به نیمهها که رسیدم دیگر دلم نیامد زمین بگذارمش. هرچه جلوتر میرفتم قصهها جاندارتر میشد و قلم نویسنده بیشتر یقهام را میگرفت که بنشینم پایش. اصلا احساس نمیکردم که دارد قصهی فرد دیگری را مینویسد. انگار با سوژهاش یکی بود. حس و حالها را به خوبی درمیآورد. شعار نمیداد. بالای منبر نمیرفت. از همه مهمتر روی خط یکنواختی و تکرار نیفتادم. سوژهها متنوع بود و این تلاش و جنگیدن فاطمهسادات موسوی را نشان میداد که به چند زندگی معمولی بسنده نکرده است. بعد از هر روایت توی فکر میرفتم و با اشتیاق بیشتری سراغ خانهی بعدی. این یعنی این روایتها آنچه ازشان میخواهیم یعنی کشف و نگاه جدید و نو راجع به زندگی را در خود داشتهاند. علت اسم کتاب و وجهاشتراک روایتها همان پوست دور شکلات است که بگذارید بعد از خواندنش مزهمزهاش کنید.
من این کتاب را دوست داشتم و فکر میکنم حالا حالاها این خانههای خالی، حسرتها، آرزوهای دست نیافتنی، غمها، شادیها و خانبومها را درون خودم حمل کنم.
🔅 کتاب خانبوم، ۱۶ روایت دربارهی طلاق و جداییست به قلم فاطمه سادات موسوی که نشر مهرستان همین امسال چاپش کرده. از مهرستان دو سه کتابی خوانده بودم که این کتاب تا اینجا از همهشان از هرلحاظی بهتر بود. پیشنهاد میکنم بخوانید.
#خانبوم
#کتاب
#روایت
#واقعیت
@hofreee
دوشنبهها معمولا به شام خوردن نمیرسم. همسر که میرسد خانه، گوشی و شارژر و یک لیوان چای برمیدارم و پنهان از چشم حسین میروم داخل اتاق. قرار نیست خوش بگذرانم و کیف کنم بلکه باید کار کنم. روی صندلی سفت و خشک بنشینم و تمرین بخوانم و صوت ضبط کنم. وسطش گلویم میگیرد و چند باری به مهدی پیام میدهم که برایم یواشکی آب یا غذا بیاورد. او هم مثل زورو بدون اینکه محل مرا لو بدهد، از لای در غذا را میرساند. همانطور که دارم هرچه که به دستم رسیده تند و تند قورت میدهم و با چشمانم خطهای متن رو به رو را دنبال میکنم، میفهمم حالم خوب است! شب شده. گاهی حتی نیمههای شب. رگهای خونی داخل چشمانم میرقصند و معدهام درد میگیرد. انگار که با چنگک افتاده باشی به جانش. کمر و گردن و شانهام مثل لولای زنگزدهای صدا میدهند. گلویم میسوزد از بس حرف زدهام اما خوبم. اینکه از چارچوب مادری و خانهداری زدهام بیرون از نظر روحی شارژم میکند. نیمههای شب که با موهای ژولیده و یک بشقاب و لیوان خالی زیربغل میزنم بیرون. آنلحظه که میبینم بچهها خیاری کنار هم خوابیدهاند و خانه در سکوت محض فرو رفته هم دلتنگم هم خوشحال. دلتنگ از نبودن کنارشان موقع خواب و خوشحال از مفید بودن در جای دیگری! هزاران بار با خودم راجع به این تناقضات عجیب حرف زدهام و به خودم بابت احساساتم حق دادهام اما باز هم نمیتوانم مانع بالا آمدنشان شوم. یعنی صرف حق دادن به خودت باعث نمیشود که آن حس سراغت نیاید.
دوشنبه شب است و من دوباره خوبم و خوشحال و دلتنگ و البته برای هزارمینبار این سوالها در ذهنم وول میخورد که " از کجا و چطور و چه کسی باعث این شد که من مادری و خانهداری و همسری محض را به تنهایی مفید ندانم و برای حال خوبم متصل به چیز یا چیزهای دیگری باشم؟ هویت زن چه توفیری کرده؟ جامعه یا مردها تغییر کردهاند؟ زنها که صد البته عوض شدهاند اما چه چیزی باعثش شد؟ آیا این احساس فرسودگی از مادری محض بودن تلقینی است یا واقعی؟ اگر واقعیست چرا در زنهای گذشته در شرایط سختتری نبوده؟ ارزشها را چه کسی یا کسانی تعیین میکنند؟ " و هزاران سوال دیگر که ترجیح میدهم شما را با بیانش مثل خودم در این نیمههای شب دیوانه نکنم!
#زن
#هویت
#نیمهشبنوشتها
@hofreee
موازیخوانی( خواندن همزمان چند کتاب باهم در حجم کم) علیرغم تمام خوبیهایی که دارد یک عیب بزرگ هم دارد. احساس میکنم لذت کشف و شیرجه زدن در یک کتاب را تا دم صبح از من میگیرد. برنامهریزی و نظم عالیست و برای آدمهای سرشلوغ واجب! اما دلم تنگ شده برای آنروزها که یک کتاب را یکنفس میخواندم. آنزمان خودم را قَدَرتر میدیدم. یک دختر پرشورِ کتابخوان. حالا اما یک زن اتوکشیدهام که نمیتواند فلان کتاب را بیشتر از ده صفحه بخواند چون کتابهای دیگر یله دادهاند در صف انتظار. با ابروهای در هم گره کرده میگویند که شب شده و هنوز ورق نخوردهاند. چون برنامهام به هم میریزد و تا روزها جبرانش طول میکشد.
میدانم که به زودی میروم نوکِ نوک صخره و شیرجه میزنم و این لباس اتوکشیده را موقتا میاندازم دور. دوست دارم ملکولهای هوا محکم بزنند توی صورتم که بفهمم زندهام.
هنوز زندهام.
پ.ن: عکس را از پروفایلت دزدیدم. راضی باش ؛)
#موازیخوانی
#کتاب
@hofreee
من تا به حال رفیق از دست نداده بودم. میدانید که رفیق با یک دوست معمولی فرق دارد. خیلی غلیظتر از دوست است. عطر و بوی خاص خودش را دارد. آنقدر منحصر به فرد که هیچجا شبیهش را نمیتوانید پیدا کنید. مثل مادر و پدر و خانواده. نمیتوانید بگویید خب جای خالی مریم را با مینا پُر میکنم. رفیق انحصاریست. وقتی که نباشد حس میکنید یک تکه از پازل زندگیتان گم میشود و آن جای خالی علیرغم گذشت روزها و ماهها آزارتان میدهد. پس باید کاری کنید. انکار تا یکجاهایی شما را پیش میبرد اما زندگی همیشه خاطرات و یادآوریهایی در کیسه دارد که مثل نقل و نبات میپاشد رویتان. پس باید دنبال راههای دیگری باشید. جایگزینی هم خوب است اما به دلیل همان قصهی انحصاری بودن رفیق، باز هم لنگتان میگذارد. از طرفی اگر جلوی غم، قوی و جسور نباشید خیلی سریع خلع سلاحتان میکند و سیاهچاله در انتظارتان است. پس باید چه کرد؟ و خودم چه کردم؟
من از لا به لای خاکسترهای مرگ برای خودم امید ساختم. لیلی گلستان میگوید از وقتی نگاهش به مرگ عوض شده که دیده در هند پیرمردی در عرض چند ثانیه مُرده و کشان کشان به سمت آتش بردنش و سوخت و خاکستر شد. درنهایت خاکسترش در همان دریایی ریخت که توریستها و مردم مشغول تفریح بودند. انگار خاکستر مُردهها در آب، تبدیل به زندگی جدیدی در جان یک زنده میشود. اینچنین من هم از خاکستر رفیق زنده شدم. کمتر غر زدم. کمتر ناله کردم و بد و بیراه گفتم. کمتر ناشکر بودم و تا جایی که شد دویدم. اول از همه برای او که چنین خواسته و بعد به عشق رفیق که اسمش را همه جا بالا نگه دارم. من سعی کردم غم بزرگم را بغل بگیرم و تبدیلش کنم به کار بزرگ. کاری که بعد از چند سال وقتی از دور به قد رشیدش نگاه میکنم کیف کنم. بزنم روی شانهی رفیق و بگویم " میبینی! من و تو با هم ساختیمش! " من به آرزوهایم گفتم کمی جمعتر بنشینند که آرزوهای رفیقم هم کنارشان جا شود.
حالا که یک سال از رفتن رفیق میگذرد، من آدم پارسال نیستم. در خیلی از ابعاد زندگیام تغییر کردهام. توی هر شرایطی جنگیدهام برای او و او. فهمیدهام وقت کم است و من به کار بزرگم مدیونم. خیلیوقتها اصلا یادم رفته که رفیق دیگر نیست چون از خودش رد پُررنگی از امید، زندگی و آرزو گذاشته که من پی آنهایم. حالم خوب است و البته که یکجاهایی دلتنگی میخواهد سر فرمان را به جاده خاکی بکشاند. بعضی شبها میگذارم این کار را بکند ولی فرمان همچنان دست خودم است. نمیخواهم توی غم بمانم و رفیق را به آه و گریه و فغان تقلیل بدهم. میخواهم همه جا بگویم این کارِ بلند و رشید و این منِ جدید از خاکستر اوست! رفیقم! که فقط جسمش را ندارم و با خودش کل این یکسال راهها رفتهام.
پ.ن : میشود برای میثاق رحمانی که رفیق بود و هست فاتحه و نور بفرستید؟ 🌱
#رفیق
#سالگرد
#میثاق_رحمانی
@hofreee
دیشب خواب دیدم که حیوانات عجیب و غریبی میآمدند به خانهمان. بچهها را یک گوشه پشت خودم پنهان کرده بودم و یکی یکی آن حیوانات را نابود میکردم. هنوز نفسم بالا نیامده بود که یکی دیگر میآمد. با تکان و صدای شدیدی بیدار شدم. نشستم. فکر کردم همچنان در خوابم. چند دقیقه از دراز کشیدنم نگذشته بود که صدا و لرزش دوبارهی خانه شروع شد. به بچهها سر زدم و ملحفه را رویشان کشیدم. یکی دو ساعت بعد که خبر را شنیدم تعبیر خوابم را فهمیدم. تازه دیشب رسیده بودیم تهران و چمدانهایمان باز نشده. مهدی میگوید کاش نمیآمدید اما من به خوابم فکر میکنم. به جنگیدن و کشتن آن حیوانات موذی. وظیفهام مشخص است. باید چادرم را به کمر ببندم و سپر پسرها بشوم تا برسانمشان به آنجا که باید.
به عنوان یک مادر باید پناهگاه باشم و پناهگاه یعنی جای محکم و استوار که برای حفاظت از جان به آن پناه برند.
#اینروزها
#پناهگاه
#مادرانه
#خیبرخیبریاصهیون
#ایرانِعزیز🇮🇷
@hofreee
به محض اینکه عکس زن را دیدم شناختم. هممدرسه بودیم در بابل. مثل من تهراننشین شده بود و در حملهی رژیم، خانوادگی به شهادت رسیدند. نمیدانم چرا ولی یکباره تمام ترسهایم ریخت. انگار کسی تابلویی از آینده برایم ترسیم کرده. آیندهای که زیبا و زندهتر از الان است. خون دویده به دست و پاهای یخزدهام. دارم خودم را در جغرافیای جنگ پیدا میکنم. داغدار نیستم. منتقمم. اگر اشک میریزم از غم نیست بلکه از حسرت است. وقتی قرار است تهش به این قشنگی باشد، پس از هیچ مبارزهای دست برنمیداریم!
انگار نیاز داشتم کسی نیشتر بزند به زخمم. کسی یقهام را بگیرد و بچسباندم سینهی دیوار. چیزی مثل عکسِ " زینب نبیزاده" و خانوادهاش که پَر کشیدهاند.
به دوستم میگویم اگر ما را زدند آن عکس پنج نفرهمان را پخش کن. آن عکس ترحمانگیز نیست و شاید نیشتر بزند به آدم دیگری که ترسیده.
#انتقام_ملی
#شهادت_مبارکتون
#خوشبهحالتون
@hofreee
هدایت شده از مجلهٔ مدام
📣فراخوان شمارۀ هفتم مدام: #وطن
ما در جستجوی داستانها و روایتهایی هستیم که از احساس به مرزهایمان، به این سرزمین کهن، بگویند.
از هرآنچه که ایران را برای شما معنا میکند؛ از استواری کوهها تا سخاوت دشتهایش، از پایداری مردمانش تا امید به فردایی که با دستان خود خواهیم ساخت.
📍تا ۱۰تیرماه فرصت هست تا از «وطن و ایران» بنویسید؛ از هرآنچه این کلمات در ذهن و قلب شما وطن را میسازد و معنا میکند.
📍در مورد ارسال آثار لطفاً به نکات زیر دقت داشته باشید:
1️⃣ مطالب ارسالی (داستان یا ناداستان)، بین ۱۵۰۰ تا ۳۰۰۰ کلمه باشند.
2️⃣ فایلهای متنی، فقط در قالب برنامه word و در پیراستهترین حالت ممکن ارسال شوند.
3️⃣ آثار خود را از طریق ایمیل modaam.magazine@gmail.com به دست مدام برسانید.
4️⃣ در قسمت موضوع ایمیل، حتماً عبارت «فراخوان وطن» را بنویسید و در انتهای فایل پیوستشده نام، نام خانوادگی و شمارۀ تماس فراموش نشود.
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine