eitaa logo
«هیام⁦«
157 دنبال‌کننده
178 عکس
7 ویدیو
1 فایل
ه‍ . [هیام یعنی حالتی سرشار از شوق، حرکت با اشتیاق به سمت هدف] . به تاریخ بیست و یکم آذر ماه سنه هزار و چهارصد و یک شمسی به جهت ثبتِ احوالات یک مشتاق، متولد شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
«هیام⁦«
نجمه هفته‌ی پیش زنگ زد، شماره‌اش که روی صفحه‌ی گوشی‌ام می‌افتد، یعنی یا اتفاق خارق العاده ای افتاده یا میخواهد قراری برنامه‌ای چیزی را هماهنگ کند و اعصاب پیام دادن و سین کردن من و جواب را ندارد. قبل‌تر ها خیلی تلفنی حرف میزدیم. آن‌قدر که کار به آه و نفرین مامان نجمه می‌رسید، صدایش را میشنیدم، دور بود و ضعیف، اما همیشه با لهجه‌ی قندِ شیرازی‌اش یک جمله‌ی ثابت را می‌گفت: تلفونو سوخت، بسه، مگ شما فردا همو نَمیبینین تو مدرسه؟ هر روز صبح سر صف صبحگاه، یا توی راهروهای طبقه‌ی دوم وقتی دعای عهد پخش میشد، حرف‌های شب قبل را تمام میکردیم. حالا اما وقتی زنگ میزند، تند تند حرف میزند، آرام حرف میزند تا پناهِ چهار ماهه اش از خواب نپرد و من باید تمام کالری که تا آن وقت روز دریافت کرده‌ام را بسوزانم تا صدای نجمه بین صدای تیتراژِ خانه‌ی آبنباتی و بلند بلند حرف زدن امیر علی با دوست خیالی‌اش و جیغ های زینب سادات و خشک‌کن ماشین لباسشویی، خفه نشود. تند تند حرف می‌زند و آرام: این هفته ببینیم همو؟ این سخت‌ترین سوال و درخواستی که اخیرا میتوانم آن را بشنوم. ساکت میشوم. نجمه فحش میدهد. خوشم می‌آید. ادبیات سال‌های جهالتمان حالم را به جا می‌اورد. جوابش را با همان ادبیات میدهم. می‌گوید: مردشور کار و بار و زندگی همتونو ببرن. دلم قنج می‌رود. حرص خوردنش را دوست دارم. میگویم شما هماهنگ کنید من خودم را می‌رسانم اگر که ... خفه‌شوی تیزش جمله‌ام را قطع می‌کند. . ساعت نه و نیم شب است و روی کاناپه‌ی خانه‌ی نفیسه دراز کشیده ام. نجمه پناه را دور پذیرایی راه می‌برد، با گوشی اش برای پناه آهنگِ بچگانه پلی کرده. نفیسه سبحان را توی صندلی غذایش می‌نشاند. مریم پشت سرِ هم به یسنا می‌گوید که طرف پناه نرود. بچه‌ ها را گذاشته ام پیش پدرشان و آمده‌ام جان بگیرم و زود برگردم، عجله دارم. مریم می‌گوید: خاک تو سرت، بچه‌ها رو میوردی با خیال راحت می‌شستی. صدا دار میخندم: الان شما راحت نشستید؟ زنگ می‌زنیم زرشک پلو با مرغ سفارش میدهیم. تا غذا برسد یک موز میخورم، بعد میز را نگاه میکنم و خنده ام میگیرد. مریم می‌گوید: خل شدی. از میز پذیرایی نفیسه عکس میگیرم. بعد نفیسه می‌گوید از خودمان هم بگیر. دوربین گوشی را برمیگردانم و از خودم و نفیسه سلفی میگیرم. نفیسه هنوز عادت دارد عکس‌ها را زوم کند و دقیق ببیند. می‌گوید: فاطمه چقدر پیر شدیم. میگویم: حالا خداروشکر موی جوگندمی مده الان. عکس‌ها را میفرستم توی گروه و از مریم میپرسم: الان تو اتریش ساعت چنده؟ یعنی شراره بیداره ببینه ما رو؟ و دلم برای شراره تنگ میشود، خیلی زیاد. پناه را از نجمه میگیرم، روی سینه ام فشارش میدهم و توی گوشش میگویم: نذاشتی با مامانت یکم حرف بزنیم. .تکیه داده‌ام به شوفاژ و عکس میز امشب را نگاه میکنم، من هنوز هم با دیدنشان حالم خوش میشود، حتی اگر میوه را با سبد و خرما را با جعبه بیاوریم سر میز، حتی اگر همه چیز به هم ریخته باشد، حتی اگر نتوانم درست و حسابی با آنها حرف بزنم. آنها برایم کافئین این روزهای سخت و شلوغند. آنها... السابقون‌اند وَ السّابقون اولئکَ‌المقرّبون.... . . . @hiyaam