eitaa logo
حُفره
566 دنبال‌کننده
250 عکس
27 ویدیو
2 فایل
به نام تو برای تو . مبارکه اکبرنیا هستم. شیمیستِ روانشناسی‌خوانده که عاشقِ کتاب 📚 و محتاجِ کلمه✍️ است. مشغول به شغل‌های شریفِ همسری، مادری و استادیاری مدرسه‌ی نویسندگی مبنا https://daigo.ir/secret/41456395944 . در بله: https://ble.ir/hofreee
مشاهده در ایتا
دانلود
شیرینی بستنی در آغوش خودت. @hofreee
عزیزم انتظارت از شب تولد سی‌ سالگی‌ات چه بود؟ زندگی که اگر با رنج همراه نشود، نمکش کم است! دست از اوهام و بازی‌هایی که در اینستاگرام می‌بینی بکش! آن‌ها یک مُشت بازیگرند! وگرنه آدمیزاد خوشی‌اش را اینطور فریاد نمی‌زند و توی چشم کسی فرو نمی‌کند. قشنگ‌ترین لحظه‌ها در خلوت اتفاق می‌افتد. بی‌هیاهو. بی‌جنجال. بی‌دوربین. بی‌گفتن. بی نشان دادن به دیگران. آدم‌ها خوشی‌ را اگر واقعی باشد چنان محکم نگه می‌دارند که در نرود. پس هر چه جز این ریاست. بازی است. اصلا فکر می‌کنی خوش‌ترین آدم‌ها همیشه از ته دل خوشحالند؟ خوشی مثل یک پیام مدت‌دار است. زمانش سر برسد پاک می‌شود. می‌دانم که شیطان گاهی می‌آید سراغت که خودت را با هم‌سن و سال‌هایت مقایسه کنی. آن‌ها که درسشان را ادامه داده‌اند و مهاجرت کردند. آن‌ها که کار درست و حسابی پیدا کردند. هنوز حتی ازدواج هم نکرده‌اند. عکس‌هایشان را می‌بینی، بعد حس می‌کنی حالت از تمام شربت‌های آنتی‌بیوتیک کودکان به هم می‌خورد. اما تو بلدی چک بزنی زیر گوشت و برگردی. شاکر باشی از نعمت‌هایی که داده. می‌دانم بعدش می‌روی سراغ فلسفه زندگی و به زن بودن فکر می‌کنی. آنقدر فکر می‌کنی که پیشمانی و شرمندگی مثل شالی می‌افتد روی سرت. خودت هم خوب می‌دانی که اگر در شرایط سخت‌تر هم بودی، شاکر بودی. نه فقط تو. زن جماعت همین است. منعطف و سازگار. مثل خمیربازی بچه‌ها خودش را با شرایط وفق می‌دهد. خودش را در دست خدا رها می‌کند. کویر را هم آباد می‌کند. کم نمی‌آورد. اگر این راه نشد راه دیگر. جیغ و داد می‌کشد. دعوا می‌افتد. اشک می‌ریزد اما تحمل می‌کند. همان لحظه که دارد به زمین و زمان بد می‌گوید، فکر می‌کند که چطور باید این اتفاق جدید را مدیریت کند! حالا هم آن تکه بستنی را که از پسرها قایم کردی یواشکی دربیاور و جشن بگیر. بهترین جشن‌ها توی خلوت آدم‌ها با خودشان است! از بس وقت نداریم جلوی خودمان بنشینیم، اینطور شده‌ایم‌. غریبه با خود، شکننده و آواره. آن نصفه بستنی را بخور و به آن سال توی شناسنامه‌ات فکر نکن! خودت هم خوب می‌دانی که سن فقط به درد استخدامی می‌خورد. امسالت با سال بعد، امروزت با فردا و روزهای بعد هیچ توفیری ندارد. البته تو با پارسال فرق داری اما آن را به تجربه‌ها و آگاهی‌هایت بدهکاری. نه به یک عدد! تو برای فهم یک‌چیزهایی خیلی تاوان داده‌ای و همین‌ها روز و سالت را متفاوت می‌کند. نه ذات روزها و عددها. و تمام قصه همین است. شیرینی بستنی در آغوش خودت. پ.ن: میشه به عنوان هدیه‌ی تولد برام دعا‌های خوبی بکنید؟ مثلا قشنگ‌ترین دعایی که برای یه دوست به ذهنتون می‌رسه :) https://daigo.ir/secret/41456395944 @hofreee
حُفره
وسط یه عالمه پیام خوب اینو دیدم. می‌دونید به چی فکر می‌کنم؟ ما همدلی و همدردی بلد نیستیم. تا یکی می‌خواد از غصه‌هاش بگه غصه‌هامونو براش ردیف می‌کنیم که بگیم ما اوضاع‌مون خیلی سخت‌تره! غصه طرف مقابل رو خُرد می‌کنیم درصورتی که تو دل و زندگی اون فرد با همون قوت و قدرت وجود داره و هیچ کمکی بهش نکردیم. یا همیشه حق ناله و شکوه و اعتراض و خستگی رو از زن‌ها گرفتیم! بهش گفتیم دردت چیه؟ مگه چیکار می‌کنی؟ زندگی تو آرزوی بقیه‌ست! بدون اینکه از هیچی خبر داشته باشیم. همیشه زن‌ها باید ساکت باشن و شکر نعمت کنن و حق ندارن کمی از غماشون بگن. همیشه با سرزنش، سرکوفت، عذاب وجدان دادن و دستکاری‌های روانی یه کاری کردیم اون زن از خودش بدش بیاد. کاری کردیم که خودش رو غرغرو ببینه. فکر کنه زن و مادر خوبی نیست. چرا؟ چون ناشکره. چون قدر ندونسته! باور کنید که اون زن حاضر نیست کوچکترین آسیبی به بچه‌هاش برسه اما خستگی حق هر انسانیه. نیاز به امنیت و همدلی گرفتن هم! من هیچ‌وقت به خاطر این حرف‌ها جهتمو عوض نمی‌کنم. راهمو پیش میرم. من حاضرم هر حرفی بشنوم اما خواهش می‌کنم این عذاب وجدان رو به بقیه زن‌های اطرافتون منتقل نکنید. گاهی فقط گوش باشید و همدلی کنید. شما حتی اگر فرزندی ندارید با این کار در اجر و ثواب فرزندآوری شریک میشید. چون حال اون مادر رو خوب می‌کنید و حال خوب یک زن نه تنها حال خوب برای یک زندگی میاره بلکه یه جامعه رو خوشحال می‌کنه! و البته بالعکس! شما با همین کارهای به ظاهر کوچیک می‌تونید یه زن رو ترغیب یا متنفر از مادری کنید. اینقدر علیه هم‌جنسامون نباشیم لطفا. هیچکس گناهی نداره. فقط هر دو خسته‌ایم و نیاز به شنیده شدن داریم. پس شمام حرف بزنید و کنایه رو بذارید کنار :) حسرت چیزهایی رو نخورید که مثل یه کادوی سربسته‌ست و وقتی بازش کنید می‌بینید مطلوب شما نبودن! حرفامو جمع بستم و خودم هم مخاطب اصلیش هستم. دارم تلاش می‌کنم ولی خطا دارم. مثل متنی که چند شب پیش نوشتم راجع به دیدگاه ما از زنیّت. نباید جوری میشد که حتی یک نفر فکر کنه اگر این کارو نکنه اشتباه کرده. باید اضافه می‌کردم هرکسی صلاح زندگیشو بهتر می‌دونه و این دیدگاه تعمیمی نیست. من فقط خواستم یه نیمچه روایت بنویسم ولی حواسم به بار منفیش نبود. از این بابت عذرخواهم. در نهایت خیلی ممنونم از دعاهای قشنگتون. چند برابرش برای خودتون ان‌شاالله. خدا خیرتون بده. امیدوارم هر کسی به زندگی که دوسش داره و بهترینه برسه :) @hofreee
مربای گل از نفیسه شیرین نشر کتابستان @hofreee
کتاب را با یک قطره اشک گوشه‌ی چشمانم تمام کردم و توی دلم به نویسنده‌اش آفرین گفتم. نفیسه‌ شیرین‌بیگی در اولین کتابش توانسته خیلی قابل قبول باشد. رمان " مربای گل" اولین جلد از سری ماجراهای خانواده آمد است. این رمان قصه‌ی حکیمه‌ست. زنی با سه بچه در تبریزِ دهه‌ی هفتاد. حکیمه‌ای که در ابتدا پنجه به پنجه‌ی زندگی نمی‌اندازد و از مبارزه خسته است. مخاطب حرص می‌خورد از انفعال شخصیت اصلی اما کم‌کم که می‌گذرد به او حق می‌دهد. انتظار داریم که کتاب با این رخوت شخصیت اصلی تمام شود اما اینجاست که از این کتاب یک اثر متعهد و متمایز می‌سازد. حکیمه از یک جا به بعد مجبور می‌شود بلند شود و یقه‌ی مشکلات را بگیرد. تمام لحظه‌هایی که این حکیمه‌ی سر از آب بیرون آورده را می‌بینی چیزی توی دلت وول می‌خورد. حکیمه می‌تواند هر زنی باشد که از جایی به بعد خسته شده و ترجیح داده یک گوشه بنشیند. اما می‌بیند که نشستن و انفعال یک زن، می‌تواند دنیا را خراب کند. پس می‌ایستد و مبارزه را پی می‌گیرد و توی دل مخاطب انگار هزاران زن درمانده برایش کف می‌زنند. قصه‌ی حکیمه و خانواده‌اش ملموس و باورپذیر و واقعی درآمده. ما خانواده‌ی آمد را می‌پذیریم و باور می‌کنیم. اتفاق‌ها در عین تلخی بامزه نوشته شده‌اند و مخاطب می‌تواند با غصه‌های حکیمه بخندد و این معجزه‌ی دستان نویسنده است! نمی‌دانی بخندی یا اشک بریزی و دلت می‌خواهد ادامه بدهی تا ببینی ته قصه چه می‌شود؟ قصه‌های حکیمه از ما دور نیست و عین زندگی‌هامان است و این شیرین‌ترش می‌کند. استفاده از اصطلاحات و آداب و رسوم دینی و بومی مردم تبریز هم به اندازه و به‌جا استفاده و پرداخته شده. اگر دنبال کتاب خوشمزه‌ای هستید که روزهایتان را بسازد، این کتاب را پیشنهاد می‌کنم. @hofreee
دیده‌اید مادرها اگر یکی از بچه‌هایشان سر سفره نباشد، غذا را برایش کنار می‌گذارند؟ گرم هم نگه‌ش می‌دارند. با تمام مخلفات. آنقدر که وقتی می‌رسی خانه همچنان به جانت می‌چسبد. این روزها تمام اُمیدم به مادرمان است. یقین دارم که سهم ما جامانده‌ها را یک‌گوشه گرم و تازه نگه داشته تا برسیم به خانه. با تمام مخلفات :) @hofreee
از اربعینِ امسال به من شُستن یک دست لباس خادم امام حسین (ع) رسیده است. زندگی مشترک چنین چیزی است. گاهی تو می‌گذری از چیزهایی که دوست داری تا او برسد و گاهی او. شُکر که او به امسال رسید. من هم لباس‌ها را می‌شورم و موکب زنانه‌ی خیالی‌ام را می‌سازم. چون زندگی ما حسین(ع) است! https://daigo.ir/secret/41456395944 @hofreee
هدایت شده از ریحانه
هدایت شده از ریحانه
🖥جعبه‌های شیشه‌ای ❤️روایت‌های زنانه از غزه   📝پرستار مدارک را سمتم گرفت و گفت: _ فقط جون خودت و بچه‌هاتو بگیر و برو یه جا دیگه. اینجا دستگاه نداریم. توی ماشین که نشستیم، صدای اذان مغرب از مسجدی می‌رسید. نمی‌دانستم باید چطور بخواهم؟ اصلا چه بخواهم؟ چطور التماس کنم خدا بیشتر نگاهم می‌کند؟ از کجا باید یک دستگاه جور کنم؟ لب‌هایم انگار به هم میخ شده بود. فقط دراز کشیدم و زل زدم به خط‌های سرخی که درون آسمان نارنجی مثل رگ‌های بدن پخش شده بودند. دلم گرم شد. بیمارستان بعدی دستگاه خالی داشت و ما را پذیرفت. یکی از قُل‌ها را به محض به دنیا آمدن از من جدا کردند. صدای حرکت چرخ‌های تخت کوچکش روی زمین، خط می‌انداخت روی دلم. با چشم‌هایم تا آخرین لحظه که در اتاق بود دنبالش کردم. باز به التماس افتاده بودم‌. انگار یک دست، یک پا، یک چشم و یک گوش نداشتم. قلب و مغزم هم از وسط قاچ شده بود. روی تخت اتاق زایمان نصفه مانده بودم. مادر بودم و نبودم. کشان‌کشان نیمه‌ی دیگر خودم را به NICU رساندم. پسرم را اولین‌بار پشت شیشه‌های دستگاه انکوباتور می‌دیدم. شیشه‌ها کدر بود و چشم پسرک را با چشم‌بند سفیدی بسته بودند. موهای مشکی‌اش به هم چسبیده و خونی. درون پوشک شماره صفرش گُم شده. دست گذاشتم روی شیشه. سرد بود و لرزم گرفت. چشم‌هایم را بستم انگار که دست گذاشته‌ام روی بدن گرم پسرم. به این جعبه‌ی شیشه‌ای کوچک و تمام لوله‌ها و دستگاه‌هایی که به پسرک وصل بود، حسودی‌ام می‌شد. کاش من آن اکسیژن‌سنج روی انگشت پایش بودم. یا آن لامپ آبی‌رنگی که می‌تابید روی صورتش. یا چشم‌بندی که چشمش را پوشانده بود. دلم می‌خواست بغلش کنم اما می‌ترسیدم عطر تنش بچسبد به تنم و جدایی زهرتر شود. حالا به این عکس نوزادان نارس غزه نگاه می‌کنم. آنجا دستگاه کم است و همان اندک هم به مو بند است. ممکن است هرلحظه به خاطر محاصره و کمبود سوخت، از کار بیفتد. خاموش شدن دستگاه هم یعنی زدن دکمه‌ی قرمزِ زندگی بچه‌ها. من یک جعبه‌ی شیشه‌ای داشتم که بخواهم جایش باشم اما زنی در غزه حتی این را هم ندارد. من بالاخره بعد از یک هفته کامل شدم. غزه اما  پُر از زن‌هایی‌ست که چنگ زده‌اند به آن جعبه‌ی شیشه‌ای و با چراغ خاموشش یخ زده‌اند. پُر از زن‌هایی که نصفه ماندند. التماس کرده‌اند برای یک دستگاهِ حتی چند نفره. فکر کرده‌اند به اینکه آیا می‌شود راهی پیدا کرد که اکسیژن درون خونشان را به بچه‌شان انتقال دهند؟ یک یا هر دو ریه را چه؟ من بالاخره بدن گرم پسرم را بغل گرفتم و قلبم مثل بادکنکی باد شد. زن‌ها اما توی غزه جسم سردی را مثل عروسک به آغوش می‌کشند و بادکنک‌های قلبشان یکی یکی می‌ترکد. غزه جایی‌ست که حتی نمی‌شود به یک جعبه‌ی شیشه‌ای هم حسادت کرد! غزه جاییست که مادرها و بچه‌ها را نصفه می‌گذارد. 📝 مبارکه اکبرنیا، رسانه «ریحانه»؛ 💬مجموعه روایت «می‌نویسم تا صدای غزه باشم» 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
25.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بزغاله‌ها هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اینقدر دلم واستون تنگ بشه... @hofreee