دیروز دو میدان آنطرفتر از مهدکودک بچهها را زدند. مهد هم در اقدام شایستهای تعطیل کرده. مدام به این فکر میکنم که اگر بچهها آنجا بودند چه؟ گاهی دلم میخواهد با چیزی بکوبم روی مغزم که به این چیزها فکر نکنم. دو روز اول فقط زل میزدم به بچهها و فکر میکردم اگر چند دقیقه دیگر نباشند چه؟ یا خودم نباشم؟ اصلا چند روز گذشته؟ فقط چهار روز؟ مادری یکوقتهایی شجاعم میکند و یکجاهایی یک ترسوی مضحک میشوم. به خودم بابت تمام احساسات و افکارم حق میدهم و سعی میکنم فکر نکنم. خبرها را کمتر دنبال کنم. دیشب که بچهها خوابیدند کتابی دستم گرفتم که پُر هیجان و کشمکش بود. غرق شدم تویش. وقتی با صدای انفجار پریدم دوباره همه چی یادم آمد. چقدر آن چند دقیقه که در دنیای کتاب بودم لذتبخش بود. داریم به صداها عادت میکنیم. البته همه به جز من که با هر صدایی از جا میپرم. بچهها هنوز چیزی نمیدانند. فقط هادی دیروز چند بار پرسید " اینا صدای چیه مامان؟" گفتم چیزی نیست. ترقه است و جلوی پنجره نرود. توی تلویزیون هم شلیک موشکها را دیده و پرسیده " اینا موشکن؟ کجا میرن؟ " گفتم میروند که دشمن را بزنند. خداراشکر دیگر چیزی نپرسید. محلهمان خلوت شده. کاش این پیرمرد غرغرو محل هم جایی داشت که برود. میگویند تا شمال به اندازهی یک کربلا رفتن طول میکشد. آه کربلا! کاش میشد یکبار دیگر آنجا را ببینم. کاش چشمانم را میبستم و باز میکردم و وسط بینالحرمین بودم.
دلم نمیآید غذای درست و حسابی بپزم. به مردم دیگر فکر میکنم که خانهشان خراب شده یا شهید دادهاند اما بچهها چه گناهی کردند؟ باید امشب یک چیز خوب درست کنم که خوشحال شوند. صف نان غروبها دو سه برابر معمول است. نمیدانم چرا. مهدی میگوید سمت تافتون که اصلا نمیشود رفت. ماشین همچنان بنزین ندارد و توی پارکینگ افتاده. صف بنزین هم تمامی ندارد. این هم نمیفهمم چرا؟ داروخانه، میوهفروشی و بقیه فروشگاهها عادی است. به آنهایی فکر میکنم که مریض دارند. کاش بتوانند بروند یک جای بیسر و صدا. روزها آیهالکرسی و چهارقل و هرچه بلدم میخوانم و به اطراف فوت میکنم. به خدا میگویم کاش بُردشان قد موشکهای ایرانی شود و همهی تهران یا حتی ایران را دربربگیرد. نگران هنرجوهایم هستم. چند نفرشان به احوالپرسیام جوابی ندادهاند. تمرین هم نفرستادند. انشاالله که از سرشلوغی ایام غدیر است. وقتی خبر میآید که ایران حمله را آغاز کرده، تسبیح آبی فیروزهای میشود همدمم. البته هنوز به چهارمین صلوات نرسیدهام که حسین از دستم کش میرود. نماز آرامم میکند. البته اگر مهدی پشت هم نگوید از اتاق بیا بیرون. اتاقم کوچک است و میترسد اگر انفجاری شود، شیشههای پنجره بریزد رویم. ولی مگر میشود؟ آخر شبها تنها مکان امن من این اتاق است. باید بگویم از این چسب نواریها را ضربدری روی پنجرهها بچسباند. البته ته دلم میگوید به آنجاها نمیکشد و به زودی این نجاست را پاک میکنیم.
دیروز بازی همیشگیام را در مواقع اضطراب انجام دادم. فال قرآن! چشمانم را بستم و یک صفحه را باز کردم. سوره توبه آمد. فحوای کلام این بود که با یهودیان بجنگید و استقامت کنید. شوکه شدم از این فال نقطهزن. دوباره ترسهایم ریخت. هر روز نیاز دارم که نشانهای چیزی دستم را بگیرد. خب این هم دومین نشانهی امروز. روسریام را سفت پشت سرم گره زدم. " فالله خیر حافظا" را به خودم و بچهها فوت کردم و دراز کشیدم که بخوابم. از آسمان همچنان صدا میآمد که چشمانم گرم شد.
یکشنبه
۲۵ خرداد ۰۴
میم.الف
#روزنوشتهایجنگ
#یک
@hofreee
حُفره
دیروز دو میدان آنطرفتر از مهدکودک بچهها را زدند. مهد هم در اقدام شایستهای تعطیل کرده. مدام به ا
من هر روز مینویسم. دلم خواست دیروز را منتشر کنم. نمیدانم کار درستی است یا نه؟ اصلا برای کسی خواندنی است یا نه؟
نظر شما چیه؟🙃🌱
پ.ن یک روز بعد: ممنونم از همدلی و محبتهاتون. تا جایی که بتونم اینجا میذارم انشاالله.
@mob_akbarnia
خانم امامی عزیز!
دختر ایران تویی!
نه آن مسیح علینژاد وطنفروش.
تویی که در وطنت ماندی و زیر موشکباران میجنگی و خدمت میکنی.
یک جان به جان ما زنها اضافه کردی شیرزن.
خدانگهدارت.
#شیرزن_ایرانی
@hofreee
امروز دور ما خلوتتر بوده. آنقدر که یادم میرفت در چه وضعی هستیم اما مثل اینکه برای باقی تهرانیها سخت بوده. مهدی که از سرکار میآید، آشفته و کلافه است. سعی میکند با بچهها بازی کند و خودش را بشاش نشان دهد اما اینطور نیست. مثل اینکه دو روز پیش صحنههای بدی از شهادت آدمها در کف خیابان دیده. معمولا چیزی نمیگوید. تعریف نمیکند. وارد جزئیات نمیشود. اینقدر هم وسط بحثمان از دهنش در رفت. مدام میگوید که باید من و بچهها برویم. منم سفت ایستادم که نمیروم. گفت: " اگه تو هم اون آدما رو که کنار هم رو آسفالت دراز کرده بودن میدیدی....". بغض نگذاشت که ادامه بدهد. آب دهانش را قورت داد. بحث را عوض کردم. سعی کردم دیگر پیگیر اتفاقات بیرون از خانه نشوم. خبر شهادت دوست و آشنا هم هست. میشناسمش. این مواقع دوست ندارد حرف بزند. فقط باید تنها باشد. مثل خودم. آنقدر تنها که با خودش کنار بیاید و حلش کند. جنگ اما پُر از اتفاقات است و فرصت تنهایی را از ما گرفته.
فیلترشکنم از صبح کار نمیکند. درون ایتا فقط خبرهای پیروزی ما پخش میشود. یکی دو پیج و کانال را در اینستا و تلگرام پیگیری میکردم. میدانم کفهی ترازوی جنگ در سمت ماست اما دلم میخواهد میتوانستم دید واقعبینانهتری داشته باشم که حالا دستم کوتاه شده. دوست دارم بدانم کجاها را زدهاند تا درجریان حال دوستانم باشم. اینترنت هم امروز ناپایدار بود. اکثرا قطع بود. برای منی که تمام کارم مجازی است کمی سخت شده اما میدانم که گذراست. مهدی که زود آمد خانه ذوق کردم که بعد از درست کردن شام میروم توی اتاق و تمرینهای هنرجوها رو زودتر بررسی و تمام میکنم. توی آشپزخانه بودم که یکهو دیدم مهدی و بچهها نیستند. حسین خواب بود و صدای تلویزیون قطع. اینترنت هم وصل نمیشد. بلند شدم بزنم شبکهی خبر که دیدم شبکه پویا پریده. هر چه در لیست گشتم پیدا نبود. اکثر شبکهها هم داشت یک چیز یکسان پخش میکرد. نت برگشت و گوشیام دینگ دینگ صدا داد. تیتر خبر شوکهام کرد. صدا و سیما را زده بودند. هول و ولای عجیبی افتاد به دلم. دوباره صداها هم شروع شده بود. به مهدی زنگ زدم اما گوشیاش روی میز بود. میخواستم کلید بردارم و بروم پایین را بگردم میترسیدم حسین بیدار شود و هول کند. توی خانه میچرخیدم و صلوات میفرستادم. آخر کجا رفته بودند؟ فیلمهای سحر امامی، مجری اخبار، که حین انفجار بیترس و محکم ایستاده بود، حالم را خوب کرد. این هم نشانهی امروز که دشت کردم. حسین که تکان خورد سریع بغلش کردم و رفتم پایین. دیدم مهدی افتاده به جان ماشین. ماشینی که بنزین نداشت و به دردی نمیخورد. بچهها هم درون پارکینگ بازی میکردند. کلی غر زدم که ترسیدم و کجایید؟ الان وقت شستن ماشین است؟ دیدم مهدی انگشت شست را روی دهانهی شلنگ گرفته و خیره است به گل و لای کف زمین. فقط گفت: " برو میام..." عزاداری مردها اینطوری است؟ حس کردم باید سکوت کنم و به حال خودش رهایش کنم. میخواستم کشک بادمجان درست کنم و کلک بادمجانهایی که روزهاست توی یخچال التماس میکنند را بکنم. از آنجایی که غذای کم طرفداری در خانهی ماست و زیاد درست نکردم، دقیق بلد نبودم. اینترنت هم دوباره قطع بود و نمیشد جستجو کرد. پس به حافظه نم کشیدهام شلاق زدم و اول بادمجانها را سرخ کردم. گوشی مهدی پشت هم زنگ میخورد. حال نداشتم ببینم چه کسی هست. کار بادمجانها را حسین به بغل تمام کردم که مهدی و بچهها رسیدند. هنوز عرقشان خشک نشد که دوباره گوشی زنگ خورد. مهدی جواب داد و فقط گفت " باشه.... باشه... میام الان...". رنگش پریده بود. انگار قلبم را از ساختمان ده طبقهای پرت کرده باشند پایین. پرسیدم چه شده؟ گفت دوستش در انفجار تهرانپارس زخمی شده و بیمارستان الف است. گفتم یعنی چه؟ نگفت دقیق چه شده؟ انگار حرفهایم را نمیشنید. سریع آماده شد و رفت. دورا دور صدا میآمد. پیازداغم داشت میسوخت. بادمجانها را ریختم در کاسهای و با گوشتکوب کوبیدم. اینطور نمیشد. نشستم کف زمین. کوبیدم. کوبیدم. کوبیدم. انگار که آن حرامزاده را میزنم. تکهتکهاش میکنم. بغضم ترکید. صدای اذان ریخت درون خانه و اشکهای من در بادمجانها. سرم را که بالا گرفتم دیدم پسرها هاج و واج نگاهم میکنند. کاسه را گذاشتم روی میز. هادی گوشکوب را برداشت.
_ میخوای منم بکوبم مامان؟
پیازداغ را تفتی دادم. اشکهایم را با پشت دست پاک کردم و انگار کسی گلاب پاشید در خانهمان.
_ آره مامانی! بکوب. محکم بکوب. نابودشون کن.
هادی هم کوبید. کوبید. کوبید. محکم.
مهدی یک ساعت بعد آمد. گفت یک شرکت رادیو دارویی را زده بودند و موج انفجار دوستش را که از آنجا رد میشده، پرت کرده سمت جدول. سرش بخیه خورده و الان خوب است و مرخص شده اما بیمارستان کمی شلوغ پلوغ بود. شام را که ردیف کردم رفتم به کارهایم برسم.
#روزنوشتهایجنگ
#قسمت_اول
@hofreee
نقد تمرین هنرجوها را که ضبط میکردم دوباره صدای انفجار از دور و نزدیک میآمد. آرام میرفتم پشت کمد تا آینه یا شیشه رویم نریزد. سعی میکردم صدایم نلرزد و رشتهی کلامم پاره نشود. به همهشان امید میدادم که به زودی خبرهای خوبی میشنویم.
کتاب جدیدی میخوانم که اتفاقا راجع به جنگ جهانی و اوضاع اسفبار ایران در آن زمان است. وقتی که هر بیگانهای ادعای مالکیت ایران را میکرد. هزاربار خدا را شکر کردم که انقلاب شده و مجبور نیستیم به غربتیها باج بدهیم و تحقیر شویم. کاش کتابهای دفاع مقدسم اینجا بود. خیلی نیاز دارم دوباره تک تکشان را بخوانم. مخصوصا دختر شینا را. بیست ساله بودم که آن را خواندم و چقدر برایم این زن با چهار بچهی قد و نیم قد در شهر غریب، عجیب بود. مطمئنا الان بهتر درک میکنم با شباهتهایی که داریم اما میدانم که جنگ هشت ساله خیلی سختتر بوده. مامان هر وقت که زنگ میزند اصرار دارد که برویم شمال. میگوید هر لحظه قلبمان توی دهانمان هست که شما چطور هستید؟ گفتم همه چیز خوب است و اینجا امن و امان. راضیاش کردم که مشکلی نیست و فکر بد نکند اما مگر همین یک نفر است؟ آشنا و فامیلی نیست که زنگ نزنند و نگویند زندگی در تهران حماقت محض است. نمیدانم چرا هرکس را که خلاف اکثریت کاری کنند، احمق میدانند؟ مهدی هم از طرف دیگر مرا لای منگنه گذاشته که ما را ببرد شمال. شلوغی جاده را بهانه میکنم و سفر را به روزهای دیگر موکول میکنم. هر روز یک بهانه جور میکنم. توی صحبت آدمها یا احادیث و آیات دنبال این هستم که کسی بگوید کار من حماقت نیست و درست است. من کسی را قضاوت نمیکنم. عاشق مردمم هستم چه اینجا باشند چه هرکجای دیگر. پس چرا آدمها مرا رها نمیکنند؟ آخر خانهام را ول کنم کجا بروم؟ بحث تعلق نیست. بحث هویت است. این خانه و این شهر به من یک هویت مستقل میدهد. میدانم که در این شرایط چرت و پرت میگویم اما هنوز آستانهی تحملم را رد نکردهام. "ف" میگوید یکدندهای و اگر کاری نخواهی که بکنی نمیکنی. با رفتن دلم جور نیست. به مهدی میگویم بگذار فکر کنم. باید دلیل پیدا کنم. میکوبد روی پیشانیاش و میگوید: " دلیل؟ خوبی تو؟ میترسم تا فکرات تموم بشه چیزی ازتون نمونه. " به "ف" میگویم مگر خون من از یک تهرانی که جایی در شهر دیگری ندارد رنگینتر است؟ میخواهم بمانم. میدانم که جنگ مدرن است و تن به تن نیست اما تا جایی که از آستانهی تحملم رد نشده در خط مقدم میمانم. بگذار بگویند این دختر احمق و دیوانه است. از طرفی میدانم که مهدی گولم میزند. به محض اینکه ما را تحویل ماماناینها بدهد برمیگردد تهران. به قول خودش زندگی خرج دارد! اینکه همه با هم در یک خانه و شهریم کماسترستر است تا اینکه دور باشیم. دوری، جدایی، ترس، دلهره و خبرها دیوانهام میکند. اینکه هویتم زیر آوار یتیم و تنها خراب شود. اینجا فعلا آرامترم. البته فعلا. کسی از فردایش خبر ندارد. شاید فشارها مجبورم کند که به رفتن تن بدهم.
امشب موشکباران تلآویو و حیفا پخش زنده ندارد. دل آدم را یکجوری میکند. پس میروم سراغ فال قرآن. چشمهایم را میبندم و سرم را روی جلد بنفش قرآن میگذارم. میگویم خدایا یقین بده. صفحهای باز میکنم. دو آیه چشمم را میگیرد.
" صبوری کن که وعدهی خدا حق است..."
" پناه ببر به خدا؛ زیرا فقط اوست شنوای دعاها و دانای نیازها..."
آرامتر میشوم اما صداها نزدیکتر و شدیدتر میشود. امیدوارم به زودی تمام شوند تا خوابم ببرد.
دوشنبه ۲۶ خرداد ۰۴
میم. الف
#روزنوشتهایجنگ
#قسمت_دوم
#دو
@hofreee
Mohsen Chavoshi - sakhamusic.irMohsen Chavoshi - Pesaram.mp3
زمان:
حجم:
12.1M
پدرم اینجا و مادرم اینجا و وطنم ایرانه🇮🇷
آخه من کجا برم همه جا جز اینجا واسه من زندانه
من غریبم همه جا مثل ابر پاییز همه جا میبارم
اما تو خاک خودم موندن و مُردنمو بیشتر دوست دارم😭
آخه من کجا برم؟
#وطن
#ایرانم🇮🇷
#تا_پای_جان
@hofreee
بسم الله....
نگاه میکنم به دهان باز ساک. شبیه مُردهایست که دهانش باز مانده و آب دهان از گوشهی دهان راه افتاده. چه چیزهایی باید بگیرم که شبیه یک جنگزده به نظر نرسم؟ که شبیه کسی که دارد فرار میکند نباشم؟ اصلا باید خودم را گول بزنم که یک سفر کوتاه در پیش دارم مثل هفتهی پیش. بله. این خوب است. من فقط مدت کوتاهی میروم خانهی پدری چون تعطیل است. مثل عید غدیر که رفته بودیم. پس یک دست لباس برای خودم و سه چهار دست برای بچهها میگیرم. یک کرم ضد آفتاب و مرطوبکننده. لپتاپم و کتابها... اما کدام کتابها را بردارم؟ هرچه که درون این دو ساک کوچک جا بگیرد. تاریخ بیهقی و آناتومی داستان را میگذارم ته ساک و بعد یک لایه لباس. دوباره کمی کتاب و بعد لباسها. بالاخره همهی چیزهای ارزشمندمان در کمتر از یک گام معمولی یک انسان جمع میشوند. در دو ساک و یک کوله که آن هم پُر از کتاب است. عجلهای ندارم. حتی منتظرم کسی یا چیزی مانع رفتنم بشود. اسپری تمیزکننده را روی پارچهای میزنم. پارچه را روی میز عسلی میکشم. یک بار. دوبار. سه بار. باز هم لک انگشتهای بچهها رویش است. کمی از میز دور میشوم و به میزان تمیزیاش نگاه میکنم. روی پایهاش ردی از غذاست که خشک شده. میروم سراغ پایهها. بعد از میزهای عسلی، آینهی دستشویی، تلویزیون، جاکفشی، کمدها، آینهها نباید یادم برود. صدای بلندی میآید. باز میپرم اما میدانم که این صدای پدافند است. پس خیالم راحت میشود. میرسم به کتابخانه. کاش میشد کتابها را فشرده کرد و همه جا با خود بُرد. تنها جایی از خانه که اگر خراب شود غصهاش را میخورم اینجاست. جاروبرقی میکشم. ظرفها را میشویم. آخرین کار برق انداختن سینک است. اسکاج را روی ردهای قهوهای میکشم. دارند محو میشوند. زن موجود عجیبی است. ممکن است تا چند دقیقه یا ساعت یا روز دیگر این خانه خراب شود اما تمیزیاش برایم مهم است. معلوم است که مهم است!
همه چیز آمادهی رفتن است جز من. توی آینه به خودم نگاه میکنم. این منم؟ همان زن هفتهی پیش که روز تولد پسرش تیزی قاچ خندهاش میتوانست پارچهای را ببُرد؟ از جنگ ناراحت نیستم. من همانم که آرزوی نابودی این لجن را داشته و دارم اما ترک کردن و اجبار، مچالهام میکند. آخرین نفری هستم که از خانه بیرون میرود، برمیگردم و همه چیز را چک میکنم. دوباره و دوباره. این روزها حتی به بودن همسایهی پایینی که مدام تذکر میداد راضی بودم. از کوچه صدای بالا رفتن در که میآمد میپریدم پشت پنجره که ببینم کیست. صدای آسانسور خود زندگی بود. چقدر محتاج آدمهایی هستم که روزی از بودنشان خسته و کلافه بودم. جنگ معنی خیلی چیزها را برایم عوض کرده. در را میبندم و دست میگذارم رویش.
" برمیگردم. خیلی زود. شاید همین فردا. "
به راهپلهی لخت و خالی زل میزنم. باید اولین کارم بعد از بازگشت، خریدن گلدان و گل باشد. درخت نارنج صاحبخانه را هم باید آب داد.
سهشنبه
۲۷ خرداد ۰۴
میم.الف
#روزنوشتهایجنگ
#سه
@hofreee
اینجا همه چیز عادی است. میدانم باید باشد اما آدم دلش میخواهد شهر کمی رنگ و بوی جنگ را داشته باشد. نه اینکه پهباد و موشک به زمین بخورد. مثلا مساجد یا مراکز فرهنگی دست به کار شوند و نوحهای پخش کنند. کاری بکنند. فقط مسجد شهدا دیروز برای شهدای شهر مراسم داشت. وقتی دود اسپند و صدای مداح را شنیدم، از قلبم یک جوانهی سبز بیرون زد. اینجا اکثر مغازهها باز هستند. شلوغی شهر مثل همیشه است و کمبود نان برطرف شده. من ردی از چادر یا مسافری در دو سه پارک معروف شهر ندیدهام. این حرفها برای همین یکی دو روز پیش است و نمیدانم روزهای نخست جنگ اینجا چطور بوده. به شنیدهها هم نمیشود اکتفا کرد. خودم و بچهها باز مریض شدهایم. هوای اینجا حین ورود ابری و سرد بود. شبیه خودم. ابر سیاه بزرگی بالای سرمان بود. مثل آدمهای سیاهپوشی که به سرزنان از تهران با ما آمده باشند. در مطب دکتر نشسته بودیم که ناگهان صدای بلندی آمد. پریدم و خواستم داد بزنم که " زدن! دارن میزنن! " بعد فهمیدم اینجا تهران نیست. همه مرتب و منظم سرجایشان نشسته بودند و تنها دیوانهی جمع من بودم. خودم را جمع کردم و فهمیدم صدای حمل بار در طبقهی بالا بود. بابت اینکه مردم شهر و استان دیگری از صداهای بلند ترسی ندارند خداراشکر کردم. القصه همه درحال کار عادی خودشان هستند. حتی با اینکه دیشب درگیریهای هوایی به آسمان اینجا هم کشید. با اینکه دچار تروما شدهام و هنوز خوابهای آشفته و کابوس رهایم نکرده و با کوچکترین صدایی میترسم، اما این همه عادی بودن را دوست ندارم. عادی بودن هم حدی دارد. جز چند بنر و پوستر از شهدا، شهر خالی از مفهوم جنگ است. هر لحظه و ثانیه تصمیم میگیرم که ساکم را ببندم و برگردیم اما ذوق بچهها که در خانهی پدری با پسردایی و پسرعمههاشان خوشند، نگهم میدارد. کاش کسی را در تهران داشتم که از زور تنهایی و بیکسی آواره نشوم. اینکه نمیتوانم نسخهی محبوبم باشم آن هم در روزهایی که آن شهر به من نیاز دارد، حالم را بد میکند. زندگی همیشه میخواسته رویم را کم کند که همه چیز به میل من نخواهد بود. پس کِی و کجا من دماغش را به خاک بمالم؟ هر بار که مجبور میشوم بیرون بروم میفهمم که شبیه یک روح سرگردانم. به مردم این شهر نمیچسبم. وصلهی ناجورم! باورم نمیشود که راجع به مردم شهر زادگاهم این حرف را میزنم اما اینجا هم به نوع دیگری غریبم. من و بچهها به صورت فول اچ دی آوارهایم! من در روزهای سخت با شهر و مردم دیگری حافظهی مشترک داشتهام که اهالی این شهر از آن خیلی بیخبرند. این بیخبری غریبی میآورد و تنهایی! کسی نمیفهمد تو چه میگویی و از چه موقعیتی حرف میزنی. برای همین به رگهای گردنم تکانی نمیدهم و اکثر اوقات ساکتم. دنبال ترحم خریدن از کسی نیستم. ناراحت میشوم وقتی به شوخی میشنوم که به ما میگویند " جنگزده! " از این اصطلاح بویی جز ترس و فرار به مشامم نمیرسد و این بو باعث عق زدنم میشود. این مواقع دلم میخواهد بدوم سمت این مرد که سالها مرا پناه داده و به من عشق ورزیده و هربار پسش زدهام. دلم میخواهد خیره شوم در مردمکهای لرزانش. دست بکشم روی زخمهایش و آرام در گوشش بگویم: " من عاشقت بودهام و نمیدانستم تهرانِ جان... خانه یعنی تو ..."
جمعه
۳۰ خرداد ۰۴
میم. الف
#روزنوشتهایجنگ
#چهار
@hofreee