eitaa logo
حُفره
562 دنبال‌کننده
249 عکس
27 ویدیو
2 فایل
به نام تو برای تو . مبارکه اکبرنیا هستم. شیمیستِ روانشناسی‌خوانده که عاشقِ کتاب 📚 و محتاجِ کلمه✍️ است. مشغول به شغل‌های شریفِ همسری، مادری و استادیاری مدرسه‌ی نویسندگی مبنا https://daigo.ir/secret/41456395944 . در بله: https://ble.ir/hofreee
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی درگیر یه مشکل بلند‌مدت میشی، به هر چیزی چنگ می‌زنی. به زمان التماس می‌کنی که کاش فردا بهتر از امروز باشه. دلت می‌خواد یکی رو پیدا کنی که حرفای کلیشه‌ای بارت نکنه. اصلا هیچی نگه. فقط کنارت باشه. هرجا می‌رسی فکر می‌کنی اینجا دیگه خونه‌ی امیدته. دیگه تموم شده. اما نه. نه. نه. همیشه یه " نه" بزرگ کوبیده میشه به صورتت و ازت می‌خوان صبور باشی. صبر؟ اونا می‌دونن صبر یعنی چی که پشت هم تکرارش می‌کنن؟ تو سر تکون میدی اما دلت می‌خواد کاش میشد قلبتُ می‌بریدی و اونا می‌دیدن داره از صبر و انتظار می‌ترکه. و تو دلت می‌خواد دیگه یه گلادیاتور نباشی. زانو بزنی و بگی که دیگه خسته شدی. @hofreee
و تمام! لذتِ تیک زدن اولین هدف سالت با رنج، سختی و تلاش. و خستگی شیرینی که درون دست‌ و پاهایت بالا و پایین می‌پرد. و زندگی مگر جز انتخاب است؟ اینکه رنج بکشی و بالا بروی یا رنج بکشی و توقف کنی و حتی سقوط؟ @hofreee
اگر بهخوان دارید و دیلماج را خوانده‌اید یا حتی نخوانده‌اید: https://behkhaan.ir/reviews/876fe5e5-66d8-49cc-b563-86f068632be3?inviteCode=vHmIq1z3cBq1 مشتاق دیدن نظرات‌تان هستم🌱 @hofreee
هرجا کسی بهتان گفت نمی‌شود و نمی‌توانید حتما زندگینامه‌ی ترودی ادرلی را بخوانید و این فیلم را ببینید. مخصوصا زن‌ها. این فیلم قصه‌ی ما زن‌هاست.... @hofreee
روزهاست که دفترچرمی قهوه‌ای‌ام التماس می‌کند که چیزی درونش بنویسم. چندباری پرتش کرده‌ام دورترین نقطه‌ی میز تا عز و‌ جزهایش را نبینم. ولی همچنان توی چشمم بود. درنهایت رسید به ته کمد. وقت‌هایی که نمی‌نویسم یعنی نمی‌خواهم با خودم خلوت کنم. از مواجهه مستقیم با خودم می‌ترسم. از کنار زدن در چاه و رسیدن به واقعیت‌ها. از اشک و ناله‌ی بعدش بیزارم. از آن قطره‌های خیس که برگه‌های دفتر را ناهموار می‌کنند. از خودم فرار می‌کنم و می‌دانم که دوام نمی‌آورم. می‌گوید ولی از این روزها باید بنویسی. می‌گویم فایده‌اش چیست؟ برای چه کسی مهم است که یک مادر با سه بچه‌ی خرد و کلان کله صبح گوشه به گوشه‌ی شهر را گز می‌کنند به دنبال خانه‌ی امید. ظهر که برسد و آفتاب صاف روی فرق سرشان بکوبد و شکم‌ها قاروقور کند یعنی باید برگردند. ناامید برگردند. زن کوله‌اش را که حالا ده برابر سنگین‌تر شده روی دوشش محکم کند. قطره‌های عرقی که سُر می‌خورد درون چشم‌هایم را نادیده بگیرد. گیره‌ی روسری را بچه به بغل، یک دستی تنظیم کند تا بغض و لرزش چانه‌اش پیدا نباشد. برای چه کسی مهم است که زنی اینجا می‌جنگد که قوی‌ترین نسخه‌اش باشد برای پسرهایش؟ دو هفته آنقدر خواسته که قدرتمند باشد که جسمش تاب نیاورده. چقدر این جسم ضعیف و بی‌مصرف است! چرا باید مرکب روح باشد؟ و تازه چطور باید نوشت که از آن حس چسبنده و لزجِ " ترحم" دور باشی! چطور می‌شود شکست را نشان داد بی‌ترحم؟ هرچقدر که از قدرت ناپلئون بگویی باز هم آن مرد تبعیدی که زل زده به دریا در جزیره سنت‌هلن کار را خراب می‌کند. برای من می‌کند. و چطور باید نشان داد این همه جنگیدن برای چه؟ اما مگر ادبیات نیامده برای همه‌ی این‌ روزمرگی‌های به ظاهر سطحی؟ مگر نشان دادن انسان نیست در زندگی؟ کوبیدن واقعیت‌ها به جسمِ نازکِ آدم‌های خیالاتی؟ نباید حالا از آن ببُرم وقتی که سخت محتاجش هستم.‌‌... نباید. @hofreee
فانوس بزرگ عباس، پدر صادق، در عملیات والفجر هشت سوخته بود. هم‌رزم‌هاش دیده بودند. مثل یک فانوس بزرگ می‌سوخت و جزیره فاو را روشن می‌کرد. نه دوید. نه فریاد کشید. نه تقلایی کرد. ایستاده سوخت. عمو علی می‌زد روی شانه‌های صادق و می‌گفت: " بابات خیلی مرد بود. مثل اون دیگه پیدا نمیشه." صادق ولی توی بچگی‌هایش می‌خواست مثل پدرش باشد. دعا می‌کرد دوباره جنگ بشود و بسوزد. نمی‌خواست از عمو علی باز هم آن جمله را بشنود. تابستان‌ها تمام روز را زیر آفتاب می‌نشست بلکه از شدت گرما آتش بگیرد. ولی نمی‌شد. نه جنگ شد و نه آتش گرفت. بزرگ‌تر که شد دعایش را فراموش کرد. فقط برای ادای ته‌مانده‌ی دینش به پدر، اسم پسرش را گذاشت عباس. سال‌ها گذشت تا آن روز. آن اردیبهشت‌ماهی که در اسکله شهید رجایی بندرعباس مردی را دیدند که ایستاده می‌سوزد. درست مثل یک فانوس بزرگ. همه از روی هیکلش یک‌صدا می‌گفتند او صادق است. پسر عباس یا همان پدر عباس. ✍️ مبارکه اکبرنیا @hofreee
حُفره
فانوس بزرگ عباس، پدر صادق، در عملیات والفجر هشت سوخته بود. هم‌رزم‌هاش دیده بودند. مثل یک فانوس بزر
غصه‌ی قصه‌ی سوختن مردان وطن در آتش هیچ‌وقت تمام نمی‌شود انگار. تا آتش هست. تا مرد هست. و تا وطن هست.... @hofreee
و شاید بر ما مقدر شده که سخت برسیم. با عذاب. با رنج. با درد‌های تمام نشدنی. و با جان کَندن. جوانه بزنیم از درون قفلی زنگ زده. از میان ترک دیواری. از شکاف پله‌ای سنگی. از میان تخته سنگ‌هایی سفت و محکم. و رشد کنیم با باریکه‌ی نور ضعیفی که از پشت پرده‌ی پنجره‌ای می‌رسد. با آبی قطره قطره. و باید چنین شود که ثمر دهیم. @hofreee
زندگی با یه نویسنده اینطوره که: یهو می‌بینی خودشو به صورت چپکی از مبل آویزون کرده. می‌پرسی چرا؟ میگه چون می‌خوام ببینم دنیا رو چطور میشه وارونه دید!؟ می‌بینی که سه ساعت نشسته جلو پنجره. می‌پرسی چرا؟ میگه می‌خوام ببینم موقع غروب، نور با چه زاویه‌ای میاد تو اتاق؟ دستشو با چاقو می‌بُره و عاشقانه به زخم دهن‌باز کرده نگاه می‌کنه. می‌پرسی چته؟ میگه می‌خوام ببینم خون چطور و با چه حالتی می‌پاشه بیرون؟! می‌بینی یهو وسط حرف زدن پقی می‌زنه زیر گریه. میگی ها چی شده؟ میگه به این نتیجه رسیدم که تولستوی راست می‌گفت. گاهی شخصیت اصلیت باید بمیره. ننه فداااش بشههه. یهو وسط کافه به آقای میز کناری میگه : " آقا شما چطور دود سیگارو از جفت سوراخای دماغتون میدین بیرون؟ آخه شخصیت داستانی من نمی‌تونه طفلک!!" می‌بینی چند ساعت نه غذا می‌خوره نه آب. میگی باز چته؟ میگه می‌خوام ببینم مُردن در اثر گرسنگی و تشنگی چطوریه؟ تو نمی‌دونی اول کدوم عضوم بی‌حس میشه؟ وایتکس و اسید رو مخلوط می‌کنه. میگی چرا؟ میگه تجربه جدید! بعد کافیه یه سری به جستجوهای گوگل و هوش مصنوعیش بزنی. مثلا : " قرص برنج اولین جایی که آسیب می‌زند کجاست؟ "، " واقعا امکان باروری در مردان وجود ندارد؟ " ، " چقدر مشروب و ویسکی بخوریم، از خود بی‌خود می‌شویم؟" ، " چطور مُشت بزنیم که دنده‌ی فرد شکسته شود؟" و.... وسط غذا میگه نیما هم لوبیا‌پلو دوست داره. میگی وا بسم‌الله نیما کیه؟ میگه همین شخصیت جدیدی که ساختم دیگه! تو سیل گیر افتاده میگی خو تکون بخور فرار کن. میگه بذار ببینم آب چطور منو میبره؟ بعدم آب می‌بلعدش و پودرش می‌کنه. میگه لطفا منو بزن. میگی باز چته؟ میگه می‌خوام لذت کتک خوردن رو بچشم. دردش بیفته به جونم. قلبش واستاده دارن شوک میدنش. میگه یه دیقه وایسین من این لحظه‌ها رو یادداشت کنم بعدا کتابشون کنم. میگن برو عامو که مُردی خبر نداری! الفاتحه! @hofreee
ﺧﺪﺍﻳﺎ ... ﺍﺯ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺩم‌هایت ﺷﮑﺎﻳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻫﺖ ... ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺎﻳﺘﻢ ﺭﺍ ﭘﺲ ﻣﻴﮕﻴﺮﻡ ... ﻣﻦ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ ... ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺪی ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩی ﺗﺎ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺁﺩم‌هایت، ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ... ﮔﺎهی ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻭقتی کسی ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ، ﻣﻌﻨﺎﻳﺶ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎﻳﻢ ... ﻣﻌﻨﺎﻳﺶ ﺍین است ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩی، ﺗﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ... ﺑﺎ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎیی ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ ... ﻣﺎﻧﺪﻩ‌ﺍﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﭼﻪ می‌کردم ... ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ؛ ﺧﺪﺍیﺧﻮﺏ ﻣﻦ. 🔅از مناجات‌های دکتر مصطفی چمران @hofreee
ظهر امروز حس کردیم جنون به ما دست داده. پس سریعا خودمان را به حمام رساندیم. بماند که به محض باز کردن در و ورود بوی جوراب خیسِ ماندهِ به بینی‌مان، قصد ضرب و شتم همسرمان را در سر پروراندیم. حمام هوایش خوب است. اصولا خنک‌تر از جاهای دیگر خانه است. نشستیم روی چهارپایه و شیر آب را بیخودکی باز کردیم که پسرها را ساکت کنیم. باز هم بماند که ساکت نشدند و پشت هم پرسیدند: " کجایی مامان؟ حموم رفتی؟ آخه چرا؟ ما رو نمی‌بری؟ داری چیکار می‌کنی؟ " همه و همه را نادیده گرفتیم. مثل شاهی که شعار چند بچه مزلف را به هیچ‌جایش حساب کند. ناگهان یادمان آمد یار غارمان یعنی هندزفری درون گوشمان است. صبح هم آهنگی ابتیاع کرده بودیم که مثلا روز را شادتر آغاز کنیم. روی هندزفری ضربه زدیم و آهنگ پخش شد. حس کردیم سلول به سلول تن‌مان ایستادند و پرچم‌هایشان را تکان دادند. این در حالی بود که پسرک آخری هم آمد و به در کوبید و " اَ اَیی " گفت و رفت. دلمان خواست با خواننده دم بگیریم. حس کردیم کاملا بی‌اراده همراه با سلول‌ها ایستادیم و سرمان را تکان می‌دهیم و می‌خوانیم: " دوست دارم زندگی رو.. اووو اووو...". دیگر صدای کسی را نمی‌شنیدیم. تو بگو مثل فارست گامپ آن لحظه که می‌دود و بندها و میله‌های پایش یکی یکی باز می‌شوند. چنین حالی داشتیم. به خودمان که آمدیم شامپویی در دستمان بود که نزدیک لب برده بودیم. دوش آب باز بود و ما سر تا پا خیس. گلویمان هم کمی می‌سوخت که نمی‌دانستیم چرا. صحنه‌ی زشتی بود و در کلام نمی‌گنجند. آهنگ تمام شد. شامپو را سرجایش گذاشتیم. دوش آب را بستیم. سرمان را با حوله خشک کردیم. دستی به موها کشیدیم و در را باز کردیم. دیدیم سه فرد نیمه‌مذکر یک سوم ممیز هاج و واج نگاهمان می‌کنند. پسرک آخری تند و تند پستانکش را می‌مکید که از شدت تعجبش بکاهد لابد. بعد هم به این فکر کردیم که شام امشب و ناهار فردا باید چه درست کنیم. راستش جنون خودش مجنون شده بود. پ‌ن ۱: چشم دیگر آب را هدر نمی‌دهیم. پ‌ن ۲: هندزفری‌مان سالم مانده خداراشکر. @hofreee