eitaa logo
حُفره
566 دنبال‌کننده
250 عکس
27 ویدیو
2 فایل
به نام تو برای تو . مبارکه اکبرنیا هستم. شیمیستِ روانشناسی‌خوانده که عاشقِ کتاب 📚 و محتاجِ کلمه✍️ است. مشغول به شغل‌های شریفِ همسری، مادری و استادیاری مدرسه‌ی نویسندگی مبنا https://daigo.ir/secret/41456395944 . در بله: https://ble.ir/hofreee
مشاهده در ایتا
دانلود
. قصه‌ی قطره‌ها مثل دریاست که می‌گویند جز زیبایی نمی‌بینیم. کاش ما هم آن قطره‌هایی باشیم که می‌رسند به دریا. @hofreee
امروز بعد از مدت‌ها پاهایم به زق زق افتاد. از خستگی! از کار زیاد! اگر بدانید چقدر بابتش خوشحالم و خدا را شکر کردم. برایتان عجیب است نه؟ روزهای قبل که آدم‌ها از خستگی‌ها و میزهای شلوغ پلوغشان و کمبود وقت می‌نالیدند فقط بهشان غبطه می‌خوردم. دلم می‌خواست جایشان باشم. آنقدر بدوَم که پاهایم را دیگر حس نکنم. آدم‌های زیادی را هم در بیمارستان‌ها و آسایشگاه‌های روانی و خانه‌های سالمندان می‌شناسم که آرزوی من را داشتند. آدم‌ها گاهی یادشان می‌رود که "خستگی" نعمت است. اینکه بتوانی کار کنی نعمت است. اینکه بتوانی به جنگ بروی نعمت است. البته حق می‌دهم که گاهی نیاز به همدردی و همدلی داشته باشیم ولی کاش یادمان نرود که بعضی چیزها لطف خداست. کاش همه بتوانند لذت شیرین خستگی را بچشند. لذتی که می‌گوید هنوز زنده‌ایم. @hofreee
می‌دانید! نویسندگی تنها مهارتیست که مدتی اگر برایش تلاش مستقیمی نکنم حسرت نمی‌خورم! مثلا وقت نکنم کتابی بخوانم یا بنویسم یا دوره‌ای بروم. نمی‌گویم خب دیگر تمام شد! همه چیز را باختم! نه! چون دارم زندگی می‌کنم. با احساسات مختلفی مواجه می‌شوم. تجربه جمع می‌کنم. فکر می‌کنم. یاد می‌گیرم. تغییر می‌کنم. به تعادل‌های جدیدی می‌رسم و این‌ها همه خوراک اصلی‌ام می‌شود برای نوشتن. برای سال‌ها بعد که گرد و خاک‌ها خوابید و چشم‌هایم توانست بهتر ببیند. پس اگر فکر می‌کنید راکدترین فرد جهان هستید، باز هم نیستید! شما فعلا ریشه‌هایی هستید زیر خاک! از اینکه توی طوفان شن گیر کرده‌اید و آدم‌ها لب دریا یا زیر سایه‌ی درختان جنگل نشسته‌اند، نترسید! روزی خیلی سریع‌تر و بهتر به آن‌ها می‌رسید. امید نیروی محرکه‌ی کار ماست. پ.ن: البته وقتش که شد نباید از مطالعه و نوشتن غافل شد! اصلا و ابدا! @hofreee
زندگی همیشه همینه! تا میای واسه پیروزی ناهید کیانی ذوق کنی، یادت میاد رقیبش کیمیا علیزاده بوده! نمیگم ذوق نمی‌کنی‌ها ولی گیرنده‌های تلخی ته زبونت مگه میشه تحریک نشن؟ و زندگی همیشه همینه! @hofreee
فردا ۲۹ سالگی را پُر می‌کنم و می‌روم توی ۳۰! همان سن عجیب و غریبی که از کودکی برایم بزرگ بود. هنوز هم هست. احساس می‌کنم هنوز قد خودم و زندگی‌ام بهش نرسیده است. زل زده‌ام به عکسِ شب تولدم. روی زمین نشسته‌ایم. کیک صورتی‌رنگی را که رویش پُر از قلب‌های فوندانتی‌ست روی سطل لگوی بچه‌ها گذاشته‌ایم. پسرها دورم را گرفته‌اند. محمدحسین زل زده به دوربین. با همان اخم همیشگی‌اش. روسری سبز محبوبم را با چنگ و دندان از لای رختخواب‌ها کشیده‌ام بیرون. اینکه چرا آنجا بوده بماند! چشم‌هایم تا همین چند ساعت پیش مثل پفک نمکی باد کرده بودند. تعداد رگ‌های خونی که از کم‌خوابی افتاده تویشان از دستم در رفته است. رژ صورتی کم‌رنگی مالیده‌ام روی لب‌های کبودم. مهدی می‌گوید بخندیم و من نهایت تلاشم را برای انقباض ماهیچه‌های صورتم می‌کنم اما همین است! بیشتر نمی‌توانم. بیشتر نمی‌شود! آغاز ۳۰ سالگیم همین است! روی زمین. در آغوش پسرهایم. با خنده‌ای که روی خستگی‌ها و فکرهایم را می‌پوشاند! با خنده‌ای که مثل گذشته نمی‌دود توی صورتم بلکه آرام و متین راه می‌رود. ۳۰ سالگی نمی‌گوید بلکه از حالا دارد نشان می‌دهد. می‌شود برایم خیر و نور بخواهید؟ @hofreee
یه کامنتمون نشه برای قهرمانمون؟🙃 وسط این همه تخریب! 👇👇👇👇👇 https://www.instagram.com/p/C-fDV9riw6N/?igsh=MWlkMGVxdmtiNnliZg== 😌 @hofreee
میریم بالا بالاتر از هر رویا بالاتر✌️🇮🇷🎖 @hofreee
من محتاج کتاب‌‌‌ها هستم!
با لبخند کجی می‌گوید: " خب ببینم حالا با یه نوزاد چطور فرت و فرت کتاب می‌خونی! " لب‌پایینی‌ام را گاز میگیرم تا خنده‌ام مثل توپ به بیرون شوت نشود. می‌فهمد انگار. _ چیه؟ ابروهایم را بالا می‌دهم و چشم‌هایم را جمع می‌کنم. _ شروع کردم! می‌خونم متاسفانه! داشتم جون می‌دادم! تیرم درست توی دایره‌ی زردرنگِ سیبل فرو می‌رود. خنده‌ام از ضایع شدنش نیست! درکش از من و امثال من غلط است. فکر می‌کند از روی بیکاری و شکم‌سیری کتابی دستمان می‌گیریم و می‌خوانیم. می‌خواهیم ادای روشنفکرها را درآوریم. نمی‌داند خواندن برای من مثل خوردن غذا و نوشیدن آب واجب است. بدون کتاب‌ها سرگردانم. ناامیدم و خالی‌ام. توی روزهای سختم طنابیست که از لب پرتگاه نجاتم می‌دهد. اینکه انتظار دارند وقتی برایش باز نکنم و در باتلاق زندگی فرو بروم، برایم عجیب است! من برای خواندن وقت خلق می‌کنم. ۲۴ ساعت را ۲۵ ساعته می‌کنم. متنفرم از این جمله که " چطور میرسی؟". آدم‌ها چطور می‌رسند غذا بخورند و بخوابند؟ قضیه همینقدر برایم مهم و حیاتی است. دزیره را وقتی خواندم که ممکن بود چند ساعت بعدش کرونا کارم را بسازد. دایی جان ناپلئون می‌خواندم در حالی که پسرکم را روی تخت بیمارستان بغل کرده بودم. آخرین حرف‌هایم با بهترین رفیقم راجع به کتاب‌هایی بود که خوانده بودیم و متنی که نوشته بودم. داشت از درد می‌مُرد ولی می‌گفت متنت و لیست کتاب‌ها را بفرست که بعدا بخوانم. کتاب‌ برایم خواهریست که ندارم. مادر و پدریست که ازشان دورم. مکان‌هاییست که نرفته‌ام. زمان‌هاییست که خاطره نساخته‌ام. رفیق‌هایی‌ست که نداشته‌ام. قرص‌های افسردگی‌ایست که نخورده‌ام. حتی دعاهایی‌ست که اسمشان را نشنیده‌ام و طبق نظر بعضی دوستان احتمالا بابتش راهی جهنم بشوم! من محتاج کتاب‌هایم. وقتی زانوهایم روی سنگ سفید بیمارستان تا شدند، دورم را گرفته‌اند. وقتی داغ دیدم، اشک‌هایم را توی خودشان پنهان کرده‌اند. رفیقم بوده‌اند. سال‌ها! همه‌ چیزم بوده‌اند. سال‌ها! گچ سفید بوده‌اند روی تخته سیاهم. سال‌ها! اینقدر نپرسید چرا و چطور! یخچالمان خالی باشد می‌خوانم. خانه کثیف باشد می‌خوانم. نوزادی داشته باشم که خواب و خوراک را از من گرفته باشد می‌خوانم. سرشلوغی‌ها و اتفاقات بیخ گلویم را گرفته باشند می‌خوانم. حتی یک جمله! حتی اگر سهمم یک جمله از یک کتاب در کل روز باشد. همان را تا روز بعدی زیر زبانم نگه می‌دارم که زنده بمانم. می‌خواهم فخر بفروشم؟ نه! می‌خواهم بگویم قضیه همینقدر برایم مهم و حیاتی است! غبطه و حسرت و ناله و نفرین و سرزنش ندارد! اولویت‌های آدم‌ها متفاوت است! این را بپذیریم و دست از سرشان برداریم! القصه که هروقت بین‌ من و کتاب‌ها جدایی افتاد بدانید که مُرده‌ام! پ.ن: به بهانه‌ی شروع مجله‌ی مدام و خواندن یادداشت سردبیرش. موضوع شماره‌ی اول مدام کتاب است! از دستش ندهید. @modaam_magazine @hofreee
حُفره
امیدوارم ویروس‌ها امون بدن و به این کتابِ حلقه‌ی کتاب مبنا برسم🙂 عکس خیلی حرفه‌ای شده می‌دونم! ولی ق
. در جبهه‌ی غرب خبری نیست قصه‌ی چند نوجوان است که از وسط کلاس‌های درس به خط مقدم جبهه کشیده می‌شوند. خط مقدم آلمان در جنگ جهانی اول. اولین چیزی از کتاب که جذبت می‌کند اسمش است. با ورق زدن چند صفحه‌ی اول متوجه می‌شوی که گول‌ خورده‌ای و منظور از غرب آن غربی که تو با آن بزرگ شدی نیست! کتاب عنوان رمان ضدجنگی را یدک می‌کشد اما حس رمان بودن از آن نمی‌گیری. بیشتر شبیه خاطرات خود نویسنده است که مقدمه هم این را تایید می‌کند. با اینکه ترجمه است اما نثر روانش مخاطب را جذب می‌کند. اگر تا به حال کتابی راجع به جنگ نخوانده‌اید جزئیات و تصاویر وحشتناکش شوکه‌تان می‌کند. حتی اگر روحیه‌ی حساسی داشته باشید مجبور می‌شوید برای همیشه کتاب را رها کنید. تعداد شخصیت‌ها زیاد است و عمقشان کم. به جز دو سه شخصیت، باقی را باید چند ثانیه‌ای توی ذهنت بالا و پایین کنی که یادت بیاید که بودند و کجا بودند و چه کردند. راوی تا نیمه‌های داستان خیلی محو است و پنهان و این کمی آزاردهنده است. یک جاهایی هم طبع شاعرانه‌اش گُل می‌کند و روانی نثر را دچار دست‌انداز می‌کند. از همه چیز بدتر آن‌جاهایی‌ست که فکر می‌کند حالا بد هم نیست بالای منبر برود و حکمت بگوید. آن هم وسط شرحه شرحه شدن هم‌رزمانش. نبود مفاهیم انسانی و ملی در نیروهای آلمانی خیلی توی ذوق می‌زند و وادارتان می‌کند با دفاع مقدس خودتان مقایسه‌اش کنید که به نظرم مقایسه‌ی عبثی است! البته این را درنظر بگیرید که که اریش ماریا رمارک ، نویسنده‌ی کتاب، این اثر را در سال ۱۹۲۹ منتشر کرده و شما دارید اولین رمان ضدجنگی را در آن اتمسفر می‌خوانید! در زمانی که ژرمن‌پرستی و ملی‌گرایی در هوای آلمان به شدت پراکنده بود. بنابراین چه بسا از تمام این نقدها بشود چشم‌پوشی کرد. درمجموع از خواندن کتاب راضی بودم. درست است جای یک‌سری مفاهیم در کتاب خالیست اما به جای آن رمارک از مفاهیم و زوایای دیگری حرف میزند که می‌تواند روزها درگیرتان کند! @hofreee
اینقدر صفت جامانده را به خودتان نچسبانید! در کوتاه‌مدت خیلی سوز دارد و دل را می‌ترکاند! اما در بلند‌مدت مثلا وقتی ده سال بنشیند روی پیشانی‌تان دیگر سوز و گدازش تمام می‌شود. می‌افتید در سرمایِ ناامیدی و دل کَندن! مگر حبّ حسین(ع) و اهل بیتش درون قلب‌هامان نیست؟ مگر تلاش نکردیم و نمی‌کنیم که اربعین دورش را بگیریم ولی نشده و نمی‌شود! پس جامانده چرا؟ جامانده کسی‌ست که او را نمی‌شناسد و عاشقش نیست! همین! به حرف‌هایم فکر کنید حتی اگر دلخوش‌کُنکی باشد! @hofreee