eitaa logo
حُفره
566 دنبال‌کننده
250 عکس
27 ویدیو
2 فایل
به نام تو برای تو . مبارکه اکبرنیا هستم. شیمیستِ روانشناسی‌خوانده که عاشقِ کتاب 📚 و محتاجِ کلمه✍️ است. مشغول به شغل‌های شریفِ همسری، مادری و استادیاری مدرسه‌ی نویسندگی مبنا https://daigo.ir/secret/41456395944 . در بله: https://ble.ir/hofreee
مشاهده در ایتا
دانلود
حُفره
آقا و خانمی که سال‌هاست حضور فعالانه‌ای در مساجد و هیئت‌ها دارید و پیشانی‌تان از عبادت‌های زیاد پینه
این پستمو یادتون هست؟ پیام بالا رو چند روزه که جاهای مختلف دیدم. از درست بودنش خبر ندارم اما اگر واقعا آقای مطیعی چنین حرفایی رو زدن ازشون ممنونم. ما با بچه‌ها دهه محرم سختی رو گذروندیم و هیئت‌مون رو دو سه بار عوض کردیم ولی ناامید نشدیم. چقدر خوبه که یه مداح برجسته به چنین جزئیاتی دقت کنه و در بین مردم مطرح کنه. بسیار دلم گرم شد. خدا خیرشون بده. من واقعا دوست ندارم دست بچه‌هام تو هیئت گوشی بدم که ساکت باشن. آخه این سبک تربیتی به اصطلاح دوستان حسینیه؟ فقط واسه اینکه می‌ترسیم صداها و بازی‌هاشون کسی رو اذیت نکنه با گوشی بی‌صداشون کنیم؟ اصلا یه هیئت‌هایی اونقدر خادم‌های بی‌اخلاقی دارن که باید بهشون پیشنهاد داد افراد زیر ۱۵ سال رو راه ندن! هم خودشون رو راحت کنن هم ما رو :) بازم میگم که تو دهه اول محرم جای بچه‌ها تو حسینیه کودک نیست و ما بچه‌ها رو حتی یک دقیقه هم اونجا نذاشتیم. جای بچه‌ها دقیقا وسط عزادارای امام حسینه! @hofreee
22.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ممنون که فیلمشو فرستادید. آقای مطیعی! من هم اگر ثوابی ببرم با شما شریک میشم که فرهنگ‌سازی می‌کنید و کمک به تربیت نسل شیعه و عاشق امام حسینی. نمی‌ذارید علم در آینده زمین بمونه. ممنونم. @hofreee @MeysamMotiee
تمام وطنم اینجا نشسته است.... @hofreee
13.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
می‌گفت: " همین دین و ایمونتون مملکتو به گند کشیده! یا باس وطنُ بپرستی یا دیندار باشی! بالاخره یکی واس اون یکی پشتِ پا می‌گیره! شیرفهمی؟ " نمی‌دانم امروز که طنین " ای ایران " در حسینیه‌ی امام خمینی پخش میشد کدام پشتِ پای کدام را گرفته بود؟ هیچکس در هیچ‌کجای دنیا فکر نمی‌کرد رهبری هم پیدا بشود که دیندارِ وطن‌پرست باشد؟ @hofreee
مادرایی که حسین دارن، امروز نمی‌تونن پسرشونو صدا کنن. انگار چند کیلو آهن گذاشته باشن رو زبونشون. انگار اگه صدا کنن یه مادری می‌شنوه و داغ دلش تازه میشه. انگار که دوباره و دوباره و دوباره همه چیز تکرار میشه.... @hofreee
هدایت شده از مجلهٔ مدام
دورهمی و رونمایی به بهانۀ یک‌سالگی مدام؛ در روزهایی که بیش از همیشه، رفاقت معنا پیدا کرده، از شما دعوت می‌کنیم تا در کنار ما باشید؛ برای رونمایی از شماره‌ای که تماماً دربارهٔ «رفاقت» است. با حضور و تحریریۀ مجله 📍مکان: تهران، شریعتی، بالاتر از مطهری، نبش کوچهٔ کلاته، شهر کتاب مرکزی 🗓 زمان: چهارشنبه، ۱۸تیرماه 🕒 ساعت: ۱۷ تا ۱۹ منتظر و مشتاق دیدار شما هستیم 🌿 مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
خانه‌ی کتاب‌باز‌ها از معصومه امیرزاده نشر مهرستان @hofreee
معصومه امیرزاده فقط پسرهایش را کتاب‌باز بار نیاورده بلکه مرا هم آواره‌ی کتاب‌ها کرده. دومین نفری که تاثیر بزرگی در خوره‌ی کتاب بودنم داشته او بوده. هیچ‌وقت نفهمیدم چه شد و چطور شد و چرا؟ تمام این شش هفت سال و بعدتر که استادیار مدرسه نویسندگی مبنا شدم به این فکر کردم. همیشه دوست داشتم جایی پیدایش کنم و بپرسم با من چکار کردی؟ او هر جلسه کتاب‌های قطور کلاسیک را برایمان می‌آورد و می‌گذاشت روی میز. می‌گفت: " اگه دوست داشتین ببرین خونه بخونین." تا هفته‌ی بعد من آن دو سه کتاب کلفت را روی میزش می‌گذاشتم و کتاب‌های بعدی را برمی‌داشتم. حتی نمی‌گفت آفرین و مرحبا. حتی نمی‌پرسید چطور تمامشان کردی؟ فقط کیفش همیشه پُر از کتاب بود برایمان. مثل مادری که از سفر بازگشته و چمدانش پُر از سوغات است. این دومین باری بود که نمک‌گیرِ کتاب‌ها شده بودم. اولین‌بار در نوجوانی بود و با رمان‌های زردِ فارسی و حالا با کتاب‌هایی که استخوان‌دارتر بودند. او نه تنها مزه‌ی شیرین کتاب‌ها را دوباره به من چشاند که حتی سلیقه‌ام را هم تربیت کرد. این‌ها را حالا که کتاب او را تمام کرده‌ام، فهمیدم. تازه راز او را کشف کردم. آن هم در صفحه‌های پایانی کتاب. او با پیگیر نبودن و اصرار نکردنش به کتاب‌خوانی از من یک معتاد به کتاب ساخت. بله اعتیاد! چون واقعا اگر روزی کتاب نخوانم خمارم. حالم بد است و به زمین و زمان گیر می‌دهم. انگار فقط می‌گفت چند متر جلوتر دریایی است و اگر دلت می‌خواهد تنی به آب بزن. من نه تنها به آب زدم که شنا هم یاد گرفتم. کتاب‌ها جهان‌بینی و زیست مرا تغییر داده‌اند و از من یک " من" دیگر ساخته‌اند که نصف این مسیر را مدیون استادم هستم. حالا شاید و شاید یاد گرفته باشم که چه کنم که هنرجوهایم رغبت به کتاب پیدا کنند. صد البته که من معصومه امیرزاده‌ی مهربان نمی‌شوم که کتاب‌های سنگین را درون کیفش به دوش می‌کشید که به شاگردانش برساند. و تمام این‌ها به نظرم کافی باشد برای اینکه نویسنده شایستگی نوشتن چنین کتابی را دارد. او بلد است آدم‌ها را چطور کتاب‌باز کند! و اما راجع به کتاب: محتوای کتاب بسیار غنی و پُربار است برای هر پدر و مادری که دغدغه‌ی کتاب‌خوان کردن فرزندانشان را دارند. حتی برای افرادی هم که هنوز فرزندی ندارند هم به نظرم مفید خواهد بود. نحوه‌ی برخورد نویسنده با فرزندانش نکات تربیتی زیادی را غیرمستقیم نشانتان می‌دهد. فقط از کتاب نباید انتظار یک متن روایی داشته باشید. زبان ساده و روان است اما بیشتر به متون علمی و دانشگاهی نزدیک است. البته به جز تک‌روایت‌هایی که اول هر فصل می‌آمد و دلچسب بود. کتاب را نشر مهرستان چاپ کرده و باز هم دست گذاشتنش روی موضوع‌های ناب و کمتر بیان شده، ارزشمند است. @hofreee
سلام و ادب ممنون می‌شوم یادداشت پایین را بخوانید. اگر همراه بودید به اشتراک بگذارید و اگر نکته‌ای داشتید بگویید که بتوانم دید وسیع‌تری داشته باشم. https://daigo.ir/secret/41456395944
برای چه تیمی بازی می‌کنیم؟ مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که آن نویسنده‌ی معروف که عاشق قلمش هستم در این جنگ ۱۲ روزه و بعد آن چه کرد؟ جز اینکه تبلیغ یک گالری مسخره را گذاشت؟ جز اینکه آن دیگری که کتاب‌هایش را به هزار نفر پیشنهاد دادم، وقتی خون مردم من کف زمین و گوشت بدنشان به دیوار چسبیده بود، رفته بود رونمایی کتابش در خارج از ایران؟ جز اینکه آن نویسنده که مو به مو کتاب‌‌هایش را خواندم و پول گزافی هم برایشان دادم گفت جنگ بد است! جنگ نکنید با هم! و آن رژیم کثیف وقتی او آن شعار‌های مضحکش را می‌داد، بالای سرم موشک و پهپاد خالی می‌کرد؟ آن انتشارات معروفی که یکی در میان کتاب‌هایم از آنجاست چه کرد؟ اصلا برگردیم به قبل از این جنگ! آن‌روزها که جوان‌های مملکت را برای اجباری نبودن حجاب سلاخی می‌کردند، آن‌ها کجا بودند و چه کردند؟ مگر انقلاب را تمام شده فرض نکردند و ریخت و قیافه‌شان عوض نشد؟ بعد هم که دیدند سراب بود، دوباره برگشتند به همان نقاب همیشگی‌شان؟ ما چه کردیم؟ مگر نه اینکه همه چیز یادمان رفته؟ دوباره کتاب‌هایشان را می‌خوانیم و یادداشت و مرور می‌نویسیم. در صفحه اینستا و بهخوان معرفی می‌کنیم. باز هم تبلیغ‌شان می‌کنیم. در مراسم همان نویسنده‌ها شرکت می‌کنیم و حسابی جمع را برایشان شلوغ می‌کنیم. در نمایشگاه کتاب او با موی افشان و اخمی که کل صورتش را پر کرده روی صندلی می‌نشیند. درحالی که شلوارش آنقدر بالا رفته که تا سر زانویش پیدایست. ما صف می‌بندیم که امضا بگیریم. که بگوییم تو را به خدا باز هم بنویس! آن‌وقت نویسنده‌ی تازه‌کار محجبه و مقیدمان کنج انتشارات نشسته و چشمش به در خشک شده. آنقدر می‌کوبیمش که حتی جرات نکند باز سمت نویسندگی برود. کتابش را معرفی نمی‌کنیم چون انتشاراتش چیپ است! انقلابی و شهدایی‌ست! بعد حتما باز هم دم از مبارزه و جنگیدن می‌زنیم! اینکه هنرجوی نویسندگی باشی و گاهی مجبور به رفتن به کلاس استادی که ازقضا بدش نمی‌آید تو و امثال تو موشکی پهپادی چیزی بخورید و بمیرید را می‌فهمم! اما اینکه دقیقا در همان سطح استاد برجسته و طرفدار انقلاب باشد و تو انتخاب کنی که آن دیگری را بروی نمی‌فهمم! که او را به خودش غره کنی نمی‌فهمم! حتی با شهریه‌ی نجومی که دارد! حالا بهانه چیست؟ اینکه باید اتحاد داشت و میان این آدم‌ها بُر خورد! آدم‌هایی که تمام دو ساعت کلاس تو و عقایدت را می‌کوبند و تو لال گوشه‌ای نشسته‌ای و حتی جرات نداری بگویی " بس کن لطفا! به عقاید من احترام بذار! " این اتحاد است؟ چرا اتحاد همیشه از طرف ماست؟ چرا ما همیشه سیاهی لشکر شویم برای آن‌ها؟ چرا آن‌ها یک‌بار یکی از کتاب‌های جبهه انقلاب را نمی‌خوانند و معرفی و تبلیغ نمی‌کنند؟ چرا آن‌ها هیچ‌وقت ساکت نمی‌شوند؟ چرا ما همیشه دنبال آن‌هاییم؟ چرا فقط ما دنبال ارتباط و نازکشیدن و لبخند آن‌هاییم؟ و آن‌ها با ابروهای گره افتاده و چینی روی دماغ از دور برایمان دست تکان می‌دهند. انگار یک تکه زباله‌ی بدبو دیده‌اند و مجبورند برای مدتی تحملمان کنند! چرا آن‌ها حاضر نیستند کلاس یک روحانی بیایند و حرف‌های ما را گوش کنند؟ حالم از این اتحاد که بیشتر شبیه خودشیرینی است و چیز بدتری به هم می‌خورد! چرا باید با کسی که آرزوی مرگم را دارد چشم تو چشم شوم و دست‌هایش را سفت بچسبم؟ تاثیرگذاری؟ تاثیر چه گذاری؟ مگر نه اینکه می‌رویم تویشان و به زودی خودمان هم یکی از آن‌ها می‌شویم؟ رویمان نمی‌شود که عکس آقا را به دیوار اتاقمان بچسبانیم. دیگر آن پیکسل‌های شهدایی را روی کیف‌مان وصل نمی‌کنیم. اصلا سمت بعضی انتشارات نمی‌رویم چون اگر کتابمان آنجا چاپ شود برچسب عقب‌ماندگی می‌خوریم! همه‌ی این حرف‌ها را اول از همه به خودم می‌گویم. روزهاست که به آن فکر کرده‌ام و تصمیمی گرفته‌ام! تصمیمی که شاید بابتش حرف زیاد بشنوم. برچسب دگم و بی‌سواد بخورم. تصمیم گرفته‌ام که درصورتی که مجبور باشم برای یادگیری بیشتر کتابی از این انتشارات‌ها و نویسنده‌ها بخرم. البته اولویت اول امانت گرفتن کتاب است و اگر نشد خرید. در خفا بخوانم و چه خوب بود چه بد تبلیغ و معرفی برای آن نروم. از طرف دیگر هر چه کتاب خوب و متوسط از جبهه‌ی انقلاب و طرفداران واقعی مردم باشد، تبلیغ کنم. یادداشت بنویسم و به آدم‌ها سفارش کنم حتما بخرند. برای کتاب‌های ضعیف‌تر و کتاب‌ اولی‌ها نقد ملایم‌تری داشته باشم که دل‌زده نشوند. یک سری انتشارات را تحریم و انتشاراتی که وطنم را عزیز می‌شمارند، طرفداری کنم. دوست ندارم پولی که برای کتاب می‌دهم تیغ شود روی گردن مردمم! حالا که از طرف نهادهایی که باید کاری صورت نمی‌گیرد پس خودم یاعلی بگویم. و از شر شیطان و روشنفکربازی‌ها به خدا پناه ببرم! ✍️ مبارکه اکبرنیا @hofreee
جنگ هنوز در من تمام نشده و خوب است که نشده. آنقدر که روایت‌ها را خوانده یا شنیده‌ام، چشم‌هایم می‌سوزد و قلبم تیر می‌کشد. به حسین که شیر می‌دهم یاد مادری می‌افتم که خانه‌شان موقع شیر دادن بچه هشت‌ماهه‌اش منفجر شد و مادر و کودک را نتوانستند از هم جدا کنند و باهم دفن کردند. به پدری فکر می‌کنم که پیکر سه دختر و همسرش را کنار هم ردیف کرده و منتظر است که کاش همه چیز خواب باشد. به زنی که گفت وقتی در اتاق پسرم را باز کردیم فهمیدیم همه چیز تمام است. مکث می‌کند و ادامه می‌دهد " ولی بچه‌م زجر نکشید. چون هیچ صدایی نیومد. کمکی نخواست. خداروشکر درد نکشید." به زنی که با هشتاد درصد سوختگی وقتی صدای گریه‌ی بچه‌ی سه ماهه‌اش را می‌شنود می‌گوید که بیاوریدش که شیرش بدهم. بچه‌ام گرسنه است اما نمی‌داند بچه از شدت سوختگی ضجه می‌زند. به زنی که می‌گفت فقط دو گام با بچه‌ها و همسرش فاصله داشته و دیده نصف خانه‌شان سقوط کرده و آن‌ها در چند ثانیه رفته‌اند. به خواهری که می‌گفت خواهرم زنگ زده بود و می‌گفت از دست بچه‌ها خسته‌ام و کاش بخوابم و کسی صدایم نکند. همان روز شهید می‌شود و خواهر خوشحال است که او بالاخره توانسته یک خواب راحت داشته باشد. به مردی که می‌گفت اینجا کربلا بود و نمی‌دانستم باید کدام عزیزم را از زیر آوار بیرون بکشم؟ به زنی که آخرین حرف همسرش پشت تلفن این بود که " دارم میام خونه عزیزم! " به زنی که پیکر کفن پیچ پسرش را بغل کرده بود و می‌گفت سید علی پنج ساله من اینقدر سبک نبود! به آن‌ها که به یک تکه گوشت و پوست از عزیزانشان راضی‌اند. هر روز با آن‌ها اشک می‌ریزم و این عذاب دادن را دوست دارم. نباید یادم برود. حرام است بر من که به زندگی عادی برگردم. هیچ‌چیزی به قبل از جنگ برنمی‌گردد. دارم مصاحبه‌ها را گوش می‌دهم که آهنگی میخکوبم می‌کند. ناخواسته روی کلیپی رفته‌ام. ریتمش را دوست دارم. درون کلیپ با فونت درشتی نوشته: " و او با سپاهی از شهیدان باز می‌گردد..." تصورش هم فوق‌العاده است. او و تک تک آدم‌هایی که یک روز با ظلم و ناحقی از ما گرفته‌اند برمی‌گردند. شانه به شانه‌ی هم. زیبا نیست؟ من آن روز کجایم؟ ما آن روز کجاییم؟ باید بدوم که به آن‌ها برسم. @hofreee
روزی به دوستی که مادر پُرمشغله‌ و فعالی بود گفتم چطور خودت و وجدانت را قانع می‌کنی برای زمان‌هایی که کنار بچه‌هایت نیستی؟ می‌دانستم او مادری‌ست که دغدغه تربیت فرزند را دارد. گفت اگر به کاری که می‌کنم ایمان دارم باید عذاب وجدان نبودن را به جان بخرم. حرفش را نپذیرفتم‌. شعاری بود. در روزهایی بودم که نمی‌توانستم و نمی‌خواستم حتی پنج دقیقه از بچه‌ها دور باشم. هنوز برای خودم حق کمی آزادی و پیگیری علایق را قائل نبودم. چند سالی گذشت و این سوال در ذهنم بود و حتی بزرگ‌تر از قبل. اینکه اصلا آن شهدای بزرگی که هیچ‌وقت کنار فرزندانشان نبوده‌اند و عنان زندگی از دستشان در رفته و بچه‌ها هم راه کج رفته‌اند چه؟ آن‌ها چطور خودشان را راضی کردند و حالا راضی‌اند؟ تا به جملات این کتاب رسیدم. گاهی برای هدف بزرگتری که خدا روی شانه‌هایت گذاشته باید نباشی. بر آن بچه‌ها هم مقدر شده رنج بکشن و بی‌مادری یا بی‌پدری تا سهم خود را بپردازند. هرکس باید سهمی بدهد تا قبول شود. حالا به این فکر می‌کنم که لحظه‌هایی که نیستم برای خدا نیستم یا برای خودم؟ سهم من چیست و چقدر است؟ پ.ن: کتاب را به زودی معرفی می‌کنم ان‌شاالله. @hofreee