به خودم قول داده بودم کل ده روزِ نمایشگاه اینستاگرام نروم. هیچ استوری و پستی را نگاه نکنم. همهی کانالها را بریزم در آرشیو. به هیچکسی تبریک نگویم. در همهی گروهها محو شوم. آدمهایی که میپرسند " امسالم چیزی ننوشتی؟" را بلاک کنم. از همهی عالم دور باشم و سرم را زیر برف کنم. ولی مگر میشود ته دلم برای دوستانم ذوق نکنم؟ مگر میشود نزنم روی شانهشان و " خدا قوت" نگویم؟ مگر میشود کتاب جدیدشان نیاید جزو اولویتهای خریدم؟ مگر خود من شاهد رنجشان نبودم؟ پس بیشتر از روزهای قبل سرم را داخل گوشیام فرو میبرم. همه چیز را باز و نگاه میکنم. قطره اشک روی صورتم را نچکیده، میقاپم. بغضم را قورت میدهم پایین. هرچند که باعث شود خفه شوم. یک قلب مینشانم پایین پستها و استوریهای " رونمایی کتاب ..." و یک تبریک برای نزدیکترها.
شب که شد و بچهها خوابیدند، تکههای باقی مانده از خودم را میکشم درون اتاق. لپتاپ را باز میکنم و فکر میکنم به آینده. سعی میکنم یادم برود که هفتمین سال ورودم به جهان نویسندگی درحال تمام شدن است. یادم برود که فلانی و فلانی در همین زمان کتابها نوشته بودند. فقط باید به آینده فکر کرد.
و آینده میتواند خیلی دور باشد یا خیلی نزدیک اما هر چه هست با خودش امید میآورد. و من امید را دوست دارم.
پ.ن: ببینید میدونم چی میخواید بگید. میدونم :)
#کهیادمبمونه
#امید
#همین
@hofreee
این چندمین بار است که راننده اسنپ به محض دیدن من با سه بچه و یک کالسکهی جمع شده، ما را پیچانده. امروز البته خیلی بدتر. راننده بعد از چند بار تاکید که " حواست باشه بچه به بغل داری کالسکه میذاری ماشین خط نیفته"، گفت ولش کنم و در را ببندم. با خودم گفتم حتما دلش سوخته و الان پیاده میشود تا کمکم کند. گفت میرود جلوتر بایستد و بعد هم رفت و سفر را لغو کرد. من که گزارشش را دادم اما مگر فقط همین یک نفر بوده؟ مگر تمام میشوند؟ بعد حالا شما خانم عزیز و گرامی که از زمان باروریات گذشته، لطفا بالای منبر نرو و از فرزندآوری و جهاد زنها و افزایش جمعیت بچه شیعهها صحبت نکن. شمایی که دو یا سه فرزندت کنار مادربزرگشان بزرگ شدهاند و توانستی سمتهای گنده گنده کسب کنی و دکترایت را قاب کنی به دیوار، برای من شعار نده! من خسته و عصبانی هستم. کوچکترین زیرساختی برای فرزندآوری بیشتر در این مملکت وجود ندارد. من از تنها جنگیدن به ستوه آمدهام. این فقط و فقط یک نقطهی کوچکش بود. جهاد مگر بدون سلاح و امکانات میشود؟
به جای حرف و شعار کاری بکنید!
انصافا راه انداختن سیستم حمل و نقلی مخصوص مادران کار سختی است؟ یا برایتان سود ندارد؟
#اسنپ
#با_بغض
#با_اشک
#فرزندآوری
@hofreee
گاهی مجبوریم از بعضی آدمها، کارها و موقعیتهای خوب کَنده شویم تا جا برای خوبترها باز شود.
سخت است و پُر از دلتنگی اما باعث رشد.
و مگر رشد بدون درد و جراحت شدنیست؟
#ما_محکومیم_به_سخت_بودن
@hofreee
برای عده زیادی از مردم شب شیرینترین قسمت روز است. پس شاید اینکه گفت تو نباید اینقدر به پشت سرت نگاه کنی، درست گفت؛ باید طرز نگاه مثبتتری اتخاذ کنم و سعی کنم بازمانده روز را دریابم. چه حاصلی دارد که مدام به پشت سرمان نگاه کنیم و خودمان را سرزنش کنیم که چرا زندگیمان آنطور که میخواستهایم از آب درنیامده؟
📚 بازمانده روز
✍️ کازوئو ایشیگورو
#بازمانده_روز
@hofreee
دکور آشپزخانه را عوض کردهام. درحالی که حسین زیر پایم یا گریه میکند یا تا کمر درون سطل زباله فرو میرود یا هرچیزی که به دستش برسد را توی دهانش میبرد. افشانهی اسپری تمیزکنندهی را میپاشم روی سینک. دست دیگرم را با حولهی نازکی فرو میکنم در آب ولرم و عرق کاسنی. میروم سمت جایی که هادی دراز کشیده. حوله را روی پیشانیاش میگذارم. جیغهای حسین و حسادتهای هانی را نادیده میگیرم و میدوم سمت آشپزخانه. جایی از خانه که برای من است و کسی حق ندارد بگوید دکور جدید به آن نمیآید.
کار که تمام میشود، دورخیز میکنم. خوب نشده. به دلم نچسبیده ولی من به تغییر نیاز دارم. پس دست به هیچ چیزی نمیزنم. چرا باید درحالی که هادی تبش بالاست و حسین لجِ دندان دارد، چنین کاری میکردم؟ این همه فشار را تحمل کردهام برای هیچ؟ ولی دستش نمیزنم. حتی اگر سیم لباسشویی خیلی سخت به پریز برسد. حتی اگر آشپزخانهی کوچکمان شلوغتر از وضع عادی شده باشد. این چینش جدید مال من است. نه شبیه خانه مامان است نه مادرمهدی. شبیه کسی نیست. خودم است. همین را میخواهم. واقعا همین را میخواهم؟ اینکه یک کنج از آشپزخانه شبیه ذهن مشوش من باشد برای چه کسی مهم است؟ اصلا کسی متوجهاش میشود؟ دارم چه چیزی را غیرمستقیم نشان میدهم؟
روی میز خیلی به هم ریخته است. باید مرتبش کنم. همین الان که هادی ناله میزند و میگوید: " مامان خیلی سردمه. " حالا که حسین و هانی سر تاب دعوا افتادهاند. باید میز را مرتب کنم. چرا نمینشینم کنار پسرک تبدار و مثل یک مادر دلسوز و مهربان پاشویهاش نمیکنم؟ چرا همیشه درماندگی و اضطرابم را میریزم توی دستهایم که کار کند؟ توی پاهایم که مرا دور کند از مرکز خطر و ناامنی؟ خب زن حسابی! کار آشپزخانه و میز تمام شده. حالا چه میکنی؟ بله! اتاق. شاید هم کتابخانه. شاید هم کتابهای جدیدی که از نمایشگاه خریدهام و یکی یکی میرسند. دنبال چه هستم؟ که به آن چند فایل بازِ داخل لپتاپ فکر نکنم؟ اینکه غر نزنم که چرا حالا که قرار بود چند پرونده را ختم به خیر کنم اینطور شده؟ اینکه ضعیف نباشم و آبغوره نگیرم؟ اینکه ناله و زاری و وامصیبتا نکنم؟
دیشب ضربدر کنار فایلهای باز را زدم. ذخیره کردمشان یا نه یادم نیست. هادی حالش خوب نبود و چیز مهمتری نمیتوانست برایم وجود داشته باشد. چون یک مادرم. ناراحتم؟ نه واقعا نه. از کله صبح افتادهام به جان خانه و آشپزخانه که... که دهانم نجنبد به اینکه بچهها مانع پیشرفتم هستند. نه نیستند. مانع خودمم و کمزوریام. اگر زور بزنم تغییر را نمیتوانم بکشانم به جایی بیرون از آشپزخانه؟ مثلا پشت لپتاپ؟ خدا چه میخواهد؟ اینکه این سنگ بزرگ را با جان کندن هل بدهم؟ من ادای هل دادن را دربیاورم تا او دلش به من خوش شود و سنگ را قل بدهد پایین؟ از پس ادا هم برنمیآیم من؟
کاش فایلها را ذخیره کرده باشم.
کاش.
#پریشاننویسی_یک_مادرِ_کمزورِ_ادایی
@hofreee
پز نیست، سبک زندگیمه :)
پ.ن: وقتی سه تایی با هم مریض میشن😫
#البتهبخشیازداروهاست🦦
@hofreee
نهمین روز مریضی بچههاست. پنج شش باری دکتر رفتهایم. بعد از تولد حسین اولینباری است که دکمهی توقف زندگی را نزدهام. خودم را فلج نکردهام. هیچ کار و برنامهای را عقب ننداختهام. بارها زبانم چرخید که بگویم " بچههام خیلی سخت مریضن واسه همین نمیرسم..." اما نگفتهام. تمام کلمات تایپ شده را پاک کردهام. همیشه این مواقع میمانم که باید چه کنم؟ کدامش درست است؟ گفتن یا نگفتن؟ اگر بگویم نکند ضعیف و بیچاره و قابل ترحم به نظر برسم؟ فکر کنند از پس هیچ کاری برنمیآیم و بچهها را بهانه کردهام! اینکه بچهها عامل آن خط صاف روی نمودارم باشند، حال به همزن است! و اگر نگویم چه میشود؟ آن هیرو و سوپرزنی میشوم که چند سال دیگر هیولای افسردگی و انواع امراض روانتنی گریبانش را میگیرد؟ مگر خودم تک تک زنهای دورم را آنالیز نمیکردم و نمیگفتم میگرن فلانی به خاطر حرف نزدن است. کمردرد آن یکی بابت دردهای الکیست که درونش میریزد. دیگری اگر وسواس گرفته بابت آن اتفاق است. حالا چند سال دیگر یک جوجه روانشناس بیاید و خودم را تحلیل کند که اگر افسرده هستم و هزار درد لاعلاج دارم برای آنروزهاست که باید بلند بلند میگفتم که " خستهام خستهام خستهام " اما نگفتهام. باید یک گوشه مینشستم و یک دل سیر گریه میکردم اما نکردهام. میزان سختیاش را بروز ندادهام و تا مرز از هم پاشیدگی ادامه دادهام.
پس کدام راه را بروم؟ و مگر نه اینکه آدمها دردهایت را هزار برابر بزرگتر میکنند؟ یا حتی کوچکتر؟ پس مقیاس درستی ندارند برای آنچه بر تو میگذرد. اینکه بگویم تب همزمان سه بچه و بی قراری و دارونخوردنهایشان فرسودگی میآورد چه دردی را علاج میکند؟ مگر بارها به محض ناله زدن از خودم بدم نیامده؟ نوشتنش سبکترم نمیکند؟ برگههای کاغذ مخاطب بهتری نیستند؟ نباید مثل آن زنی که سالها و سالها در مواجهه با کودکی مریض است و بیمارستان خانهی دومش، نجیب باشم؟ نجیب صفت درستی است برای او؟ و چطور آدمها نجیب میشوند؟ با نزدن دکمهی مربعی شکل وقتی زندگیات شبیه بقیه نیست؟ با ماسک لبخند که روی زخمهایت را میپوشاند؟ با سر به زیری و صبوری؟ با گفتن به اهلش؟ نجابت آدم را از آن هیولاها نجات میدهد یا نه؟
اینروزها به این زنها فکر میکنم و حتی یکیشان را چسباندهام بالای زندگیام. شاید یک روز بفهمم راه درست چیست! بفهمم که باید دردهایی را که در اندازهی خودم بودهاند، در سکوت کول میکردم و برای آنها که از من سرریز میکردهاند فریاد میزدم. شاید هم هیچکدام!
#اینروزها
@hofreee
برای درک بهتر یکسری مفاهیم نویسندگی رفتهام سراغ هفتگانهی هریپاتر. فکر میکردم بعد از این همه سال جذابیتش را برایم از دست داده باشد اما همان هست که بود. شده دلخوشی کوچک آخر شبها. در عجبم از رولینگ که چطور چنین چیزهایی به مغزش رسیده که در تمام این سالها کسی به گرد پایش نرسیده؟
همسرم میگوید او با اجنه و شیاطین درارتباط بوده و غبطهاش را نخورم🤷♀️🙅♀️😈😅
خدایا فرشتههای مهربانت را برای خلق یک سری حماسی برایم نمیفرستی؟ :)
#هری_پاتر
#جناب_جیکیرولینگ
#مغز_یا_جن
@hofreee
حُفره
دستهای پشت گُلها حرفهای زیادی پشتت هست! نمیدانم کدامش درست است. میگویند عاشق مردی شده بودی غ
تو ناکامترین معشوق دنیایی ...
سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه.
دارم پژوهشی انجام میدم تحت عنوان " فرزند ناخواسته". آیا کسی از شما خودش فرزند ناخواسته بوده؟ یا مادر و پدری بوده که مواجه بشه با فرزندی که به هر دلیلی نمیخواسته؟ نگهش داشته باشه یا حتی سقطش کنه؟ آیا شما زن و مرد ناباروری هستید که در اطرافتون با این عنوان رو به رو شدید؟ آیا کسی رو میشناسید که قصهی سخت و خاصی داشته باشه و بتونه بهم کمک کنه؟
از هر زاویه و تجربهای بدون هیچ قضاوتی استقبال میکنم.
اسم شما هیچجا بیان نمیشه اما کمک بزرگی به من و صد البته جامعهمون میکنید.
من اینجام👇👇👇
@mob_akbarnia
🔴 میشه این پیام رو دست به دست برسونید به آنها که باید؟
لطف میکنید🌱
عزیزم!
تمام هدفهای پارسالمان را دارم تنهایی جلو میبرم. از همان اردیبهشتی که مریضی زمینگیرت کرد. سخت است. بدون تو یکجاهایی صدای شکستن استخوانهایم را میشنوم. بدون تو انگار تا زانو توی برفم ولی میروم. اشک نمیریزم. فقط میروم. به جای دستهای تو. به جای پاهای تو. به جای چشمها و گوشهای تو. دوست دارم وقتی همدیگر را دیدیم سرم بلند باشد که بعد از تو هیچچیز را فراموش نکردم. یاد گرفتهام وقتی متنی مینویسم چطور بدون نظرهای تو بازنویسیاش کنم. اینکه چطور بدون مسابقه دادن با تو پشت هم کتاب بخوانم. اینکه وقتی تنهایی خفهام میکند چطور زنده بمانم. خلاصه که از من خیالت راحت باشد. همه چیز را یاد گرفتهام فقط بیچارگی بعد از دلتنگی را هنوز نمیتوانم درست کنم. توی این حفره هر چقدرم خاک میریزم گودتر میشود.
گاهی حس میکنم که نشستهای کنارم. تا میآیم بگیرمت مثل شاپرکی در میروی. حالا بهتری؟ دیگر توی چیزهای ترسناک نیستی؟
هنوز نُه روز تا رفتنت وقت دارم. هنوز میتوانم توی پارسال باشم. توی التماس به خدا برای ماندنت. هنوز رفتنت واقعی نشده. هنوز ۱۸ خرداد نشده و تو داری نفس میکشی.
نکند کلا هیچچیزی یاد نگرفتهام؟
#میثاق_رحمانی
#رفیق
@hofreee