Tamami Dinam ~ UpMusicTamami Dinam (320).mp3
زمان:
حجم:
5.1M
برای عصرِ پنجشنبههایی که حال دلمان کوک نیست.
با یک لیوان چای داغ کنارش...
@hofreee
اگر فکر کردید بزرگ شدهاید و از شر بعضی ترسها خلاص شدهاید، باید بگویم کاملا در اشتباهید.
به محض بچهدار شدن دوباره با آن ترسها چشم تو چشم میشوید. اینبار تنها نیستید. هم باید با ترس خودتان بجنگید هم کاری کنید که آنها از شما چیزی به ارث نبرند.
تا دیر نشده یقهشان را بگیرید و بزنید توی گوششان. ترسها را میگویم. شاید هم نیاز باشد بغلشان کنید. بچهها و ترسها را میگویم!
#ترسها
@hofreee
هدایت شده از مجلهٔ مدام
فروش ویژهی #جشن_مدام آغاز شد!
www.modaammag.ir/shop
⏳از امروز(۲۳فروردین) به مدت ۱۰روز، میتوانید شمارهی پنجم را با ۲۰درصد تخفیف تهیه کنید.
سفارش مجله، از طریق فروشگاه مدام👇
www.modaammag.ir/shop
✅ سفارشات شما ابتدای اردیبهشت ماه ارسال خواهند شد.
✅ شمارهی پنجم مدام، در اشتراک یکسالهی مدام نیست.
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
چرا آدمها برای اولویتهای زنهایی که در خانه کار میکنند، ارزش قائل نیستند؟
چرا شغل آنها دیده نمیشود؟
و چرا باید با همه چیز چه در خانه چه در فضای کاری یکتنه و تنها بجنگند؟
حتما باید به مکانی بیرون از خانه بروند که زنِ شاغل محسوب شوند؟
ما اینجاییم.
روی یک دوشمان بچهها و خانهداری.
روی دوش دیگر کارمان.
ما را ببینید.
برای ما و اولویتهامان ارزش قائل شوید!
نگویید " خب تو که همهش خونهای! "
#زنِشاغلِخانهدار
#کار_در_خانه
@hofreee
وقتی درگیر یه مشکل بلندمدت میشی، به هر چیزی چنگ میزنی. به زمان التماس میکنی که کاش فردا بهتر از امروز باشه. دلت میخواد یکی رو پیدا کنی که حرفای کلیشهای بارت نکنه. اصلا هیچی نگه. فقط کنارت باشه. هرجا میرسی فکر میکنی اینجا دیگه خونهی امیدته. دیگه تموم شده.
اما نه.
نه.
نه.
همیشه یه " نه" بزرگ کوبیده میشه به صورتت و ازت میخوان صبور باشی.
صبر؟ اونا میدونن صبر یعنی چی که پشت هم تکرارش میکنن؟
تو سر تکون میدی اما دلت میخواد کاش میشد قلبتُ میبریدی و اونا میدیدن داره از صبر و انتظار میترکه.
و تو دلت میخواد دیگه یه گلادیاتور نباشی. زانو بزنی و بگی که دیگه خسته شدی.
#همین
#ازاینروزها
@hofreee
اگر بهخوان دارید و دیلماج را خواندهاید یا حتی نخواندهاید:
https://behkhaan.ir/reviews/876fe5e5-66d8-49cc-b563-86f068632be3?inviteCode=vHmIq1z3cBq1
مشتاق دیدن نظراتتان هستم🌱
@hofreee
هرجا کسی بهتان گفت نمیشود و نمیتوانید حتما زندگینامهی ترودی ادرلی را بخوانید و این فیلم را ببینید.
مخصوصا زنها.
این فیلم قصهی ما زنهاست....
#زن_جوان_و_دریا
#فیلم_خوب
@hofreee
روزهاست که دفترچرمی قهوهایام التماس میکند که چیزی درونش بنویسم. چندباری پرتش کردهام دورترین نقطهی میز تا عز و جزهایش را نبینم. ولی همچنان توی چشمم بود. درنهایت رسید به ته کمد. وقتهایی که نمینویسم یعنی نمیخواهم با خودم خلوت کنم. از مواجهه مستقیم با خودم میترسم. از کنار زدن در چاه و رسیدن به واقعیتها. از اشک و نالهی بعدش بیزارم. از آن قطرههای خیس که برگههای دفتر را ناهموار میکنند. از خودم فرار میکنم و میدانم که دوام نمیآورم.
میگوید ولی از این روزها باید بنویسی. میگویم فایدهاش چیست؟ برای چه کسی مهم است که یک مادر با سه بچهی خرد و کلان کله صبح گوشه به گوشهی شهر را گز میکنند به دنبال خانهی امید. ظهر که برسد و آفتاب صاف روی فرق سرشان بکوبد و شکمها قاروقور کند یعنی باید برگردند. ناامید برگردند. زن کولهاش را که حالا ده برابر سنگینتر شده روی دوشش محکم کند. قطرههای عرقی که سُر میخورد درون چشمهایم را نادیده بگیرد. گیرهی روسری را بچه به بغل، یک دستی تنظیم کند تا بغض و لرزش چانهاش پیدا نباشد. برای چه کسی مهم است که زنی اینجا میجنگد که قویترین نسخهاش باشد برای پسرهایش؟ دو هفته آنقدر خواسته که قدرتمند باشد که جسمش تاب نیاورده. چقدر این جسم ضعیف و بیمصرف است! چرا باید مرکب روح باشد؟ و تازه چطور باید نوشت که از آن حس چسبنده و لزجِ " ترحم" دور باشی! چطور میشود شکست را نشان داد بیترحم؟ هرچقدر که از قدرت ناپلئون بگویی باز هم آن مرد تبعیدی که زل زده به دریا در جزیره سنتهلن کار را خراب میکند. برای من میکند. و چطور باید نشان داد این همه جنگیدن برای چه؟
اما مگر ادبیات نیامده برای همهی این روزمرگیهای به ظاهر سطحی؟ مگر نشان دادن انسان نیست در زندگی؟ کوبیدن واقعیتها به جسمِ نازکِ آدمهای خیالاتی؟
نباید حالا از آن ببُرم وقتی که سخت محتاجش هستم....
نباید.
#این_روزها
@hofreee
فانوس بزرگ
عباس، پدر صادق، در عملیات والفجر هشت سوخته بود. همرزمهاش دیده بودند. مثل یک فانوس بزرگ میسوخت و جزیره فاو را روشن میکرد. نه دوید. نه فریاد کشید. نه تقلایی کرد. ایستاده سوخت. عمو علی میزد روی شانههای صادق و میگفت: " بابات خیلی مرد بود. مثل اون دیگه پیدا نمیشه." صادق ولی توی بچگیهایش میخواست مثل پدرش باشد. دعا میکرد دوباره جنگ بشود و بسوزد. نمیخواست از عمو علی باز هم آن جمله را بشنود. تابستانها تمام روز را زیر آفتاب مینشست بلکه از شدت گرما آتش بگیرد. ولی نمیشد. نه جنگ شد و نه آتش گرفت. بزرگتر که شد دعایش را فراموش کرد. فقط برای ادای تهماندهی دینش به پدر، اسم پسرش را گذاشت عباس. سالها گذشت تا آن روز.
آن اردیبهشتماهی که در اسکله شهید رجایی بندرعباس مردی را دیدند که ایستاده میسوزد. درست مثل یک فانوس بزرگ. همه از روی هیکلش یکصدا میگفتند او صادق است. پسر عباس یا همان پدر عباس.
✍️ مبارکه اکبرنیا
#بندرعباس
#مرد
#وطن
#آتش
@hofreee
حُفره
فانوس بزرگ عباس، پدر صادق، در عملیات والفجر هشت سوخته بود. همرزمهاش دیده بودند. مثل یک فانوس بزر
غصهی قصهی سوختن مردان وطن در آتش هیچوقت تمام نمیشود انگار.
تا آتش هست.
تا مرد هست.
و تا وطن هست....
@hofreee