eitaa logo
| موسسه چندمنظوره هدی |
524 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
771 ویدیو
10 فایل
سلام رفیق :) تاحالا فکر کردی اگه میتونستی یک متخصص بشی.چطور میشد؟🤔 «موسسه هدی و قمرهاش» 🌀آموزشی وتربیتی|جنات @hoda14_janat 🌀زیارتی وگردشگری|ولایت @hoda14_velayat 🌀قرآن وعترت|مصباح الهدی @hoda14_mesbaholhoda 🌀ملی وبینالمللی|صراط @hoda14_serat
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت:دیدیش امروز؟ زمزمه کردم: نه خداروشکر! یه ابروشو بالا انداخت و گفت: خداروشکر؟ لیوان چایی مو نزدیک لب هام کردم و از بین بخار های چایی که صورتمو پر کرده بود گفتم: آره... میدونی عزیز جان...یه آدم هایی تو زندگی بعضی از ماها هستن که هم ندیدنشون درده هم دیدنشون! اگر امروز میدیدمش...چشمم به چشمایی که مال من نبود میافتاد...آروم میشدم... اما فقط برای یه لحظه...تا هفته ها بعدش دلم اشوب میموند...چشم میچرخوندم رو آدم های شهر تا دوباره ببینمش! حالا هم که ندیدمش باز دلم آشوبه... که شاید این آخرین فرصت بود قبل از اینکه چشماش بشه برای کسی ببینمش...دلم آشوبه و چند روزی آشوب میمونه...اما میدونم واسه هفته های آینده آروم ترم! میگم خداروشکر ندیدمش چون چند روز آشوب بودن رو به چند ماه آشوب بودن ترجیح میدم جانم! 🆔@Hoda14_ir
💎 پدرم هرگز ما را نزد و همواره تنبيهات خلاقه‌اي در کف داشت. مثلاً اگر فحش بد مي‌داديم، باید می‌رفتیم و دهان‌مان را سه بار زير شير آشپزخانه مي‌شستيم و اگر فحش خوب می‌دادیم، یک بار. من روزهای پرفحش کودکی‌ام را یادم است که هر چند دقیقه یک بار بالای روشویی مستراح ایستاده‌ام و دارم آب می‌گردانم توی دهانم. هم‌زمان، نبردهای مرگباری را هم یادم است که بین خواهران و برادرانم به راه می‌افتاد و میادینی که کم از رینگ خونین نداشت. تنبیه پدرم در این مورد، بستن طرفین دعوا به همدیگر بود. البته سفت نمي‌بست اما شل هم نمی‌بست. طنابِ زردي داشت كه از بالاي كمد مي‌آورد و دو طرف متنفر از هم را به هم مي‌بست. زجر این تنبیه به این صورت است که شما حالاتي از آزار رواني تدریجی و مدام را تجربه می‌کنید چون طناب‌پیچ شده‌اید دقيقا به كسي كه چند ثانيه پيش با او كتك‌كاري كرده‌ايد. یک بار هم که در خانه فوتبال بازی می‌کردم و پنجره را با ضربه‌ای كات‌دار، خاکشیر کردم، پدرم چیزی نگفت. نگاهش کردم که آرام و با طمأنینه قندشکن را از داخل کابینت آشپزخانه برمی‌دارد و می‌رود به اتاق. داخل پذیرایی ایستادم و چند دقیقه بعد صدای ضربه‌هایی را شنیدم که از اتاق می‌آمد. آهسته سمت اتاق رفتم و پدرم را دیدم که مشغول شکستن قلّک‌م است. اسکناس‌های قلّکی را که یک سال برای جمع آوری پول‌هایش دندان روی جگر گذاشته بودم، می‌شمرد. وقتی آن‌ها را گرفته بود و دسته می‌کرد، پوزخند به لب داشت. فردا هم شیشه‌بُر آورد و همان پول‌ها را هزینه‌ي ساخت و ساز شیشه‌ي پنجره کرد. تنبیه والدینِ دیگر در چنین مواردی، سیلی و چَک‌های افسری بود اما پدرم در مقابل این سنّت ایستاد و دست به ابداعات بدیع زد. خاطرم هست در ایام سیزده یا چهارده سالگی یک باری که کیف پولش را گذاشته بود روی طاقچه، دستم لغزید و دویست تومانی کش رفتم. اما فردای آن روز در کمال ناباوری دیدم که برخی وسائل کیف مدرسه‌ام نیست. پدرم در اقدامی مشابه، از غفلتم استفاده کرده بود و دقیقا مثل خودم به اموالم دست‌بُرد زده بود. البته تمام اين‌ها به خاطر هيبتي بود كه در آن سال‌ها از «بزرگ تر» در ذهن مان می‌ساختند و به خاطر احترامي كه ناخواسته در چشم‌مان داشتند. در عوض، ديروز وقتي به بچه‌ام گوشزد كردم نبايد دوستان مدرسه‌اش را به القاب «عوضی " و "خل و چل " بخواند، چیزی نگفت. سرش توی تَبلِت بود و مشغول بازی‌های خونبار. با لحن محکم‌تری گفتم: «هیچ خوشم نمیاد پسرم از این حرف ها بزنه!» اما دیدم همان القاب را دارد حواله می‌دهد به یکی از شخصیت‌های بازی. باخته بود و از دست آدمکش‌های رایانه دمغ بود. رفتم بالای سرش ایستادم و گفتم: «اگه یه بار دیگه حرف زشت بزنی، باید بری دهنت رو آب بکشی!» سرش را از روی تبلت بلند کرد و با تعجب گفت: «هان؟!» نگاهم می‌کرد. حرفم را دوباره تکرار کردم و دیدمش که تبلت را رها کرده روی مبل. روی پا می‌زد و بلند بلند قهقهه می‌زد. در نفس نفس زدن‌های بین خنده‌هایش گفت: «یعنی این حرفت صد تا لایک داشت بابا!» 🆔@Hoda14_ir
ساعت دوازده شب است، او مولانا می‌خواند و من رمان ورق می‌زنم. سرش را از روی کتاب بلند می‌کند و می‌گوید :«گرسنه‌ام. نیمرو بخوریم ...؟» می‌خندم که بخوریم اما تو درست کن ! بلند می‌شود می‌رود سمت آشپزخانه. همان‌طوری که روغن را از توی کابینت برمی‌دارد و توی ماهی تابه می‌ریزد، می‌گوید : « خودت حس می‌کنی چقدر فرق کرده‌ایی ؟ یادت هست از ساعت هشت شب به بعد خوردن تعطیل می‌شد ؟ اگر می‌خواستی بروی مهمانی از صبح لب به غذا نمی‌زدی ...! » لبخند می‌زنم، گذشته با دُورِ تند می‌آید جلویِ چشمانم، سکانس به سکانس، فریم به فریم، از یک جایی به بعد لبخند می‌زنم، از همان جا که دیگر نه منتقدی هست نه ممیزی ... امسال چهل و پنج ساله می‌شوم اما چهار سال است زندگی می‌کنم ! چهار سال است برای خودم زندگی می‌کنم. تحسین دیگران برای هیکل و مدل لباس و رنگ موهایم برایم مهم نیست. چهار سال است لباسی که دوست دارم می‌پوشم حتی اگر چاق‌تر نشانم دهد، گشاد، رها، آزاد. همان رنگی که دوست دارم، شاد ... چهار سال است جاهایی که دوست دارم می‌روم. با آدم‌هایی که دوست دارم نشست و برخاست می‌کنم. برای خودم زندگی می‌کنم نه دیگران. چهار سال است توی خانه‌ی ما غذاها اسم ندارند، من غذایی که دوست دارم با هر قانون نانوشته‌ایی که دارم می‌پزم. سیب زمینی و تخم مرغ تصمیم نمی‌گیرند که کوکو شوند برای شام، من هر طور دلم بخواهم کوکو درست می‌کنم حتی اگر دیگران بگویند این اسمش کوکو نیست ...! از یک جایی به بعد آرامش دست خودمان است، خودمان آن را می‌سازیم. این به هر سازی رقصیدن برای جلب رضایت دیگران خیلی خوب است، هنرِ آدم‌های منعطف است، کار هر کسی هم نیست، قبول ! اما اگر قرار به رقص است حداقل سازش را خودمان انتخاب کنیم، برای خودمان زندگی کنیم. متراژ خانه و ماشین خوب و کار مناسب و پول زیاد اگر به قصد کور کردن دیگران باشد، رفاه ظاهری هم به همراه بیاورد، آرامش حقیقی نمی‌آورد ...! خوشبختی و خوشحالی یک جایی توی دل آدم هاست. همینجا، به همین نزدیکی ...! 🆔@Hoda14_ir
احساس ميکردم اگر اوضاع همین طوری بماند دق میکنم .. اوضاع همان طور ماند و دق نکردم! همه ما اینگونه ایم. لحظه های گَندی داریم که تا مرز سکته پیش میرویم، اما میگذرد .. هیچوقت حرف سربازی که بدون پاهایش از جنگ برگشت را فراموش نمیکنم: " من فوتبالیست خوبی بودم! اولش برای پاهایم هر شب گریه میکردم، تا فهمیدم خدا دوست داره من شطرنج باز خوبی باشم " 🆔@Hoda14_ir