یادمه بچه که بودم، یجور دیگه حضرت عباسع رو دوست داشتم. روضهها رو نمیفهمیدم ولی واسه این مرد گریه میکردم. تو عالم بچگیم، این مرد همه دار و ندار منم بود. عموی منم بود. روضه که به رفتنش از خیمهها میرسید، انگار دل منم با هر قدمش که دورتر میشد، میریخت و میمرد. اون بچه کوچولو با اون تفکرش، هنوز یه گوشه از قلبم داره زندگی میکنه. به ته خط که میرسه، هی میگه "عمو عباسع که هست.." خلاصه آقای امید خیمهها، سردار علمهای سر بالا، دلدار قلبهای بی سر و پا، شما همه زندگی مایی. همه هست و نیست مایی. غمت نبض حیات ماست، عزیز دلِ ارباب مهربونِ ما..
#واگویه