Mohsen Chavoshi - sakhamusic.irMohsen Chavoshi - Pesaram.mp3
زمان:
حجم:
12.1M
پدرم اینجا و مادرم اینجا و وطنم ایرانه🇮🇷
آخه من کجا برم همه جا جز اینجا واسه من زندانه
من غریبم همه جا مثل ابر پاییز همه جا میبارم
اما تو خاک خودم موندن و مُردنمو بیشتر دوست دارم😭
آخه من کجا برم؟
#وطن
#ایرانم🇮🇷
#تا_پای_جان
@hofreee
بسم الله....
نگاه میکنم به دهان باز ساک. شبیه مُردهایست که دهانش باز مانده و آب دهان از گوشهی دهان راه افتاده. چه چیزهایی باید بگیرم که شبیه یک جنگزده به نظر نرسم؟ که شبیه کسی که دارد فرار میکند نباشم؟ اصلا باید خودم را گول بزنم که یک سفر کوتاه در پیش دارم مثل هفتهی پیش. بله. این خوب است. من فقط مدت کوتاهی میروم خانهی پدری چون تعطیل است. مثل عید غدیر که رفته بودیم. پس یک دست لباس برای خودم و سه چهار دست برای بچهها میگیرم. یک کرم ضد آفتاب و مرطوبکننده. لپتاپم و کتابها... اما کدام کتابها را بردارم؟ هرچه که درون این دو ساک کوچک جا بگیرد. تاریخ بیهقی و آناتومی داستان را میگذارم ته ساک و بعد یک لایه لباس. دوباره کمی کتاب و بعد لباسها. بالاخره همهی چیزهای ارزشمندمان در کمتر از یک گام معمولی یک انسان جمع میشوند. در دو ساک و یک کوله که آن هم پُر از کتاب است. عجلهای ندارم. حتی منتظرم کسی یا چیزی مانع رفتنم بشود. اسپری تمیزکننده را روی پارچهای میزنم. پارچه را روی میز عسلی میکشم. یک بار. دوبار. سه بار. باز هم لک انگشتهای بچهها رویش است. کمی از میز دور میشوم و به میزان تمیزیاش نگاه میکنم. روی پایهاش ردی از غذاست که خشک شده. میروم سراغ پایهها. بعد از میزهای عسلی، آینهی دستشویی، تلویزیون، جاکفشی، کمدها، آینهها نباید یادم برود. صدای بلندی میآید. باز میپرم اما میدانم که این صدای پدافند است. پس خیالم راحت میشود. میرسم به کتابخانه. کاش میشد کتابها را فشرده کرد و همه جا با خود بُرد. تنها جایی از خانه که اگر خراب شود غصهاش را میخورم اینجاست. جاروبرقی میکشم. ظرفها را میشویم. آخرین کار برق انداختن سینک است. اسکاج را روی ردهای قهوهای میکشم. دارند محو میشوند. زن موجود عجیبی است. ممکن است تا چند دقیقه یا ساعت یا روز دیگر این خانه خراب شود اما تمیزیاش برایم مهم است. معلوم است که مهم است!
همه چیز آمادهی رفتن است جز من. توی آینه به خودم نگاه میکنم. این منم؟ همان زن هفتهی پیش که روز تولد پسرش تیزی قاچ خندهاش میتوانست پارچهای را ببُرد؟ از جنگ ناراحت نیستم. من همانم که آرزوی نابودی این لجن را داشته و دارم اما ترک کردن و اجبار، مچالهام میکند. آخرین نفری هستم که از خانه بیرون میرود، برمیگردم و همه چیز را چک میکنم. دوباره و دوباره. این روزها حتی به بودن همسایهی پایینی که مدام تذکر میداد راضی بودم. از کوچه صدای بالا رفتن در که میآمد میپریدم پشت پنجره که ببینم کیست. صدای آسانسور خود زندگی بود. چقدر محتاج آدمهایی هستم که روزی از بودنشان خسته و کلافه بودم. جنگ معنی خیلی چیزها را برایم عوض کرده. در را میبندم و دست میگذارم رویش.
" برمیگردم. خیلی زود. شاید همین فردا. "
به راهپلهی لخت و خالی زل میزنم. باید اولین کارم بعد از بازگشت، خریدن گلدان و گل باشد. درخت نارنج صاحبخانه را هم باید آب داد.
سهشنبه
۲۷ خرداد ۰۴
میم.الف
#روزنوشتهایجنگ
#سه
@hofreee
اینجا همه چیز عادی است. میدانم باید باشد اما آدم دلش میخواهد شهر کمی رنگ و بوی جنگ را داشته باشد. نه اینکه پهباد و موشک به زمین بخورد. مثلا مساجد یا مراکز فرهنگی دست به کار شوند و نوحهای پخش کنند. کاری بکنند. فقط مسجد شهدا دیروز برای شهدای شهر مراسم داشت. وقتی دود اسپند و صدای مداح را شنیدم، از قلبم یک جوانهی سبز بیرون زد. اینجا اکثر مغازهها باز هستند. شلوغی شهر مثل همیشه است و کمبود نان برطرف شده. من ردی از چادر یا مسافری در دو سه پارک معروف شهر ندیدهام. این حرفها برای همین یکی دو روز پیش است و نمیدانم روزهای نخست جنگ اینجا چطور بوده. به شنیدهها هم نمیشود اکتفا کرد. خودم و بچهها باز مریض شدهایم. هوای اینجا حین ورود ابری و سرد بود. شبیه خودم. ابر سیاه بزرگی بالای سرمان بود. مثل آدمهای سیاهپوشی که به سرزنان از تهران با ما آمده باشند. در مطب دکتر نشسته بودیم که ناگهان صدای بلندی آمد. پریدم و خواستم داد بزنم که " زدن! دارن میزنن! " بعد فهمیدم اینجا تهران نیست. همه مرتب و منظم سرجایشان نشسته بودند و تنها دیوانهی جمع من بودم. خودم را جمع کردم و فهمیدم صدای حمل بار در طبقهی بالا بود. بابت اینکه مردم شهر و استان دیگری از صداهای بلند ترسی ندارند خداراشکر کردم. القصه همه درحال کار عادی خودشان هستند. حتی با اینکه دیشب درگیریهای هوایی به آسمان اینجا هم کشید. با اینکه دچار تروما شدهام و هنوز خوابهای آشفته و کابوس رهایم نکرده و با کوچکترین صدایی میترسم، اما این همه عادی بودن را دوست ندارم. عادی بودن هم حدی دارد. جز چند بنر و پوستر از شهدا، شهر خالی از مفهوم جنگ است. هر لحظه و ثانیه تصمیم میگیرم که ساکم را ببندم و برگردیم اما ذوق بچهها که در خانهی پدری با پسردایی و پسرعمههاشان خوشند، نگهم میدارد. کاش کسی را در تهران داشتم که از زور تنهایی و بیکسی آواره نشوم. اینکه نمیتوانم نسخهی محبوبم باشم آن هم در روزهایی که آن شهر به من نیاز دارد، حالم را بد میکند. زندگی همیشه میخواسته رویم را کم کند که همه چیز به میل من نخواهد بود. پس کِی و کجا من دماغش را به خاک بمالم؟ هر بار که مجبور میشوم بیرون بروم میفهمم که شبیه یک روح سرگردانم. به مردم این شهر نمیچسبم. وصلهی ناجورم! باورم نمیشود که راجع به مردم شهر زادگاهم این حرف را میزنم اما اینجا هم به نوع دیگری غریبم. من و بچهها به صورت فول اچ دی آوارهایم! من در روزهای سخت با شهر و مردم دیگری حافظهی مشترک داشتهام که اهالی این شهر از آن خیلی بیخبرند. این بیخبری غریبی میآورد و تنهایی! کسی نمیفهمد تو چه میگویی و از چه موقعیتی حرف میزنی. برای همین به رگهای گردنم تکانی نمیدهم و اکثر اوقات ساکتم. دنبال ترحم خریدن از کسی نیستم. ناراحت میشوم وقتی به شوخی میشنوم که به ما میگویند " جنگزده! " از این اصطلاح بویی جز ترس و فرار به مشامم نمیرسد و این بو باعث عق زدنم میشود. این مواقع دلم میخواهد بدوم سمت این مرد که سالها مرا پناه داده و به من عشق ورزیده و هربار پسش زدهام. دلم میخواهد خیره شوم در مردمکهای لرزانش. دست بکشم روی زخمهایش و آرام در گوشش بگویم: " من عاشقت بودهام و نمیدانستم تهرانِ جان... خانه یعنی تو ..."
جمعه
۳۰ خرداد ۰۴
میم. الف
#روزنوشتهایجنگ
#چهار
@hofreee
هدایت شده از مجلهٔ مدام
فروش ویژهی #رفاقت_مدام آغاز شد!
⏳از امروز(۱تیر) به مدت یکهفته، میتوانید شمارهی ششم را با ۲۰درصد تخفیف تهیه کنید.
سفارش مجله، از طریق فروشگاه مدام👇
www.modaammag.ir/shop
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
نمیدانم روز چندم است.
فقط دلم یه سوگواری دستهجمعی میخواهد. همه دست بیندازیم گردن هم و تا جان داریم اشک بریزیم. یک آغوش به گرمی و امنی یک هموطن.
البته اشک نه از سر ضعف و داغ دیدن؛ بلکه سوگواری فقط زیر پرچم امام حسین(ع) و برای روضهی او و خاندان پاک و مطهرش.
کاش زودتر محرم امسال برسد. ما خیلی حرفها داریم که نگفتنش مثل تیغ تیزی دارد گلویمان را میبُرد. حرفهایی که فقط این خانوادهی عزیز میفهمند.
و میدانیم حرفها را که بزنیم و اشکها را که پاک کنیم، دیگر تکتکمان موشکی پهبادی چیزی میشویم و روی سر دشمن خراب!
۲ تیر ۰۴
میم. الف
#محرم
#روزنوشتهایجنگ
#پنج
@hofreee
آتشبس.
نقطه گذاشت و دفتر را آرام بست. آنقدر آرام که خونهای درون دفتر به بیرون شُره نکند.
۳ تیر ۰۴
میم. الف
#آخرینروزنوشتجنگ
#تمام
@hofreee
من آدم سیاسیبلدی نیستم که نظریه بدهم و تحلیل کنم. یکی از مهمترین دستاوردهای این جنگ برای من مواجهه با خودم بود بر سر وطن! نصف بیشتر جنگ من درونی بود. سالها در روضههای امام حسین(ع) نشستم و ادعا داشتم که اگر من بودم چهها که نمیکردم اما حالا بهتر فهمیدهام کدام شخصیت سال ۶۱ هجری هستم. حالا پردهها کنار رفته و با خودواقعیام در جنگ زیر موشکباران رو به رو شدهام. بیشتر از شهدا و خرابیهای کشور، جمع کردن جنازهی خودم در شهر و به کول کشیدنش برایم سخت بود. اینکه حرف زدن چه آسان است و عمل کردن وقتی جان و مال و فرزندانت یقهات را گرفتهاند، چقدر سخت. بعد از سه چهار بار راهیان نور رفتن تازه فهمیدهام که شهادت چیست و باید جان بکنم تا شاید کمی دستهایم به آن قله برسد. تازه کلمات برایم کمی واضح شده و فهمیده بودم چه راه سختی درپیش دارم. داشتم با تعلقها میجنگیدم که با آتشبس از جا پریدم. ولی حالا که چند ساعت گذشته به خودم میگویم چه چیزی عوض شده؟ مگر نه اینکه جنگ من بیشتر با خودم بود؟ مگر نه اینکه باید پدافندها و موشکهای درونم را بسازم و تقویت کنم برای جهاد اصلی؟ پس چه جای یاس و ناامیدیست؟ دیر هم اینها را فهمیدهام. بایستی سال بعد اگر توی روضهی آقا نشستم مطمئن باشم که جای شخصیت بهتری را میتوانم بگیرم. شخصی که به کربلا لااقل رسیده باشد.
#جنگ
#آتشبس
#کربلا
@hofreee
هدایت شده از مجلهٔ مدام
مدام شش؛ #رفاقت
با آثاری از:
#معصومه_امیرزاده #سلمان_باهنر #مریم_حسینی #یاسین_حجازی #رامبد_خانلری #سارا_رحیمی #رضا_زنگیآبادی #مژده_سالارکیا #امیرحسین_شربیانی #مکرمه_شوشتری #آزاده_عبدیفرد #پیمان_هوشمندزاده #مجید_قیصری #مبارکه_اکبرنیا #حسین_لعلبذری #آسیه_طاهری #بهناز_علیپور_گسکری #مهدی_ربی #حسین_قسامی #مهدیه_کوهی #میثاق_حسینوند #بنفشه_رحمانی #نادر_سهرابی
📍سفارش رفاقت مدام؛ با ۲۰درصد تخفیف از طریق فروشگاه مدام 👇
www.modaammag.ir/shop
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
همهمون حال بچهی بیمادری رو داشتیم که کنج اتاق ایستاده و با سرآستین اشکاشو پاک میکنه. منتظر بودیم بابامون بیاد دستی به سرمون بکشه و بگه: " من هستم باباجون. غصه نخور".
آقاجان!
پدر عزیز ما!
دیگه این همه ما رو تو بیکسی و یتیمی نذارید.
چشامون خشک شد به در.
الحمدالله.
#پدرعزیزما
@hofreee