با همان ادبیات میدهم. می‌گوید: مردشور کار و بار و زندگی همتونو ببرن. دلم قنج می‌رود. حرص خوردنش را دوست دارم. میگویم شما هماهنگ کنید من خودم را می‌رسانم اگر که ... خفه‌شوی تیزش جمله‌ام را قطع می‌کند. . ساعت نه و نیم شب است و روی کاناپه‌ی خانه‌ی نفیسه دراز کشیده ام. نجمه پناه را دور پذیرایی راه می‌برد، با گوشی اش برای پناه آهنگِ بچگانه پلی کرده. نفیسه سبحان را توی صندلی غذایش می‌نشاند. مریم پشت سرِ هم به یسنا می‌گوید که طرف پناه نرود. بچه‌ ها را گذاشته ام پیش پدرشان و آمده‌ام جان بگیرم و زود برگردم، عجله دارم. مریم می‌گوید: خاک تو سرت، بچه‌ها رو میوردی با خیال راحت می‌شستی. صدا دار میخندم: الان شما راحت نشستید؟ زنگ می‌زنیم زرشک پلو با مرغ سفارش میدهیم. تا غذا برسد یک موز میخورم، بعد میز را نگاه میکنم و خنده ام میگیرد. مریم می‌گوید: خل شدی. از میز پذیرایی نفیسه عکس میگیرم. بعد نفیسه می‌گوید از خودمان هم بگیر. دوربین گوشی را برمیگردانم و از خودم و نفیسه سلفی میگیرم. نفیسه هنوز عادت دارد عکس‌ها را زوم کند و دقیق ببیند. می‌گوید: فاطمه چقدر پیر شدیم. میگویم: حالا خداروشکر موی جوگندمی مده الان. عکس‌ها را میفرستم توی گروه و از مریم میپرسم: الان تو اتریش ساعت چنده؟ یعنی شراره بیداره ببینه ما رو؟ و دلم برای شراره تنگ میشود، خیلی زیاد. پناه را از نجمه میگیرم، روی سینه ام فشارش میدهم و توی گوشش میگویم: نذاشتی با مامانت یکم حرف بزنیم. .تکیه داده‌ام به شوفاژ و عکس میز امشب را نگاه میکنم، من هنوز هم با دیدنشان حالم خوش میشود، حتی اگر میوه را با سبد و خرما را با جعبه بیاوریم سر میز، حتی اگر همه چیز به هم ریخته باشد، حتی اگر نتوانم درست و حسابی با آنها حرف بزنم. آنها برایم کافئین این روزهای سخت و شلوغند. آنها... السابقون‌اند وَ السّابقون اولئکَ‌المقرّبون.... . . . @hiyaam