eitaa logo
حُفره
566 دنبال‌کننده
250 عکس
27 ویدیو
2 فایل
به نام تو برای تو . مبارکه اکبرنیا هستم. شیمیستِ روانشناسی‌خوانده که عاشقِ کتاب 📚 و محتاجِ کلمه✍️ است. مشغول به شغل‌های شریفِ همسری، مادری و استادیاری مدرسه‌ی نویسندگی مبنا https://daigo.ir/secret/41456395944 . در بله: https://ble.ir/hofreee
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب را با یک قطره اشک گوشه‌ی چشمانم تمام کردم و توی دلم به نویسنده‌اش آفرین گفتم. نفیسه‌ شیرین‌بیگی در اولین کتابش توانسته خیلی قابل قبول باشد. رمان " مربای گل" اولین جلد از سری ماجراهای خانواده آمد است. این رمان قصه‌ی حکیمه‌ست. زنی با سه بچه در تبریزِ دهه‌ی هفتاد. حکیمه‌ای که در ابتدا پنجه به پنجه‌ی زندگی نمی‌اندازد و از مبارزه خسته است. مخاطب حرص می‌خورد از انفعال شخصیت اصلی اما کم‌کم که می‌گذرد به او حق می‌دهد. انتظار داریم که کتاب با این رخوت شخصیت اصلی تمام شود اما اینجاست که از این کتاب یک اثر متعهد و متمایز می‌سازد. حکیمه از یک جا به بعد مجبور می‌شود بلند شود و یقه‌ی مشکلات را بگیرد. تمام لحظه‌هایی که این حکیمه‌ی سر از آب بیرون آورده را می‌بینی چیزی توی دلت وول می‌خورد. حکیمه می‌تواند هر زنی باشد که از جایی به بعد خسته شده و ترجیح داده یک گوشه بنشیند. اما می‌بیند که نشستن و انفعال یک زن، می‌تواند دنیا را خراب کند. پس می‌ایستد و مبارزه را پی می‌گیرد و توی دل مخاطب انگار هزاران زن درمانده برایش کف می‌زنند. قصه‌ی حکیمه و خانواده‌اش ملموس و باورپذیر و واقعی درآمده. ما خانواده‌ی آمد را می‌پذیریم و باور می‌کنیم. اتفاق‌ها در عین تلخی بامزه نوشته شده‌اند و مخاطب می‌تواند با غصه‌های حکیمه بخندد و این معجزه‌ی دستان نویسنده است! نمی‌دانی بخندی یا اشک بریزی و دلت می‌خواهد ادامه بدهی تا ببینی ته قصه چه می‌شود؟ قصه‌های حکیمه از ما دور نیست و عین زندگی‌هامان است و این شیرین‌ترش می‌کند. استفاده از اصطلاحات و آداب و رسوم دینی و بومی مردم تبریز هم به اندازه و به‌جا استفاده و پرداخته شده. اگر دنبال کتاب خوشمزه‌ای هستید که روزهایتان را بسازد، این کتاب را پیشنهاد می‌کنم. @hofreee
دیده‌اید مادرها اگر یکی از بچه‌هایشان سر سفره نباشد، غذا را برایش کنار می‌گذارند؟ گرم هم نگه‌ش می‌دارند. با تمام مخلفات. آنقدر که وقتی می‌رسی خانه همچنان به جانت می‌چسبد. این روزها تمام اُمیدم به مادرمان است. یقین دارم که سهم ما جامانده‌ها را یک‌گوشه گرم و تازه نگه داشته تا برسیم به خانه. با تمام مخلفات :) @hofreee
از اربعینِ امسال به من شُستن یک دست لباس خادم امام حسین (ع) رسیده است. زندگی مشترک چنین چیزی است. گاهی تو می‌گذری از چیزهایی که دوست داری تا او برسد و گاهی او. شُکر که او به امسال رسید. من هم لباس‌ها را می‌شورم و موکب زنانه‌ی خیالی‌ام را می‌سازم. چون زندگی ما حسین(ع) است! https://daigo.ir/secret/41456395944 @hofreee
هدایت شده از ریحانه
هدایت شده از ریحانه
🖥جعبه‌های شیشه‌ای ❤️روایت‌های زنانه از غزه   📝پرستار مدارک را سمتم گرفت و گفت: _ فقط جون خودت و بچه‌هاتو بگیر و برو یه جا دیگه. اینجا دستگاه نداریم. توی ماشین که نشستیم، صدای اذان مغرب از مسجدی می‌رسید. نمی‌دانستم باید چطور بخواهم؟ اصلا چه بخواهم؟ چطور التماس کنم خدا بیشتر نگاهم می‌کند؟ از کجا باید یک دستگاه جور کنم؟ لب‌هایم انگار به هم میخ شده بود. فقط دراز کشیدم و زل زدم به خط‌های سرخی که درون آسمان نارنجی مثل رگ‌های بدن پخش شده بودند. دلم گرم شد. بیمارستان بعدی دستگاه خالی داشت و ما را پذیرفت. یکی از قُل‌ها را به محض به دنیا آمدن از من جدا کردند. صدای حرکت چرخ‌های تخت کوچکش روی زمین، خط می‌انداخت روی دلم. با چشم‌هایم تا آخرین لحظه که در اتاق بود دنبالش کردم. باز به التماس افتاده بودم‌. انگار یک دست، یک پا، یک چشم و یک گوش نداشتم. قلب و مغزم هم از وسط قاچ شده بود. روی تخت اتاق زایمان نصفه مانده بودم. مادر بودم و نبودم. کشان‌کشان نیمه‌ی دیگر خودم را به NICU رساندم. پسرم را اولین‌بار پشت شیشه‌های دستگاه انکوباتور می‌دیدم. شیشه‌ها کدر بود و چشم پسرک را با چشم‌بند سفیدی بسته بودند. موهای مشکی‌اش به هم چسبیده و خونی. درون پوشک شماره صفرش گُم شده. دست گذاشتم روی شیشه. سرد بود و لرزم گرفت. چشم‌هایم را بستم انگار که دست گذاشته‌ام روی بدن گرم پسرم. به این جعبه‌ی شیشه‌ای کوچک و تمام لوله‌ها و دستگاه‌هایی که به پسرک وصل بود، حسودی‌ام می‌شد. کاش من آن اکسیژن‌سنج روی انگشت پایش بودم. یا آن لامپ آبی‌رنگی که می‌تابید روی صورتش. یا چشم‌بندی که چشمش را پوشانده بود. دلم می‌خواست بغلش کنم اما می‌ترسیدم عطر تنش بچسبد به تنم و جدایی زهرتر شود. حالا به این عکس نوزادان نارس غزه نگاه می‌کنم. آنجا دستگاه کم است و همان اندک هم به مو بند است. ممکن است هرلحظه به خاطر محاصره و کمبود سوخت، از کار بیفتد. خاموش شدن دستگاه هم یعنی زدن دکمه‌ی قرمزِ زندگی بچه‌ها. من یک جعبه‌ی شیشه‌ای داشتم که بخواهم جایش باشم اما زنی در غزه حتی این را هم ندارد. من بالاخره بعد از یک هفته کامل شدم. غزه اما  پُر از زن‌هایی‌ست که چنگ زده‌اند به آن جعبه‌ی شیشه‌ای و با چراغ خاموشش یخ زده‌اند. پُر از زن‌هایی که نصفه ماندند. التماس کرده‌اند برای یک دستگاهِ حتی چند نفره. فکر کرده‌اند به اینکه آیا می‌شود راهی پیدا کرد که اکسیژن درون خونشان را به بچه‌شان انتقال دهند؟ یک یا هر دو ریه را چه؟ من بالاخره بدن گرم پسرم را بغل گرفتم و قلبم مثل بادکنکی باد شد. زن‌ها اما توی غزه جسم سردی را مثل عروسک به آغوش می‌کشند و بادکنک‌های قلبشان یکی یکی می‌ترکد. غزه جایی‌ست که حتی نمی‌شود به یک جعبه‌ی شیشه‌ای هم حسادت کرد! غزه جاییست که مادرها و بچه‌ها را نصفه می‌گذارد. 📝 مبارکه اکبرنیا، رسانه «ریحانه»؛ 💬مجموعه روایت «می‌نویسم تا صدای غزه باشم» 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
25.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بزغاله‌ها هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اینقدر دلم واستون تنگ بشه... @hofreee
حُفره
من هم آقای مستور! من هم! دلم می‌خواهد به رفیق پشت دیوارم بگویم : " بزغاله! هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اینق
پارسال با خواندن این صفحه خیلی اشک ریختم. به یاد رفیق پشت دیوارم. همیشه این مواقع به این فکر می‌کنم که نویسنده خودش موقع نوشتنش چه حالی داشته؟ به خاطر همین این چند دقیقه برایم خیلی ناب بود. باز هم اشک ریختم و باز هم می‌گویم که من هم آقای مستور! من هم! @hofreee
چاپ کتاب " روی ماه خداوند را ببوس" از جناب مستور به شماره ۹۹ رسیده. سروش صحت در برنامه‌ی " اکنون" می‌پرسد که " چه حسی داره؟ " و مصطفی مستور می‌گوید که اگر برگردد عقب کتاب را چاپ نمی‌کند. لا به لای بُغضی که گره خورده در گلویش می‌گوید که یک چیزهایی را نباید گفت. " نباید می‌گفتم! " ادامه را در بهخوان بخوانید: https://behkhaan.ir/post/085f6339-3734-4512-99c8-8808eeba5978?inviteCode=vHmIq1z3cBq1 @hofreee
پارسال گفتی در جشنواره خاتم شرکت کنیم. خیلی پیگیرش بودی اما درد ناگهان افتاد به جانت. بعد هم که بی‌خبر رفتی که رفتی. امسال خودم را به آب و آتش زدم که شرکت کنم. پیامبر مهربانی‌ها دست کشید روی سرم و شد. سوم شدم اما می‌دانم اگر تو بودی اول میشدی. ببخش که بیشتر از این نتوانستم. من که گفتم یک کولبرم! آرزوهامان را روی دوشم می‌کشم و می‌برم. دوست ندارم به تو بگویند ناکام میثاق. آن‌جا که هستی از پیامبرمان تشکر کن و دعا کن بقیه‌ی راه را تنهایی تاب بیاورم. بگو که خوشحال شدی عزیزم؟ @hofreee