نون (۲)
دوباره سوالی که همیشه آسمان دلش را تیره و تار میکرد، یادش آمد. سوالی که تا وقتی که سالم بود جرات نداشت که بپرسد و وقتی هم که علیل شد دیگر نمیتوانست بپرسد. سوالی که مثل علف هرزی در همه جای وجودش میرویید.
" رضا خوشحاله که موند؟ "
ننه نمیخواست بداند که رضا از ماندن خوشحال نیست. اشکها و نالههای رضا را توی روضههای هر ماه خانهشان نمیدید و نمیشنید.
دوباره همهمهها به گوشش رسیده بود. توی دلش میگفت باز چه خبر است؟ باز هم توی خیابان ریختهاند؟ رضا برایش همه چیز را تعریف میکرد جز یک چیز! ننهام هیچوقت برایش سوال نمیشد که رضا چطور همه چیز را اینقدر دقیق میداند؟ و حالا همان یک چیز نگفته چاقو شده بود و رفته بود توی قلب رضا. توی قلب تک پسرش. لولاهای در نالهای کردند و چشمهای ننه شروع کرد به چرخیدن.
_ آ.... آ... آ....
سوز سردی خودش را توی اتاق جا کرد. آدمها یکی یکی آمدند و گوشهای نشستند. همه خیره شده بودند به گوشت خشک شدهای که روی تخت بود. سوالها توی ذهن ننه ردیف شده بود.
" کاش این گردن لعنتی رو میتونستم تکون بدم! رضا کجا مونده؟ اینا کین؟ یعنی موعد روضهی ماهانهست؟ درو کی وا کرده؟ وای کاش اتاق اینقدر بو نمیداد. کجایی رضا؟ آبرو برام نمونده. الان چه حرفا که پشتم نمیگن..."
همهی سوالها را جمع و دوباره دهانش را باز کرده بود.
_ آ.... آ..... آ.....
ناگهان چیزی در جمعیت شکست و هقهقها مثل باد توی اتاق چرخیدند. ستارههای دل ننه یکی یکی کمسو شدند.
_ آ..... آ.... آ.....
همه به همدیگر نگاه میکردند. با مردمکهای لرزان و خیس.
_ بابا یکی آروم آروم بهش بگه دیگه!
_ خودت بگو حاجی! ما نمیتونیم.
_ لا اله الاالله!
_ ای بابا!
_ بزنید شبکه خبر!
_ چیه؟ چه خبره؟
_ زود بابا بزنید!
مردی سمت تلویزیون کوچک بالای طاقچه رفت. تلویزیون رو به روی تخت ننه رستم بود. مرد کنترل را گرفت و صدا توی اتاق پخش شد.
" جانشین فرمانده کل نیروی انتظامی کشور از شهادت سه مامور و مجروحیت بیش از ده پلیس در نآرامیها و اغتشاشات امروز خبر داد. "
ننه رستم هر کار میکرد نمیتوانست حتی ذرهای گردنش را تکان بدهد. فقط چشمهایش میچرخید. دلش تاریک شده بود و خودش هم نمیدانست چرا. ناگهان اسمی توی اسمها بختک شد و به جانش افتاد.
"سرهنگِ شهید رضا توپچی"
انگار سنگ بزرگی روی سینهی ننه گذاشته باشند. نفس به زور تا گلویش میرسید و بالاتر نمیرفت. توی خودش بلند بلند میگفت: " این رضا اون رضای من نیست! اینا چی میگن؟ رضا پروندهی رفتنو بسته بود! خدایا اینا چی میگن؟ "
دو ماه بعد که جنازهی ننه رستم را توی تابوت گذاشته بودند و سمت قبرستان میبردند، نگاهها به تابلوی آبیرنگِ کوچه افتاد.
کوچهی شهید علیرضا توپچی
#چهار
#تمام
گعدهمان را امروز اینجا برده بودیم.
کلمهها پیله شده بودند و دورمان پیچیدند و شاخههای درختها سایه انداخته بودند رویمان.
نور ولی راهش را باز کرد! دستهای درختها را کنار زد و بالاخره خودش را انداخت روی صورت تکتکمان.
بعد توی دلمان حتی توی چشمهایمان چیزی دوید.
کِی میشود که پاره کنیم پیله را و پروانهها را پرواز دهیم سمت نور؟
#گعده
وقتی کسی میگوید حالم خوش نیست، دنبال اتفاقات بزرگ نگردیم و نگوییم این که چیز مهمی نیست!
به دلایل متعدد بازتاب یک اتفاق بیرونی در درون ممکن است بسیار بزرگ باشد.
به رسمیت شناختن هرازگاهِ «حق کم آوردن» برای دوست، امنیت بخشترین قسمت دوستی است و شناخت این حق برای خود، نشان از صلح با خود دارد در عمیقترین لایههای وجود.
#دروغگویی_روی_مبل
#اروین_دیالوم
در آخرین همخوانی حلقهی ششم مبنا، قرار است نورمان را بتابانیم روی #دو_جان!
آن هم در جمعی که اکثرا دوجان دارند!
#دو_جان
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#انجمن_کتابخوانهای_مبنا
آدم حرفبزنی نبودی. فقط نگاه میکردی. ته سیاهی چشمانت، ناامیدی چنگ میانداخت به دلم. ناامیدی از من. از اینکه نمیتوانم بفهممت! گفتم درست رفتم؟ دارم درست میروم؟ گفتی ball sort بازی کنم. بازی کردم. خیلی دیر. حالا کمی فهمیدهام. اما دیگر نیستی. نیستی که بگویم توپها را اشتباه چیدم! وسط بازی گُم شدهام. از هر طرف میروم آن استوانههای لعنتی یکرنگ نمیشود. حالا من هم ناامیدم. از خودم و از تمام آن توپهای رنگی!
اما اگر میبودی.... نمیدانم! شاید باز هم اتفاق خاصی نمیافتاد! اما لااقل بودی. ها؟ نونِ نبودنت کامم را تلخ کرده است. راستش من آدم ball sort نیستم!
یکی از همین روزها از گوشیام پاکش میکنم و یادم میرود.
که توی صفحهی رنگارنگی گیر کردهام!
امروز استاد خواست توی یک کلمه و حداکثر دو کلمه معرفیاش کنیم. میخواستم بگویم بعضی آدمها به زور یک کلمه میشوند! بعضی دیگر فقط یک کلمهاند! دستهای را حتی در جملهها هم نمیتوان معرفی کرد. درست است که کلمه، ناموس نویسنده است و قداست دارد اما باز هم بعضی آدمها از کلمهها سنگینترند. جا نمیگیرند در این فضای هرچند بینهایت!
نگفتم ولی!
اما دلم خواست روزی اگر استاد شدم، شاگردهایم نتوانند در یک کلمه از من بگویند!
دلم خواست چندکلمهای و حتی چندجملهای باشم!
دلم خواست توی کلمهها جا نگیرم.
و... بماند بقیهاش!
#دل_است_دیگر!
۸ مهر ۰۲
چشمهایم را میچرخانم لا به لای چیزهایی که استاد روی تخته نوشته است. رسیدهام به هذیان گزند و آسیب که میگوید " کسی بلده قرمهسبزی درست کنه؟ ". ردیف دوم نشستهام و استاد به فاصلهی یک صندلی رو به رویم ایستاده است. سرم را از جزوهی درهم و برهمم بالا میآورم.
_ قرمهسبزی استاد؟
با خودم میگویم حتما دارد رولپلی انجام میدهد تا هذیان را بهتر بفهمیم.
_ آره! قرمهسبزی! چیه؟
ماتم بُرده است اما بچههای دیگر شروع میکنند که " بله! معلوم است که بلدیم! ".
دستهایش را روی قفسهی سینهاش در هم گره میزند. رفته است توی دفاع. با اینکه تنها متاهل جمع هستم ترجیح میدهم بشنوم.
_ خب بگین ببینم!
هنوز کلمات خارج شده از دهانشان به دو تا نرسیده که استاد دستهایش را سمتشان تکان میدهد. حالا رفته برای حمله.
_ نه! نه! اولش اینا نیست.
چشم میچرخاند توی کلاس.
_ تو بگو ببینم!
سایهی سنگین نگاهش را رویم حس میکنم. آرام سرم را بالا میآورم. دلم میخواهد بگویم اینها برای من بچهبازی است استاد! به اندازهی موی سرتان قرمهسبزی بار گذاشتهام. پشتم را صاف میکنم. با صدای رسا و بلند میگویم.
_ خب اول لوبیا رو باید خیس بدیم.
سر استاد مثل عروسکهای فنری بالا و پایین میرود.
_ آفرین! خب خب.
لبهایم را پیچ میدهم. گیرمان آورده است. خب بعدش معلوم است دیگر!
_ بعد هم گوشت و....
دستش را بالا میآورد.
_ بسه! بسه! تو هم بلد نیستی!
ضایع شدنم را توی خندهی بلندی میپیچانم.
_ شما اصلا بگین استاد!
بهم برخورده است که از یک مرد که تازه تخصصش در چیز دیگری است در آشپزی کم آوردهام.کاش این یک قلم را بگذارد برای ما زنها بماند! استاد دستهایش را به هم میمالد.
_ خب!
شروع میکند و دستوری که تا به حال هیچجا نشنیده و ندیدهام را میگوید. حتی دلم نمیخواهد به خاطر بسپارمش. حس میکنم چیز مهمی را از من دزدیدهاند. دستورش که تمام میشود، شروع میکند به راه رفتن در عرض کلاس. ریش پروفسوری خاکستریاش را میخاراند.
_ بچهها!
حالا سرش را بالا گرفته و ایستاده است رو به رویمان.
_ هیچکدوم زندگی کردنو بلد نیستین!
کسی از ته کلاس سوالی که توی ذهن من هم رژه میرود را میپرسد.
_ استاد قرمهسبزی چه ربطی به زندگی داره؟
نگاهمان میکند.
_ ربط داره! بلد نیستین!
حالم از حرفهای شعاری به هم میخورد. تعارف را میاندازم گوشهای.
_ اگه از دستور شما بریم بلد میشیم؟
حالا نگاهش مثل شیشهی بخار گرفتهی ماشین است در یک شب بارانی.
_ نه! فقط دستور مهم نیست. باید بفهمی که چی میریزی! چقدر میریزی! کِی میریزی! باید با لوبیا رفیق باشی. با سبزی. با گوشت.
کل کلاس مثل توپ میترکد.
_ استاد من و لوبیا فامیلیم اصلا!
_ استاد! با سبزی چطور میشه رفیق فابریک شد؟
_ استاد من با اینا رفیق بشم زندگیم بهتر میشه ناموسا؟
استاد برمیگردد سمت تخته و هذیانها را ادامه میدهد. گوشهی جزوهام مینویسم زندگی با طعم قرمهسبزی و حتی فکرش را هم نمیکنم که تلنگر استاد ماهها یقهام را بگیرد. اما خب میگیرد!
و حالا بعد از یک سال فکر میکنم که خوب است یکبار با دستور استاد بپزم. قرمهسبزی را!
#قرمهسبزی
#زندگی
۱۴ مهر ۰۲
– تا وقتی کوچکی و نمی تونن با خودت حرفی بزنن، به پر و پای پدر و مادرت می پیچن که چرا لباس بچه تون این طوره؟ چرا مدرسه ش نگذاشتین؟ چرا دستشو به یه کاری بند نکردین؟ بعد که خودت بزرگ شدی قدم به قدم تعقیب میکنن، هی بیخ گوشِت ونگ میزنن:
– آقاجون، زن بگیر، آدم که بیزن نمیشه، این شتریه که…
بعد از تو میخوان که بچه دار بشی. خب، تو از زور پیسی ناچار میشی تخم و ترکه پس بیندازی. میگی با یکی در دهنشونو میبندم، اما اونا که راضی نمیشن. اگه دختره، یه برادر یا خواهر میخواد. باز اگه دختر شد دست بردار که نیستن، باید یکی رو درست کنی که توی عزات، جلو مردم بلن شه و بنشینه. تازه اگه همه شون پسر شدن، هان؟ یکی را میخوان که دنبال تابوتت شیون کنه، به سر و سینهاش بزنه، موهاشو بکنه. بعد میرن سروقت شوهر دادن دخترهات یا زن دادن پسرت روزی دو سه نفر پیدا میکنن. بعد نوه ازت میخوان. و وقتی تا اینجا تعقیبت کردن چشم به راهن که حلوات رو بخورن و تو باید خیلی احمق باشی که جون سختی کنی و بمونی. باید از نگاهشون بفهمی که جاشونو تنگ کردی، که دیگه زیادی هستی و باید هرچه زودتر تو یه تابوت بخوابی تا سر دست و صلوات گویان ببرندت قبرستون، بشورندت و بگذارندت توی قبر و خاک بریزن روت و فاتحه شونو بخونن تا خیالشون از تو یه آدم تخت بشه و بتونن روی اسمت یه خط قرمز بکشن.
#هوشنگ_گلشیری
#مثل_همیشه
حُفره
اینستاگرام را که باز میکنم، روی یک فیلم میمانم. شهربانو منصوریان است. دارد میرود برای مسابقههای آسیایی. پسر پنج شش سالهاش چسبیده به او و رهایش نمیکند. مدام میگوید " منم ببر! ". مادر بچه را به کسی میسپارد و میرود. مراقبش نمیتواند پسرک را نگه دارد و پسرک مثل تیری سمت مادر میدود. مادر دوباره برمیگردد و پسرک را بغل میکند. چشمهایش نم دارد. طنابی انگار دور گلویش بستهاند. پسرک جیغ میزند. مادر را رها نمیکند. فیلم آدم را متاثر میکند. منصوریان توی کپشن نوشته است که گاهی مجبوریم برای رویایمان از چیزهایی بگذریم. لحظههایی که میدانیم دیگر هیچوقت تکرار نمیشوند. کامنتها تاثربرانگیزترند! زنهایی که حمله کردهاند به زنانگی منصوریان. از نظر جسمی با آنها موافقم. زنی بلند و باریک و استخوانی. دستهای بزرگ و زمخت. چهرهای خشن. اما آن قطرههای کنار چشمش به من میگوید با وجود این نقابی که زده است، زنهای زیادی درونش زیست میکنند. زنها هجوم میبرند سمتش.
" رویا داشتی بچه میخواستی چیکار؟ "
" عمرا نمیخوام رویامو با ضجه بچهم به دست بیارم! "
" میدونی چه آسیبی به بچهت زدی؟"
" بخوره تو سرت اون مسابقات! "
کامنتها خیلی زیاد است. چشمهایم تار میشود. آن طناب لعنتی دور گلوی من هم پیچیده میشود. برای این آدمها زن چه معنایی دارد؟ یک ربات بیرویا؟ که فقط بسابد و بپزد و بچهداری کند؟ آخر مگر میشود رویا و آرزو را از انسانها گرفت؟ مادر در مرام شما چقدر زشت است! حالم از مادر تکبعدیای که میسازید به هم میخورد! میدانید گناه منصوریان و امثالهم چیست؟ اینکه نشانتان دادند! اینکه مثل شما شب و روز گوشی به دست گرفته و زیر ماهواره نشسته کنار بچهاش نبوده است! میتوانم قول بدهم که بچههای اکثر شما از پسر او مشکلدارتر خواهند بود! چرا گوشیهایتان را غلاف نمیکنید و به بچههایتان نمیرسید؟ چرا به آن زنانگی آهنیتان نمیچسبید؟ چه چیزی کم دارید که توی زندگی بقیه سرک میکشید؟ میخواهید من بگویم؟
رویا!
شما هم اگر مثل او رویایی داشتید، حالا زیر پستش نبودید و اتفاقا به بچهتان یاد میدادید رویا داشتن را!