eitaa logo
حُفره
562 دنبال‌کننده
249 عکس
27 ویدیو
2 فایل
به نام تو برای تو . مبارکه اکبرنیا هستم. شیمیستِ روانشناسی‌خوانده که عاشقِ کتاب 📚 و محتاجِ کلمه✍️ است. مشغول به شغل‌های شریفِ همسری، مادری و استادیاری مدرسه‌ی نویسندگی مبنا https://daigo.ir/secret/41456395944 . در بله: https://ble.ir/hofreee
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌دانی از کجا یاد گرفتم که اینقدر حرف‌ها را توی خودم بریزم؟ از همان قرارهای زنانه‌ای که خدا برایمان گذاشت. آن روزهای موعود که باید درد را می‌ریختیم درونمان. نباید کمرمان خم میشد که پدر یا برادرمان بفهمند‌. فکر کن شلاق بزنند به شکم و کمرت و بخواهند شق و رق بایستی. دندان‌هایت را روی هم فشار می‌دهی. ریاضی داری و دبیرت مرد است. عضلات صورتت از درد می‌لرزد. دستت را بالا می‌بری. _ میشه برم بیرون آقای... دبیرت ابروهایش را هشتی می‌کند و می‌گوید: _ نخیر! زنگ تفریح چیکار می‌کردی؟ سرت را می‌گذاری روی نیمکت. دلت می‌خواهد شکم و کمرت را از وجودت بکَنی. خانم یاسینی دبیر زیستت دوبار چرخه‌ی تخمک‌گذاری را برایتان تعریف کرده. باید حفظش کنی. کنکوری است اما نمی‌فهمی‌اش. تو تا نفهمی حفظ نمی‌شوی. توی دلت می‌گویی کاش دبیر مَردت هم زیست‌شناسی می‌خواند. نکند کتاب پسرها فرق کند؟ دیگر بزرگسال شده‌ای اما هنوز هم عادت نکردی. باز باید ناظمت سر صف خط‌کش را پشت کمرت بزند. _ اکبرنیا صاف وایسا. صاف! دست‌هایت را حلقه‌ می‌کنی دور شکمت. _ خانوم... ما... چشم غره می‌رود برایت. _ جمع کن خودتو بابا. خودت را جمع می‌کنی. ۱۸ سال است که این کار را بلدی. از دو سه روز قبلش غم عالم می‌ریزد توی دلت. با هر که دورت باشد بحث می‌کنی. متنفری از اینکه می‌گویند " چته؟ نزدیکه باز؟ " دلت می‌خواهد شلاق بزنی به کمرشان که این را نگویند. بابت چیزی که دست تو نیست سرزنشت نکنند. آن روز محرمانه که برسد نباید با روزهای دیگرت فرقی کند. چون تو یک زن نجیب و باحیایی. برای همین وقتی امتحان ورزش داشتی آن روز را سه دور توی حیاط مدرسه دویدی. آخرهای دور سوم خیسی شلوارت را و لرزش پاهایت را حس می‌کردی اما دویدی. یک دختر اصیل و مغرور کم نمی‌آورد. نرسیده به دبیر ورزش چشم‌هایت تار می‌دید و زمین خوردی. به هیچ‌کس در خانه نگفتی که زانویت ساییده. چون فایده‌ای نداشت‌. تو نباید آن روز را بزرگ می‌کردی. خوابگاه که بودی لباسشویی نداشت. تو بلد بودی که چکار کنی. باید بلافاصله یک تشت آب سرد آماده کنی. وقفه بیفتد پاک نمی‌شود. بعد تاید یا مایع. چنگ بزن. چنگ بزن. چنگ بزن. بوی خون که به بینی‌ات رسید عق نزن. عق نزن. عق نزن. حواست را پرت کن که آب سرخ را نبینی. نباید قندت بیفتد. توی خانه اگر می‌افتاد یواشکی می‌خزیدی درون آشپزخانه. با دست‌هایی که می‌لرزید قندان را باز می‌کردی و یک قند می‌چپاندی گوشه‌ی دهانت. دوستت تعریف می‌کرد که در این روزها اگر غذایی درست کند برادرش لب به آن نمی‌زند. چون ماها آن زمان نجسیم! لبهایت را گاز می‌گیری و می‌گویی: " ولی خدا دوسمون داره! این زمانا بیشتر! ". این حرف را از معلم پرورشی‌ات یاد گرفته بودی. تنها حرف مفیدی که دبیری توانست بزند. از آن چرخه‌ی کوفتی هم فهمیدنش راحت‌تر بود. حالا مادری. خانه کثیف است. بچه‌ها گرسنه‌اند ولی نا نداری. یک ساعت مانده که همسرت بیاید چوب ناظم می‌خورد به پشتت. چشم‌هایت سیاهی می‌رود اما باید بدوی. حتی اگر زمین بخوری و این دفعه پوست کف دستانت هم ور بیاید. کارها تمام می‌شود. دردت ولی نه. تو یاد گرفته‌ای با این درد زندگی کنی؟ پس چرا هر ماه تازه است؟ دلت می‌خواهد گریه کنی آنقدر که غم‌ها از کاسه‌ی دلت سر بروند. بچه‌ها ولی دورت هستند. باید تا شب دوام بیاوری. دوستت به تو زنگ می‌زند. صدایت گرفته است. انتظار داری وقتی گفتی چه شده او لااقل همدردی کند. نمی‌کند. می‌گوید: _ میگم مثل سگ پاچه می‌گیری! چنگِ هم‌نوع دردت را بیشتر می‌کند. تلفن را قطع می‌کنی. اردوی راهیان که بودی وسیله‌ی بهداشتی‌ات کم آمد. یک بقالی کوچک پیدا کردی. پسر جوانی پشت دخل بود. رفتی و آمدی. رفتی و آمدی. کدام بی‌آبرویی بزرگ‌تر بود؟ کدام ننگ؟ حیا اینجا چه معنی می‌شد؟ دست‌های یخ‌زده‌ات را گذاشتی درون جیبت و رفتی داخل. نگاهی به اطراف انداختی. پسرک با چشم می‌پرسید که چه می‌خواهی؟ زبانت را کشیدی روی لب‌هایت. _ یه بسته ن.... ن... نون! با یک بسته نان لواش بیرون آمدی. آنقدر درون مشت‌هایت فشارش دادی که له شد. راه را گم کردی چون از پس پرده‌ی اشک چشم‌هایت همه جا را تار می‌دیدی. با دست‌هایت بسته‌ی نان را فشار دادی روی دهانت که نکند مردی صدایت را بشنود. شانه‌هایت ولی انگار می‌رقصید در باد. خدا چرا اینقدر بار رویشان گذاشته بود؟ چرا می‌خواست زیر آن له نشوی؟ شب شده. می‌روی درون اتاق. خسته‌ای ولی. حتی حال نداری اشک بریزی. روی موکت سرد دراز می‌کشی. دلت یک کیسه‌ی آب‌گرم می‌خواهد. یک چای دارچین با نبات. دستی که شانه‌هایت را بمالد اما نباید بزرگش کنی. باید یک زن اصیل باشی. اصلا اصالت یعنی چه؟ ریشه‌اش از کجاست؟ باید حتما پیدایش کنی. زن یعنی چه؟ پلک‌هایت دارد به هم می‌رسد. زیرلب می‌گویی : " ولی خدا دوسم داره. مطمئنم. " و می‌خوابی. با همان درد که هیچ‌وقت به آن عادت نمی‌کنی. @hofreee
" سرکار علّیه" چند روایت مادر_دختری درباره‌ی هویت زن. @hofreee
آخرین کتاب ۰۳ را خواندم. عنوان و توضیح زیرش مدت‌ها بود که جذبم می‌کرد: " سرکار علّیه" چند روایت مادر_دختری درباره‌ی هویت زن. خانم‌ها عیسی‌خانی و کشتکاران چقدر خوب که دست روی نقطه‌ی حساسی گذاشته‌اید. واقعا موضوع شما دغدغه‌ی بسیار مهم ما خانم‌هاست اما کاش این متن به دست شما برسد و من پاسخ سوال‌هایم را بگیرم. دو راوی چه کسانی هستند؟ چطور انتخاب شدند؟ اینکه فقط بگویید مادر ارتباطات خوانده و دختر روزنامه‌نگاری چه دردی از من مخاطب دوا می‌کند؟ این دو بزرگوار چطور انتخاب شدند که بخواهند یک‌تنه پاسخی به مهمی " هویت یک زن " را به زن‌ها بدهند؟ اگر آدم‌های مهمی هستند، پس از همان ابتدا معرفی‌شان کنید و دلایل انتخاب را واضح و صریح بگویید. دو نویسنده‌ی بزرگوار! شما آشناییتی با علوم رفتارشناسی و روانشناسی دارید؟ کتاب‌تان می‌گوید که ندارید! ذره به ذره‌ی متن پُر از قضاوت‌ها و داده‌های نادرست است! از نظر داده‌های آمادری این کتاب مضحک است! مادر با زنی دوست بوده و آن زن فلان رفتار را داشته پس فلان مشکل را دارد و هویتش می‌لنگد. پس ما نباید مثل او باشیم! دختر، فروشنده‌ای با ظاهر نامناسب می‌بیند و جمله‌ای در روایتش نیست که این زن فلک‌زده را تحقیر و قضاوت نکند! بعد شما پایان کتاب از ظلم به زنان حرف می‌زنید؟ شما با تمام این قضاوت‌ها و تعمیم‌های نادرست‌تان درحال ظلمید! آیا صرف تجربه‌ی محدود دو راوی شما می‌تواند برای زن‌ها، هویت را معنی کند؟ چرا مدام طرح مسئله می‌کنید؟ در این مملکت چیزی که فت و فراوان است، طرح مسئله است. راهکار بدهید! از این کلیشه‌ها که زن‌ها باید با توانایی خودشان بیایند جلو نه جنسیت‌شان، بگذرید. این‌ها را می‌دانیم. خیلی وقت است می‌دانیم. بفرمایید بگویید به نظر شما چرا و برای چه یک سری از زن‌ها از ظاهر و جنسیت خود در برابر مردان استفاده می‌کنند و نه توانایی‌هایشان؟ کمی به زن‌هایی که یک‌طرفه تحلیل کرده‌اید، عمیق‌تر فکر کنید! چرا زنی مجبور است صبح تا شب سرکار باشد و بچگی کردن بچه‌هایش را نبیند؟ چرا؟ در کل کتاب به یک علت منطقی و حرف درست نرسیدم که دلم را خوش کنم. یک کار هول هولی و دم‌دستی! فکر نشده و سطحی! آن هم راجع به چنین مسئله‌ی مهمی! " هویت زن! ". چند خط آخر هم که چنان از تناسب میان کار و خانواده گفتید که انگار کشف بزرگی کردید! این را هم سال‌هاست که به ما می‌گویند. اما این تناسب چطور باید پیاده شود؟ چه باید بکنیم؟ چطور هویت زن ایرانی اسلامی را بسازیم؟ و باور کنیم که با دیدن " محبوبه" خانم نامی تمام ماجرا حل شد و رفت پی کارش؟ من معمولا هیچ نقدی برای کتابی نمی‌نویسم اما این کتاب به شدت منِ مخاطب را آزار داد! چه لزومی دارد که کتاب بنویسیم و همچنان در طرح مسئله‌ای که دیگران بهتر و عمیق‌تر از ما گفته‌اند، غوطه‌ور باشیم؟ @hofreee
نمی‌دونم چطور روتون میشه بقیه سال حرف از حقوق بشر و آزادی بزنید وقتی چهارشنبه‌سوری با پیژامه‌ی مامان‌دوز نارنجک و کوکتل مولوتوف می‌ندازید خونه مردم. شما از جنگ می‌ترسید؟ شماها؟ وای مامانم اینا😒 @hofreee
عزیزکم؟ فرشته‌ها رسیدند؟ دکمه‌ی سرهمی‌ات را بستند که سردت نشود؟ آن زیپ لباست را بالا کشیدند؟ شاید هم لباس‌های نو و تمیزی برایت آوردند که پُر از رنگین‌کمان است. انگشت‌های دستت را از آستینت بیرون کشیدند که راحت‌ دست بزنی و دلبری کنی؟ پاهای کبودت را ماساژ دادند؟ پماد مالیدند؟ آن صورت و بدن پر از زخمت را تمیز کردند؟ دیگر درد نداری؟ سیر شده‌ای؟ جایت خوب است؟ پس بخواب عزیزم. بخواب و برای بیداری ما و دنیا دعا کن. تف بر دنیایی که برای همه‌ چیز و همه‌کس جا دارد الا تو و آن تن نحیف. مامان هم می‌رسد. خیلی زود. می‌دانستی بعد از باران که خورشید بتابد، آسمان رنگین‌کمانی می‌شود؟ فقط یک ذره مانده که خورشید ابرها را کنار بزند. فقط یک ذره... @hofreee
حُفره
🔅آخرسالی بیایید یک چالش راه بیندازیم! به نظرتان آدم‌های کتاب‌خوان بهترین چیزی که می‌توانند به هم هد
اینو درنمی‌یابید؟😅 یه روز مونده از سال... اسم بهترین کتابای امسالتونو به دوستاتون هدیه نمیدین؟ :)
به حرمت عزای پدرم، آقا امیرالمومنین(ع)، عید نوروز و سال نوی‌ من و خانواده‌ام چند روز دیرتر شروع می‌شود. بهار امسال همرنگ خزان است چه نوروزی؟ پدر دادیم از دست @hofreee
فقط در یک سال؟ ما برای هضمِ این حجم از غم به سال‌ها نیاز داریم. اما می‌گویند غم بزرگ را تبدیل کن به کار بزرگ. الهی امسال کار بزرگ ما روی سر دشمن کوبیده شود. الهی امسال آشیانه درست کنیم برای پرستوهایی که دلتنگ خانه‌اند. @hofreee
دانشگاه که قبول شدم دوستم ازدواج کرد. باری نبود که باهم حرف بزنیم و همسر و ازدواجش را وسط نکشد. اینکه برایش چه خریده؟ چه سوراپرایزی داشته؟ این‌بار چه گلی؟ چه عاشقانه‌هایی؟ چه حرف‌هایی؟ آنقدر گفت و گفت که ایده‌آل‌های منِ ۱۸ ساله را به کلی عوض کرد. فکر می‌کردم همه‌ی ازدواج‌ها باید همین باشند و اگر نباشند یک جای کار می‌لنگد. تا اینکه من هم ازدواج کردم. قصه کاملا همان نبود که او می‌گفت. فکر می‌کردم حتما شکست مفتضحانه‌ای خوردم. رویم نمیشد از کسی بپرسم حس‌های من درست است؟ اینکه آن اتفاقات صورتی به آن غلظت نیست درست است؟ تا چند ماه افسرده شدم و پشیمان. واقعیت‌ها و سختی‌ها برایمان پشت پا می‌گرفتند. از طرفی خوب بود چون غرقم کرد. آن فانتزی‌ها را فراموش کردم و چسبیدم به زندگی‌. مدتی که گذشت فهمیدم همین است! زندگی آن رمانتیک‌بازی‌ها نیست. زندگی همین دست هم را گرفتن و باهم ساختن است. بالا دارد. پایین دارد. دعوا دارد. آشتی دارد. گاهی ناسازگاری. گاهی تفاهم. بله. عاشقانه‌هایی هم دارد اما نه اینکه صبح تا شب را به این چیزها بگذرانی. باید بدوی. بجنگی. عرق بریزی. چند روز پیش با آن دوست بعد از سال‌ها قطع رابطه صحبت کردم. برای اولین‌بار به چیزهایی در زندگی‌اش اعتراف کرد که شوکه شدم. گفتم چرا آن‌موقع از این‌ها نمی‌گفتی؟ گفت نمی‌خواستم تصورت را از ازدواج به هم بزنم. ولی من فکر می‌کنم آن دوستم می‌خواست تمام آن محدودیت‌ها و کمبودهایش را از این راه جبران کند. او و تمام افرادی که فقط زیبایی‌ها و صورتی‌بازی‌های ازدواج را می‌گویند، به نوعی خیانت می‌کنند. به افکار و احساسات جوان‌هایی که برای خود از ازدواج کاخ بزرگی می‌سازند و بعد مواجه با واقعیت‌ها و سختی‌ها افسرده و پشیمان می‌شوند. من اگر آن‌سال‌ها خودم را جمع نمی‌کردم و نمی‌چسبیدم به زندگی، الان کجا بودم؟ کِی واقعیت را کشف می‌کردم؟ احتمالا بعد از طلاقم! می‌دانید چقدر از زندگی‌ها را اینطور به هم می‌زنید؟ لازم به داد و فریاد عاشقانه‌هاتان پیش بقیه نیست! واقعا نیست. نه منفی‌بافی کنید نه اغراق. فقط واقعیت‌ها را صادقانه نشان دهید. دوست عزیزی که تازه ازدواج کرده‌ای. آن هم سنتی. غصه نخور. روزهای اول هم شیرین است هم بسیار پُرچالش. کافیست با هم حرف بزنید و از احساسات‌تان واضح و روشن بگویید. بعد هم درست‌ترین راه را پیدا کنید. حس و حال شما کاملا طبیعی است. درست است که می‌گذرد اما سعی کنید با مهربانی بگذرد. @hofreee
‌سلام 🟢 این شما و این بهترین کتاب‌های سال ۰۳ که دوستان عزیز برام فرستادن: 🌟 به معنی پرتکرار بودن معرفیست. ⚠️ اگر جای کتابی خالیست حتما بگید که اضافه کنم. 🔅 ممنونم از بزرگوارانی که در چالش شرکت کردن و در سال پیش رو یادگاری جذابی بهمون دادن :)) ‌ ۱/ قاف🌟 ۲/ بندها🌟 ۳/ بیگانه ۴/ گاوخونی ۵/ زود باش ۶/ کورسرخی🌟 ۷/ شب بازی ۸/ داش آکل ۹/ همسایه‌ها ۱۰/ ناتور دشت ۱۱/ وارث پیامبر ۱۲/ اکسیر عشق ۱۳/ تاریخ بیهقی ۱۴/ پیرمرد و دریا ۱۵/ ویرانه‌های من🌟 ۱۶/ روزهای بی‌آینه ۱۷/ دختر ترکستانی ۱۸/ موش‌ها و آدم‌ها ۱۹/ نان و پنیر موزارلا ۲۰/ استاد و خدمتکار ۲۱/ خرگوش گوش داد ۲۲/ هر صبح می‌میریم ۲۳/ مهمانسرای دو دنیا ۲۴/ مردی در تبعید ابدی ۲۵/ اسکار و خانم صورتی ۲۶/ فقط پنج دقیقه دیگه ۲۷/ مهاجر سرزمین آفتاب ۲۸/ نجات از مرگ مصنوعی ۲۹/ هفت روایت خصوصی ۳۰/ فارابی (مشاهیر خندان) ۳۱/ آمیخته به بوی ادویه‌ها🌟🌟 ۳۲/ نامه‌های سیمین و جلال ۳۳/ از طرف فرزند کوچک شما ۳۴/ فردوسی (مشاهیر خندان) ۳۵/ چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم🌟🌟 ۳۶/ راهنمای مردن با گیاهان دارویی ۳۷/ ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر ۳۸/ ابوریحان بیرونی (مشاهیر خندان) ۳۹/ زندگی سیدمحمدحسین طباطبایی ۴۰/ و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد ۴۱/ طلوع روز چهارم ۴۲/ سووشون🌟🌟 ۴۳/ عاشقی به سبک ون‌گوگ ۴۴/ دیار اجدادی 🌟🌟 ۴۵/ مسکوی کوچک افغانستان (صوتی) ۴۶/ ساجی ۴۷/ پدر حضانتی ۴۸/ سنگی بر گوری ۴۹/ پس از بیست سال ۵۰/ دروازه مردگان ۵۱/ ویولن زن روی پل ۵۲/ طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن /سید علی خامنه ای ۵۳/ پدر، مادر، ما متهمیم/ علی شریعتی گفت و گوی چهارجانبه/ متن گفت و گوی علی شریعتی، فخر الدین حجازی، سید علی خامنه ای و مرتضی مطهری ۵۴/ زخم داوود/ سوزان ابوالهوی ۵۵/نخل و نارنج / وحید یامین پور ۵۶/ واژه‌نامه سیاسی فرهنگی / شهریار زرشناس ۵۷/ زن، فاطمه فاطمه است / علی شریعتی ۵۸/ پورنوگرافی و آثار مخرب لذت‌های ممنوعه بر روی مغز و روان / کامیار سنایی ۵۹/ درسنامه علوم قرآن / حسین جوان آراسته ۶۰/ اِلی... ۶۱/ کاپوچینو در رام‌الله ۶۲/ تا فراموش نشوی ۶۳/ برچیدن امپراتوری آخرین امید آمریکا ۶۴/ خیابان ۲۰۴ ۶۵/ دوپامین ۶۶/ کتابخانه نیمه شب ۶۷/ زمستان ۶۲ ۶۸/ سلام بر ابراهیم ۶۹/ اثرمرکب ۷۰/ بازیگری آدلر ۷۱/ نمایش خلاق ۷۲/ تربیت در عمل دکتر عابدی و ایزدی ۷۳/ ۸ قرار عاشقانه ۷۴/ ۵ زبان عشق ۷۵/ پیامبر بی‌معجزه ۷۶/ گور‌های بی‌سنگ🌟🌟 ۷۷/قتل در قطار سریع‌السیر شرق ۷۸/ یک عاشقانه‌ی آرام ۷۹/ ده بچه زنگی ۸۰/ چهل نامه‌ی کوتاه به همسرم ۸۱/ ترجمه الغارات ۸۲/ آتش بدون دود ۸۳/ چشم سگ ۸۴/ روزهای بی آینه ۸۵/ قصه ها از کجامی آیند ۸۶/ در زمانه‌ی پروانه ها ۸۷/ خوبی خدا ۸۸/ شب های روشن ۸۹/ نویسنده‌ی همراه و بیماری سیاه @hofreee
اینجا نت جان که بکند به H یا H پلاس می‌رسد. دایره‌ی دانلود دور صوت‌ها، عکس‌ها و فیلم‌ها می‌چرخد و می‌چرخد. حوصله‌ی گردش آن دایره دور خودش را ندارم. گوشی را هُل می‌دهم زیر متکا. گره روسری را پشت سرم سفت‌تر می‌کنم. ضربِ قطره‌های باران روی سقف مثل صدای قطار است. دمر می‌شوم. با انگشتانم ریتم باران را روی زمین ضرب می‌گیرم‌. خیلی وقت بود که از این کارها نمی‌کردم. باد از زیر در به زور می‌چپد تو. سرم را روی متکا رها می‌کنم. خنک است و سفت. پتوی پلنگی را تا زیر بینی‌ام بالا می‌کشم. بوی دیوار نمدار می‌دهد. نگاهم می‌رود سمت شعله‌های بخاری. گاهی آن وسط یکی خودش را بالاتر می‌کشد‌. دو سه تا نارنجی می‌سوزند. می‌شمارم‌شان. از چپ به راست. از راست به چپ. به وسط که می‌رسم شعله‌ها را گُم می‌کنم. به کمر می‌خوابم. زل می‌زنم به سقف. به دالبرهای گچی. اگر گوشی‌ام نت داشت یک فیلم یا کتاب دانلود می‌کردم. باد، چراغ درون حیاط را تکان می‌دهد. تاریکی و نور بازی‌شان می‌گیرد. قایم می‌شوند و پیدا. کاش میشد با خودم حرف بزنم. مثل بچگی‌ها. اگر چند نفر دیگر تا ته پذیرایی خواب نبودند میشد. چهار انگشتم را به هم می‌چسبانم رو به چراغ. همزمان با شست تکان‌شان می‌دهم. شبیه منقار پرنده‌ای می‌شود که کنج دیوار نشسته است. باران کمی آرام‌تر می‌زند. پنبه‌ای و نرم. به پهلو می‌چرخم. هادی با دهان باز خوابیده. پاهایش از پتو بیرون افتاده. در نور کم‌جانی که از حیاط خودش را درون اتاق پرت کرده، انگشتان سیاه و چرک پاها معلوم است. اگر خانه بودیم محال بود بگذارم با این وضع بخوابد. اینجا راحت می‌دوند. می‌پرند. جیغ می‌کشند. بدون نگرانی از هیچ همسایه‌ای. اینجا نه لپ‌تاپ دارم نه گوشی نه امکانات پیشرفته‌ی دیگری اما آدم می‌تواند خودش باشد. می‌تواند ساعت‌ها درون تاریکی، وقتی ترک‌های سقف را می‌شمارد، با خودش رو به رو شود. صبح‌ها درون آینه‌ی دایره‌ای کوچک زل بزند. تا آب گرم شود، میان خوردن دندان‌هایش به هم جوش‌های صورتش را ببیند که کم‌رنگ‌تر شده و عقب‌نشینی کرده‌اند. هیچ عجله‌ای برای کاری نیست. چیزی روی زمین نمانده. زل بزن به خودت درون این آینه که پُر از رد قطره‌های آب است. من این روزها هیچ کار دقیق و حرفه‌ای را انجام ندادم. هیچ پروژه‌ای شروع نشده. هیچ قدمی برداشته نشده اما تا میشد گل‌های آفتاب‌گردان روی پرده‌های آشپزخانه را شمرده‌ام و به خودم نگاه کرده‌ام. با بچه‌ها راجع به معنی اسم‌هایمان حرف زده‌ایم. سر بُرد تیم ملی کَل‌کَل راه انداخته‌ایم. نان بربری داغ را گاز زده‌ایم. آنقدر خندیده‌ایم تا شکم‌مان درد بگیرد و گلویمان بسوزد. این روزها گوشی‌ام را که به جانم بسته بود بارها و بارها گُم کرده‌ام یا جا گذاشته‌ام. و این خوب است. و خیر. شاید. @hofreee
اگر مسلمانم نبودم؛ اگر ایرانی هم نبودم؛ به خاطر اضطرار و بُهت تو لحظه‌ی جان دادن به خاطر نبودن آغوشی که در آن آرام بگیری به خاطر کوبیدن پاهایت به زمین از درد به خاطر رنگین‌کمان‌های روی لباست به خاطر شکم خالی و لب‌های ترک‌خورده‌ات به خاطر جنازه‌ی یخ‌زده‌ات روی زمین سرد فردا را می‌آمدم. و می‌آیم. چون انسانم. انسانی آزاد که در ذهنش جان آدم‌ها را دسته‌بندی نمی‌کند. روی جان آدم‌ها به خاطر سیاسی‌بازی‌هایش چشم نمی‌بندد. @hofreee