eitaa logo
🚩❤حب‌الحسین‌یجمعنا❤🚩
3هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
5.4هزار ویدیو
29 فایل
«‏و أنَا أبحَثُ عنِّي؛ وَجَدْتُكَ یٰا حُسین..!» و هنگامی که در پیِ خودم بودم تــو را یافتم، یا حسین جان روحی فداک؛))♥️ ️ کانال با مدیریت امام حسین علیه السلام هست (۱۶۴٠)شماره حرم ارباب کپی؟ حلالـهـ رفیق:) https://eitaa.com/hoobalhoseyn کانال شرایطمون
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° کسی که پشت خط بود و هنوز نفهمیده بودم کیه بلنددد گفت : + دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیش و بدین بهش بعد تموم شدن جملش تماس قطع شد با چشایی که از جاشون در اومده بودن به صفحه گوشیم نگاه کردم و بلندزدم زیر خنده که ریحانه زد رو بازوم و گفت : +هییییس بابا بیدار شد صدام و پایین تر اوردم ولی نمیتونستم کنترل کنم خندمو از تو اینه ب ریحانه نگاه کردم و گفتم : _واییی تو چجوریی کنار این دوستای خلت دووم میاری ریحانه : +چیشدد کییی بوووود چی گفتتتت !؟ _اوووو یواااش نمیرییی از فضولی زنگ بزن بش میگم بهت بعدش + حداقل بگو کی بود _فک کنم این دوست جیغ جیغوت بود ک دم مدرستون ازش خداحافظی کردی از اینکه دوسش و جیغ جیغو خطاب کردم خندش گرفت و گفت: +نه بابا فاطمه خیلی خانوم و آرومه _بعله کاملاا مشهوده چقدر آروم و خانومه داشت شماره میگرفت ک گفت : +عه داداش من گوشیم شارژ نداره گوشیم و دادم بهش و گفتم : _ بیا با گوشی من بزن ریحانه از تعجب چشاش چهارتا شد و گفت +چییییییی؟؟؟ با گوشییییییییی تو زنگ بزنممم ب دوستم ؟؟؟؟؟؟دختره ها!! خندیدم و گفتم : _اره بزن.اینی که من دیدمم باید بره با عروسکاش بازی کنه خطرناک نیس ! ریحانه هنوزم ترید داشت بلاخره شماره دوسش و گرفت تو فکر بودم . اصلا متوجه حرفاشون نشدم . با خداحافظی ریحانه از دوستش به خودم اومدم . یادِ اون شب دوباره عصبیم کرده بود. از تو آینه به ریحانه نگاه کردم . _ریحانه جان +جانم داداش؟ _این دوستتو چقد میشناسیش؟
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° یه پاسدارِ ساده ی جانباز... تو یکی از جنگا یه پاشو از دست داده بود‌ شاید جسمش معلول بود اما روح بزرگش وصف نشدنی و خیلی خیلی کامل بود عاشق بابام بودم . و فقط خدا میدونست بعدِ خودش تنها دارییم پدرم بود. در ماشین و بستمو رفتم سمت درختای جاده . تو حال و هوای خودم بودم که صدای ریحانه سکوت و شکست . +حالت خوبه ؟ _اوهوم. چطور ؟ +گفتم شاید از حرفام ناراحت شده باشی . _ن بابا . یه نفس عمیق کشیدم و _ریحانه! قصدِ ازدواج نداری ؟ با حرف من جا خورد . انتظار شنیدنشو ازم نداش با چشای گرد نگام کرد +وا چیشد زدی تو فاز ازدواج من ؟ تو برو یه فکری به حال سر کچل‌ خودت بکن بعد ب من بگو! محمد خدایی از سنت داره میگذره چرا زن نمیگیری ؟ _اوهوع. بحثو عوض نکن جواب منو بده . خجالت کشید و سرشو انداخ پایین و خیلی آروم‌گف ‌ +حالا که دارم درس میخونم داداش چه عجله ایه ... _اگه طرف خوب باشه چی ؟ چیزی نگف . منم به همین بسنده کردم و ادامه ندادم . سرشو اورد بالا و زل زد تو چشام +نگفتی !! چرا برام زن داداش نمیاری ؟؟ ها!!!؟؟ خو من زن داداش میخام . افق دیدمو تغییر ندادم . تو همون حالت گفتم . _زن دادا مگه پُفکه که من برات بیارم ؟؟ نا سلامتی تو خواهری ... مادر که نداریم برامون آستین بالا بزنه . توهم ک خاهری انگار ن انگار.... خودتم که شاهد بودی دوجا رفتیم ما رو با تیپّا پرتمون کردن بیرون! دگ واقعا باید چه کنیم خواهر ؟ +اولا که دو جا نبود و سه جا بود دوما اینکه با تیپا پرتت کردن یا خودت ردشون کردی ؟ چرا حرفِ الکی میزنی؟ ای داد! ولی قبول کن دگ مغرور جان ! خودت دیانتِ هیچ کیو قبول نداری . چ بگردم چ نگردم بازم رد میکنی . دیگه بدم اومده بود از این بحث ‌ فوری حرف و عوض کردم و گفتم : _بشین بریم شب میشه خطرناکه
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° تا رسیدن ب خونه کسی حرف نزد بابا رو تا اتاق راهنمایی کردم که استراحت کنه خودمم مشغول کارام‌شدم. نزدیک ساعت دو بود که به آشپزخونه نزدیکِ خونم زنگ زدم و دو پرس کوبیده برا خودم و ریحانه و یه سوپ برا بابا سفارش دادم که بعد بیست دقیقه اوردن دم خونه ! یه خونه اجاره ای که سر و تهش ۵۰ متر بود ‌. ولی صاحبخونه ی خوبی داشت که باهام راه میومد . هیچی تو خونه نداشتم نه تلویزیون نه لباسشویی نه جارو برقی !! هر چی هم میخواستم هر دفعه از شمال میاوردم . در کل زیاد تو خونه نبودم . بیشتر وقتا تو سپاه مشغول بودم. وقتای بیکاریمم که میرفتم‌شمال! با شنیدن صدای زنگ رفتم دم در و غذاها رو ازش گرفتم و پولشو حساب کردم . خیلی سریع سفره گذاشتم و بابا و ریحانه رو صدا زدم . مشغول غذا خوردن بودیم که تلفنم زنگ خورد ! روح الله بود یکی از بچه های هیئت ! تلفنو جواب دادم . _بح بح سلام اقا روح اللهِ گل ! +سلام داداش خوبی ؟! بد موقع که تماس نگرفتم ان شالله!؟ _نه عزیزم. جانم بگو ! +میخاستم ببینم که راجع به اون قضیه با خانواده صحبت نکردین ؟ _نه هنوز. برای بابا یه اتفاقی پیش اومد مجبور شدیم بیایم تهران. +عه پس ببخشید من مزاحمتون شدم . شرمنده داداش ! _نه قربونت . باهاشون صحبت کردم اطلاع میدم +ممنون از لطفت . _خواهش میکنم . کاری باری ؟ +نه دستتون درد نکنه . بازم ببخشید بدموقع مزاحم شدم. خداحافظ _این چه حرفیه مراحمی. خدانگهدار تلفنو قطع کردمو به ریحانه نگاه کردم که مشغول خوردن بود . _نترکی یهو ؟ یواش تر خو . کسی که دنبالت نکرده عه . به چش غره اکتفا کرد و چیزی نگف که بابا شروع کرد +محمد جانم _جانم حاج اقا؟ +جریان چیه چیو باید با ما در میون بزاری ؟ بی توجه به ریحانه گفتم _حاجی واسه این دختره لوستون یه خواستگار اومده . تا اینو گفتم ریحانه سرفه اش گرفت با خنده گفتم _عه عه عه خاستگار ندیده ی خل و چل !آروم باش دختر،با اینکه میدونم برات سخته باورش ولی بالاخره یکی اومده خواستگاریت !ولی خودتو کنترل کن خواهرم. با این حرفم لیوان آبشو رو صورتم خالی کرد. بابا که بازم از کارای ما خندش گرفته بود گفت +خیله خب بسه . بزا ببینم کیه این کسی ک ب خودش اجازه داده بیاد خواستگاری دخترِ من ! شروع کردم با آب و تاب توضیح دادن
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° از حرفم خندش گرفت حتی فکر کردن به نبودشم اذیتم میکرد . ولی با تمام وجود خوشبختیش و میخواستم نگاهشو ازم گرفت و +چرا وداع میکنی حالا ؟ _اخه انقدر که برات خواستگار نیومده بود فکر میکردم همیشه میمونی و آزارت میدم. حالا ک فهمیدم قراره عروس شی بری ناراحت شدم +ناراحت نشو واست زن میگیرم اونو آزار بده _نه دیگه خواهر خانومم و که آزار نمیدم رو سرم‌نگهش میدارم + اه اه اه حالم بهم خورد زن ذلیل بدبختتتت. پاشو پاشو برو میخوام درس بخونم مزاحمم نشو . آروم زدم تو گوشش ودراز کشیدم تا بخوابم _ساعت ۶ بیدارم کن آماده شیم برگردونمتون شمال +دوباره میای تهران ؟ _آره مثه همیشه تا سرم رفت رو بالش از خستگی زیاد خوابم برد _ +پاشو پاشو پاشو پاشو ممد پاشو پاشو پاشو پاشو با صدای ریحانه از خواب پریدم . یه چش و ابرو رفت و +چهارساعته ما حاضریم خسته شدیم . پاشو دیگه اه . بلند شدم و رفتم دسشویی. یه اب به سر و صورتم زدم و وسایلارو جمع کردم بابا و ریحانه هم فرستاده بودم تو ماشین . خیلی سریع در خونه رو قفل کردم و رفتم پیششون. همینکه نشستم‌تو ماشین به روح الله پیام فرستادم ‌که" اوکی شد تشریف بیارین" به دقیقه نکشیده پیامک داد و تشکر کرد . وقتی بهش گفتم‌که این دفعه طولانی میرم تهران و تا عید برنمیگردم خیلی اصرار کرد که زودتر ببیننمون بعد اینکه با بابا و ریحانه در میون گذاشتم قرار شد فرداشب بیان خونمون
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° تو فکر بودم که رسیدم دم سپاه شهرِ خودمون . گزارش کارا رو گرفتم و برناممونو براشون توضیح دادم . رفتیم نماز جماعت و بعدشم به بچه ها یه سری زدم و باهم رفتیم بیرون که نهار بخوریم دوباره برگشتیم سپاه تا به کارای عقب موندم برسم . __ تقریبا ساعت ۵ عصر بود . حرکت کردم سمت ماشینو روندم‌ تا خونه.‌ به محض ورود با ریحانه مواجه شدم که صورتش گل انداخته بود . بعد سلام و احوال پرسی با بابا و ریحانه دستشو گرفتم و بردمش سمت اتاق تا باهاش حرف بزنم ... مشغول صحبت بودیم که صدای آیفون اومد بابا اومد تو اتاق و +نمیخای درو باز کنی ؟ دل بِکَن دیگه با حرف بابا خندیدمو _ای به چشم . به صورت ریحانه نگاه کردم که از خجالت سرخ شده بود . با خنده گفتم _عه صدای قلبت از ۲۰ متریم شنیده میشه. چرا استرس دارییی دخترم !!! اینو گفتمو رفتم سمت در . با بابا رفتیم استقبالشون راهنمایی کردیم‌که ماشینشونو پارک‌ کنن. پدر روح الله خیلی گرم و صمیمی باهامون احوال پرسی کرد مادرشم با یه جعبه شیرینی از ماشین پیاده شد بر خلاف تصورم پدر و مادرش جوون بودن بعد احوال پرسی با مادرش و دعوتشون به داخل خونه منتظر موندیم که روح الله از ماشین پیاده شه تو دلم خدا خدا میکردم ریحانه سوتی نده و بتونه مسلط ازشون استقبال و پذیرایی کنه روح الله با دسته گل رفت سمت بابا .به وضوح استرس و تو حرکاتش حس میکردم مخصوصا وقتی که نگاه نافذ و دقیق پدرم و رو خودش دید... بابا با همون ابهت و مهربونی که انگاری ذاتی خدا ذاتی تو وجودش گذاشته بود سمتش رفت و بهش دست داد وخوش آمد گفت به من که رسیده بود استرسش کمتر شد یه لبخند نشست رو لباش و با خوش رویی احوال پرسی کرد
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° واسه اینکه واسش سخت نشه ب حرف زدن ادامه دادم نگاه تحسین آمیز آقا کمیل و خانومش رو ریحانه مشهود بود روح الله هم وقتی متوجه سکوت جمع شده بود برگشت و به ریحانه نگاه کرد بعدشم که به حرف گرفتمش و مشغول صحبت شدیم ریحانه سینی چایی و جلوی آقا کمیل نگه داشت که گفت +بح بح دست شما درد نکنه چایی و پخش کرد و هرکی یه چیزی گفت با اشاره زن داداش نشست کنارش . ظرف شیرینی و شکلات و از رومیز ورداشتم و تعارف کردم بهشون دوباره جو مثه قبل شده بود که بابا نگاهش و به روح الله دوخت به نظر میرسید روح الله هم خودشو برای رگبار سوالای بابا آماده کرد بود از تحصیلش پرسید که جواب داد میخواد درسش و تو حوزه ادامه بده از دارایی و شغلش پرسید که خیلی صادقانه و با اعتماد ب نفسی ک نشان از یه پشتیبان قوی تو زندگیش میداد جواب داد و اینم ب حرفاش اضافه کرد که ان شالله اگه خدا بخواد کار میکنه تا خونه بگیره و خلاصه تمام تلاشش و میکنه تا رفاه و برای ریحانه فراهم کنه . وضع مالیِ باباش خوب بود ولی روح الله دوست داشت رو پاهای خودش وایسته و مطمئن بودم این ویژگی برای پدر من میتونه خیلی جذاب باشه. با لبخندی ک روی لبای بابا نشست از حدسی ک زدم مطمئن شدم . خلاصه یه سری حرفای دیگه زدن و ریحانه و روح الله و فرستادن تا حرف بزنن ریحانه خجالت زده روح الله و به سمت اتاقش راهنمایی کرد سعی کردم حس کنجکاویم و سرکوب کنم و آروم بشینم سر جام با اینکه خیلی سخت بود ۲۰ دقیقه بعد روح الله در و باز کرد و کنار وایستاد تا اول ریحانه خارج شه با دیدن قیافه شاد و خندون ریحانه تو دلم گفتم که حتما روح الله مخشو زده... و با شناختی که ازش داشتم میدونستم میتونه قلبشو تسخیر کنه... از لبخند ریحانه یه لبخند عمیق رو لبم نشست و خیالم راحت شد با تمام وجود ارزو کردم خوشبخت شه و همیشه لبخند رو لباش باشه وقتی ک متوجه نگاهای ما رو خودشون شدن دوباره سر ب زیر شدن و لبخنداشون جمع شد ک باعث خنده ی جمع شد بیشتر خجالت کشیدن... بابا گفت +ریحانه جان مبارکه؟ ریحانه سکوت کرد که آقا کمیل پرسید دخترم +سکوتت و چی تعبیر کنیم ؟ قبول میکنی دخترِ ما شی ؟ ریحانه لبخندی زد و بازم چیزی نگفت
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° با بابا و ریحانه نشستیم تو ماشین داداش علی و زن داداشم تو ماشین خودشون نشستن به محض وارد شدن به ماشین تلفنم زنگ خورد از تهران بود . خیلی زود جواب دادم . _جانم بفرمایید یکی از بچه های سپاه بود . +سلام اقا محمد. واسه تفحص اسمتونو خط بزنم؟ _عههههه چراااا نهههه!!!! + خو کجایی تو پ برادر من . بچه ها فردا عازمن تو ن تلفنتو جواب میدی ن فرمتو اوردی . اضطراب گرفتم... نکنه این دفعه هم جا بمونم . _باشه باشه خودمو میرسونم فعلا خداحافظ. رو کردم سمت بابا و ریحانه . _من باید برم خیلی شرمنده بابا خیلی جدی پرسید +کجا؟ _تهران ریحانه با اخم نگام کرد‌ +الان ؟نصف شب؟چه کار واجبی داری؟ کجا باید بری؟ _باید زود برسم تهران .فردا صبح بچه ها عازم‌میشن جنوب برا تفحص. منم باید برم حتما . شما با علی اینا برین بیرون شام بخورین . ریحانه از ماشینم پیاده شد و محکم درو کوبید +برو بینم بابا . همیشه همینی! از رفتارش خیلی ناراحت شدم به روش نیاوردم پاشدم درو واسه بابا هم باز کردم تا پیاده شه ‌ محکم بغلش کردمو بهش گفتم ک مراقب خودش باشه . خیلی سریع رفتم بالا و وسایلامو جمع کردم و گذاشتم تو ماشین. یه مقدار پولم برا ریحانه گذاشتم لای قرآنش. از علی و زنداداشم عذر خواهی کردم و براشون توضیح دادم که قضیه چیه. بعدشم سریع نشستم تو ماشینو گازشو گرفتم سمت تهران . از ضبط یه مداحی پلی کردمو صداشو خیلی زیاد کردم تا خوابم نبره و یه کله روندم تا خودِ تهران تقریبا نزدیک ساعتای ۳ خسته و کوفته رسیدم خونه . کلید انداختم و درو وا کردم . بدون اینکه لباسمو در آرَم دراز کشیدم. به ثانیه نکشید که خوابم برد. با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم تقریبا ساعت ۷ بود . با عجله به دست و صورتم آب زدم . سریع از تو کشو لباس فرم سپاه و لباس چیریکیمو در اوردمو گذاشتم تو ساک یه سری لباس راحتی و چفیه و مسواک و خمیر دندون و حوله هم برداشتم . خیلی گرسنم بود ولی بیخیال شدم و خیلی تند رفتم سمت ماشین و تا سپاه روندم همه ی عضلات گردنم گرفته بود از رانندگیِ زیاد. طی ۴۸ ساعت دوبار این مسافت طویل و پر ترافیک و طی کرده بودم . تو راه همش چرت میزدم و با صدای بوق ماشینا میپریدم . خدا خواهی بود تصادف نکردم
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° مشغول تست زدن شدم . طبق برنامه ریزی نوبت جمع بندی مطالب چهار تا پایه اول و دوم و سوم و چهارم بود!!! خسته به اتاق شلختم نگاه کردم که هرگوشه اش یه دسته کتاب روهم تلمبار شده بود . دلم میخواست از خستگی همشونو پاره کنم . دیگه حوصلمم از درس خوندن سر رفته بود ‌ بند بند هر کتاب و از (از و به و در و را) حفظ بودم . دیگه حالم بهم میخورد وقتی چشام به متناش میافتاد. دلم هیجان میخاست . بیخیال افکارم شدم و تست دینیو وا کردم . تایم گرفتم و تو ده دقیقه تونستم ۹ تا سوالو بزنم از اینکه نمیتونستم زمانمو مدیریت کنم حرصم میگرفت .دوباره زمان گرفتمو با دقت بیشتری مشغول شدم. این دفعه تونستم ۱۲ تا تستو تو ۱۰ دقیقه بزنم . خوشحال پریدم رو تختو با اون صدام یه جیغ داغون کشیدم که باعث شد خودم ازشنیدن صدام خجالت بکشم . صدای ماشین بابا رو ک شنیدم‌از اتاق پریدم بیرون . مامان و دیدم که با دست پر وارد خونه شد. باعجله از پله ها پایین رفتمو ازدستش نایلکس خریدو کشیدم بیرون و همه ی خریداشو رومبل واژگون کردم .‌ به لباسایی ک واسه خودش خریده بود اعتنایی نکردم ‌ داشتم دنبال لباسایی که واسه من خریده بود میگشتم که مامان داد زد +علیک سلام خانم . لباسامو چرا ریخت و پاش میکنییی عه عه هه نگرد واس تو چیزی نگرفتم پکر نگاش کردمو _چقد بدیییی توو راحت میگه واست لباس نخریدم . مشغول حرف زدن بودیم که بابا هم با نایلکسای تو دستش اومد تو سلام کردمو از پله ها رفتم بالا که بابا گفت +کجا میری ؟ بیا اینو بپوش ببین سایزت هست یا نه از خوشحالی خیلی تند پریدم سمتش و نایلکس و ازش گرفتم و محتویاتشو ریختم بیرون . یه پیرهنِ بلند بود سریع رفتم تو اتاقمو پوشیدمش. رفتم جلو آینه و مشغول برانداز کردن خودم شدم . پیرهن بلندِ آبی که تا رو مچ پام میرسید و دامن زیرش سه تا چین میخورد . آستین پاکتیشم تا رو ارنجم بود. یقش هم گرد میشد و روش مدل داشت رو سینشم سنگ کاری شده بود . وا این چه لباسیه گرفتن برا من . مگه عروسی میخام برم . به خودم خیره شدم تو آینه که مامان درو باز کرد و اومد تو . پشتش هم بابا اومو عجیب نگاشون کردم. _جریان این چیه ایا؟ مگه عروسیه؟ بابا خندیدو +چقد بهت میاد . مامانم پشتش گف +عروسی که نه حالا . _پس چیه این؟ +حالا بَده یه لباس مجلسی خوب پیدا کردم بعد سالی برات . که واسه یه بار دقیقه نود نباشیم . از حرفاشون سر درنمیاوردم بی توجه بهشون گفتم _برین بیرون میخام لباسو در ارم .‌ از اتاق رفتن و درو بستن . لباسه رو در اوردمو دوباره کنار کمدم گذاشتمش. گوشیمو گرفتم
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° مشغول حرف زدن با بچه ها شدم که ریحانه اومد. _بح بح چه عجب خانوم خانوما تشریف اوردن مدرسه ‌ +هیسسس برات تعریف میکنم. _عجبا بعد اویزون کردن چادرش اومد نشست کنارم +خوبی!؟سرما خوردی؟ _اره . صدام خیلی تغییر کرد؟ +اره _خب چه خبر؟ بابات خوبه؟ +اره خوبن الحمدالله.قرار شد بعد عید واسه عملش بریم تهران. _ایشالله خدا شفا بده ‌ خودت کجا بودی تا الان ؟ +هیچی دیگه . از تهران که برگشتیم اومدم مدرسه خب. یهو با ذوق داد زد +اهااااااا فاطمهههه لبخند زدمو:جانم؟ باز چی شده؟ اومد در گوشمو +واسم خواستگار اومده خندم شدت گرفت _عه بختت بالاخره واشد.حالا چرا با ذوق میگی؟تو که قصد نداری حالا حالاها.....؟ حرفمو قطع کرد . +چرا قصد دارم . با تعجب بهش خیره شدم . _خدایی؟ +اره.اشکالش چیه؟ _خب حرف بزن کیه این شادوماد که اینجور دلتو برده؟ مشغول تعریف کردن بود که معلمم اومد ‌ انقد بی حال بودم که حتی از جام بلند نشدم _بقیشو بعدا تعریف کن +باشه . همونجور بی حال مشغول گوش دادن ب صحبتای معلم بودم که زنگ خورد ریحانه دوباره با همون هیجان مشغول تعریف کردن شد . حرفش و قطع کردم و _ ریحانه حالاجدی میخای ازدواج کنی ؟ تازه اول جوونیته دخترجون. بیخیال بهش بگو دوسال صبر کنه برات خو . حالت حق به جانبی به خودش گرفت +نه من خودم دلم میخواد زود ازدواج کنم که به گناه هم خدایی نکرده نیافتم . به نظرم ازدواج زود خیلی خوبه و باعث میشه فساد جامعه کم شه ‌ . حرفاش برام عجیب و خنده دار بود! همینجور حرف میزد و من بی توجه ب حرفاش فقط سرمو تکون میدادم حرفاش ک تموم شد گفتم _باشه عزیزم ایشالله خوشبخت شی. حالا کی عقد میکنین؟ +اگه خدا بخاد دو هفته دیگه . چشام از حدقه بیرون زد ولی سعی کردم چیزی نگم که دوباره حق به جانب شه . سرمو تکون دادمو رفتم سمت آبخوری تا یه آبی به دست و صورتم بزنم . ___ کل کلاس با فکر به شخصیت ریحانه و داداشش گذشت. چه آدمای عجیبی بودن . با شنیدن صدای زنگ رشته افکارم پاره شد وسایلمو جمع کردمو بعد از خداحافظی با بچه ها،راهیِ منزل شدم
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° مردای فامیل دوماد و اونایی به ریحانه محرم نبودن با آرزوی خوشبختی براشون از خونه خارج شدن ریحانه و شوهرشم مشغول امضا کردن بود گفتم بیکار واینستم نزدیک عروس و دوماد شدم و ازشون عکس گرفتم بلاخره امضاهاشون به پایان رسید ریحانه و روح الله و از جاشون بلند کردن به روح الله گفتن شنل ریحانه و واسش باز کنه شنلش و باز کرد و از سرش در آورد دوباره همه دست زدن و رو سر ریحانه وشوهرش گل و نقل پاشیدن بعد از اینکه حلقه زدن بابای ریحانه رفت و بوسیدشون بعدشم دستشونو تو دست هم گذاشت بابا روح الله هم اومد بینشون ریحانه وبغل کرد و سرش و بوسید روح الله هم بغل کرد هر کدومشون ب ریحانه و شوهرش هدیه میدادن داداش بزرگتر ریحانه ،علی به روح الله و ریحانه هدیه ای داد و بغلشون کرد محمد رفت سمتشون شیطنت خاصی تو چشماش بود خواهرش و طولانیی تو بغلش گرفت ریحانه ام از چشماش مشخص بود به زور جلو اشکاش و گرفته بود حسودیم شد بهشون و برای هزارمین بار دلم خواست برادر داشته باشم محمد ریحانه و از خودش جدا کرد از جیبش یه جعبه ای و در آورد بازش کرد و از توش یه گردنبند بیرون آورد دور گردن ریحانه بستش وپیشونیش و بوسید یه انگشتر عقیقم به روح الله هدیه داد ناراحت شدم وقتی یاد خلاء های زندگیم افتادم من همیشه همه چی داشتم و بازم یه چیزی کم داشتم سرم پایین بود و نگام ب دوربین تو دستم که متوجه شدم ریحانه داره صدام میکنه گیج سرم و اوردم بالا که دیدم همه نگاها رو منه به خودم اومدم و خواستم دوربین وبیارم بالا که یکی از دختر خاله های ریحانه که از همه بدتر نگاه میکرد بهم نزدیک شد چادری بود ولی خیلی جلف از اونایی ک داد میزدن ب زور چادر سرشون کردن ارایش زیادی داشت و موهاشم مشخص بود دوربین وبا یه لبخند مسخره از دستم کشید با تعجب بهش نگاه کردم رفت عقب لنز دوربین و گرفت طرف ریحانه اینا و ازشون عکس گرفت محمدد دوباره اخماش بهم گره خورد ریحانه و روح الله ام سعی میکردن لبخند بزنن
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° نمیدونم چرا... واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتش شده بودم.... چند روز گذشته بود. دیگه نشد تو مراسم های بابای ریحانه شرکت کنم. از وقتی هم که کنکورم رو دادم خانواده ی آقا رضا هر روز زنگ میزدن و کلی سوال پیچم میکردن. مصطفی هم ۱۲ بار از صبح تا الان زنگ زده بود . از شدت بیکاری و دلتنگی فقط میتونستم به خواب پناه ببرم . کلافه ب گوشی روی میز خیره بودم و آرزو میکردم دیگه اسم مصطفی رو رو‌ی صفحه نبینم وقتی چند دقیقه گذشت و خبری نشد خوشحال کف اتاق لم دادم و سعی کردم چهره خندون محمد رو تو ذهنم ترسیم کنم . چشام رو بسته بودم و تمام‌حواسم به حالت چشماش بود ک در اتاق با شدت باز شد و مامان تلفن به دست با اخم بهم‌نزدیک شد تلفن و چسبوند به پاش و با همون اخم که حالا غلظتش بیشتر شده بود گفت : +مصطفی است چرا جوابش و نمیدی؟؟؟ با نگاهی که پر از درد شده بودتلفن رو ازش گرفتم چند ثانیه بعد اروم گفتم _سلام +سلام فاطمه خانم .چطوری؟ خوشحال شدم از اینکه لحن صمیمی قدیم رو نداشت فکر ‌کنم‌دلخور شده بود _خوبم شما خوبید؟ +صدای شمارو بشنوم و خوب نشم؟ پووفف خیال کرده بودم حرف زدنش درست شده! سکوتم باعث شد خودش ادامه بده: +میخوام حرف بزنم باهات .از بابات اجازه گرفتم شام بریم بیرون . با کف دستم زدم رو پیشونیم. سعی کردم بهانه بتراشم با یه خورده من و من گفتم : _باشه واسه یه وقت دیگه حالم خوب نیست زیاد. +حس نمیکنی زیادی انتظار کشیدم ؟! راست میگفت باید جوابش و میدادم و همچی رو تموم میکردم ولی مشکل این بود که چجوری میگفتم اصلا چی میگفتم ؟ بگم یکی دیگه رو میخوام ؟ته نامردی نیست ؟ هست! ولی اگه بهش نگم و سر خونه زندگی ک رفتیم تمام حواسم جای دیگه میبود بیشتر در حقش نامردی کرده بودم. قبول کردم باهاش برم بیرون تمام فکرم پیش محمد بود
🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ ناحلہ خلاصه کتاب که تموم شد حالم خیلی دگرگون شده بود... دلم‌میخواست از این جا بعد راهمو خودم انتخاب کنم و نزارم کسی واسم تصمیم بگیره حتی اگه بخوام از خانوادم ترد شم ..‌ شخصیت پدرتون واسم یه شخصیت فوق الهاده بود ... یه الگوی تمام عیار.. خیلی تحت تاثیرشون قرار گرفتم ... شخصیتی که شیفتش شدم . یه مدت دانشگاه نرفتم عوضش کارم شده بود بین کتابای فلسفه ی اسلامی قدم زدن و خوندن راجع به دینی که اسما تو شناسمم بود ولی رسما بویی ازش نبرده بودم .... با کمک رضا و ممدحسین جواب خیلی از سوالامو گرفتم‌‌‌ کم کم پام به هیئت باز شدو مخلص کلام اینکه تغییرات زیادی کردم ... به خاطر مریضی پدربزرگم اومده بودیم شمال. بعد فوت پدربزرگ‌من اینجا موندگار شدم . با تمام مخالفتا و سخت گیریای مادر و پدرم تغییر رشته دادم و تو اون رشته و دانشگاهی که دلم میخواست ثبت نام کردم ... مزار پدرتون رو پیدا کردم عهد کردم یکشنبه ها یعنی خلوت ترین زمان ممکن بیام اینجا ... کم کم با یه سری بچه ها اشنا شدم باهم یه گروه مستند سازی زدیم به نام "مزار خاکی" ... پله پله با کمک شهیدتون پیش رفتیم ... لحظه لحظه حس خوب زندگیمو از پدرتون دارم حس خوب شناختن خودم رو از پدرتون دارم ... و همچنین حس خوب عشق رو....! تو کل تایم صحبتش به حرفاش گوش دادم . چقدر واسم جالب بود زندگیش ... با شنیدن جمله ی اخرش جا خوردم توقع نداشتم اینو الان اینجا و تو این شرایط بشنوم ... نمیدونم چرا ... ولی با شنیدن جمله ی اخرش یه احساس عجیبی رو تو قلبم تجربه کردم... +حالا فقط یه کمک میخوام از شما ... جواب چندتا سوال خشک و خالی میدونم به هیچ عنوان با کسی مصاحبه نمیکنید ... ولی قسمت اخر مستند من لنگ یه راشه کوتاهه ....!!! لنگ یه چند دقیقه صحبت از شهید محمد ... خانم دهقان فرد خواهش میکنم ازتون نه نیارین .... _کمکی از دست من بر نمیاد ... نه من و نه مامان هیچکدوممون ...! +منم نمیتونم مستندمو بدم بیرون ... انقدر صبر میکنم انقدر میام سر این مزار تا شهیدتون اول حاجتمو بده بعدشم کارمو راه بندازه .... ________ +نمیدونم به عشق در یک نگاه اعتقاد داری یا ن ...؟! _خب؟ +ولی من با یه نگاه عاشقت شدم ... _با همین حرفات گولم زدی دیگه ... +کاش همه ی گول زدنای دنیا همینطوری بود ...! _میخوام یه اعترافی کنم! +خب؟ _منم یه جورایی اره ... +هه نگاه هنوزم نمیگی ... بعد میگم مغروری میگی نه ...!!! _خب نمیگم نه +ولی خودمونیما ... کاش همه ی گول زدنا اینجوری باشه ... _اه چندبار میگی خب ؟ الان خوشحالی که منو در کنارت داری؟ +نمیدونم ... ولی چیزیو ک خوب میدونم اینه ک همیشه دلم میخواست بابات مثل بچش بهم نگاه کنه ... _حسااااامممم نمیدونی خوشحالی منو در کنارت داری یا نههه؟؟؟ متاسفم واستت!! جرئت داری جلو بابام اینا رو بگی؟؟ خندید و واسم زبون در اورد . _دیوونه . +خب اره دیگه دیوونه شماییم جانا... _به قول بابا رنجور عشق به نشود جز به بوی یار.