12-maddahi.961.mp3
1.45M
هرکی به علی چپ نگاه کرده
بافاطمه طرفه...
من همه کاره ی حیدرم
هواسا مجاست مدینه من دختر پیغمبرم
1401061212.mp3
7.47M
حــــــــســـــــــــن مــــــــــــولــــــــــــــا
enc_16591306552441644747452.mp3
4.54M
یه کنج از حرم بهم جــــا بـــــده
دلم تــنــــــگــتـهـ خـــداشــــاهــــده
هوای حرم هوای بـــــهــــــــشـــــت
ببر کربلا به جای بـــــــهـــــــشــــــــــت
بیخودی دلم را خوش میکنم
که امسال دیگر میروم.
ولی باز هم نمیشود…(:
چه سری است در کربلای تو که نمیتوان همین گونه تصمیم گرفت و رفت ،
مادرم میگوید: باید قسمتمان شود(:
- #مأوای_من -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهمنیهکربلابده ..💔🚶🏾♂
amadeam-baz-dare-meykadet-estedioii.mp3
7.47M
منبهمریختهام؛کاشکهدرهمبخری!'
رمضان؛ یعنی مرحم دلهای توبهکنندگان
دلهایی که سوخته از گناه گداخته از
نامعرفتیهاست ماهی که در آن...
فریادگرایی عاشقان اوج میگیرد و
کاسههای تهی دستان...
رو به میزبان آن بلند است🌙!'
〖〗
✨﷽✨
#پندانه
🔴تو برای خدا باش، خدا و همه ملائکهاش برای تو خواهند بود
✍آیتالله شیخ محمدتقی بهلول میفرمودند: ما با کاروان و کجاوه به گناباد میرفتیم. وقت نماز شد. مادرم کارواندار را صدا کرد و گفت: کاروان را نگهدار، میخواهم اول وقت نماز بخوانم. کارواندار گفت: بیبی! دو ساعت دیگر به فلان روستا میرسیم. آنجا نگه میدارم تا نماز بخوانیم. مادرم گفت: نه، میخواهم اول وقت نماز بخوانم. کارواندار گفت: نه مادر، الان نگه نمیدارم. مادرم گفت: نگهدار. کارواندار گفت: اگر پیاده شوید، شما را میگذارم و میروم. مادرم گفت: بگذار و برو.
من و مادرم پیاده شدیم. کاروان حرکت کرد. وقتی دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟ من هستم و مادرم، دیگر کاروانی نیست. شب دارد فرا میرسد و ممکن است حیوانات حمله کنند. ولی مادرم با خیال راحت با کوزه آبی که داشت، وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد، رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند.
لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر میشد. در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم. دیدم یک درشکه خیلی مجلل پشت سرمان میآید. کنار جاده ایستاد و گفت: بیبی کجا میروی؟ مادرم گفت: گناباد. او گفت: ما هم به گناباد میرویم. بیا سوار شو.
🤲 یک نفس راحتی کشیدم و گفتم خدایا شکر. مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده. به سورچی گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمینشینم. سورچی گفت: خانم، فرماندار گناباد است. بیا بالا، ماندن شما اینجا خطر دارد. کسی نیست شما را ببرد.مادرم گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمینشینم! در دلم میگفتم مادر بلند شو برویم. خدا برایمان درشکه فرستاده است. ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح میگفت.
آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست و گفت: مادر بیا بالا، اینجا دیگر کسی ننشسته است. مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم و رفتیم. در بین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم. اگر انسان بندهٔ خدا شد و در همه حال خشنودی خدا را در نظر گرفت، بيمه مىشود و خداوند تمام امور او را كفايت و كفالت مىكند.
💠 «أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ؛ آیا خداوند برای بندهاش کافی نیست؟» (سورۀ زمر: آیۀ ۳۶)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹