از اربعینِ امسال به من شُستن یک دست لباس خادم امام حسین (ع) رسیده است.
زندگی مشترک چنین چیزی است. گاهی تو میگذری از چیزهایی که دوست داری تا او برسد و گاهی او.
شُکر که او به امسال رسید.
من هم لباسها را میشورم و موکب زنانهی خیالیام را میسازم.
چون زندگی ما حسین(ع) است!
https://daigo.ir/secret/41456395944
#انگارکهمنرسیدهباشم
#زندگیما
@hofreee
هدایت شده از ریحانه
🖥جعبههای شیشهای
❤️روایتهای زنانه از غزه
📝پرستار مدارک را سمتم گرفت و گفت:
_ فقط جون خودت و بچههاتو بگیر و برو یه جا دیگه. اینجا دستگاه نداریم.
توی ماشین که نشستیم، صدای اذان مغرب از مسجدی میرسید. نمیدانستم باید چطور بخواهم؟ اصلا چه بخواهم؟ چطور التماس کنم خدا بیشتر نگاهم میکند؟ از کجا باید یک دستگاه جور کنم؟ لبهایم انگار به هم میخ شده بود. فقط دراز کشیدم و زل زدم به خطهای سرخی که درون آسمان نارنجی مثل رگهای بدن پخش شده بودند.
دلم گرم شد. بیمارستان بعدی دستگاه خالی داشت و ما را پذیرفت. یکی از قُلها را به محض به دنیا آمدن از من جدا کردند. صدای حرکت چرخهای تخت کوچکش روی زمین، خط میانداخت روی دلم. با چشمهایم تا آخرین لحظه که در اتاق بود دنبالش کردم. باز به التماس افتاده بودم. انگار یک دست، یک پا، یک چشم و یک گوش نداشتم. قلب و مغزم هم از وسط قاچ شده بود. روی تخت اتاق زایمان نصفه مانده بودم. مادر بودم و نبودم. کشانکشان نیمهی دیگر خودم را به NICU رساندم. پسرم را اولینبار پشت شیشههای دستگاه انکوباتور میدیدم. شیشهها کدر بود و چشم پسرک را با چشمبند سفیدی بسته بودند. موهای مشکیاش به هم چسبیده و خونی. درون پوشک شماره صفرش گُم شده. دست گذاشتم روی شیشه. سرد بود و لرزم گرفت.
چشمهایم را بستم انگار که دست گذاشتهام روی بدن گرم پسرم. به این جعبهی شیشهای کوچک و تمام لولهها و دستگاههایی که به پسرک وصل بود، حسودیام میشد. کاش من آن اکسیژنسنج روی انگشت پایش بودم. یا آن لامپ آبیرنگی که میتابید روی صورتش. یا چشمبندی که چشمش را پوشانده بود. دلم میخواست بغلش کنم اما میترسیدم عطر تنش بچسبد به تنم و جدایی زهرتر شود.
حالا به این عکس نوزادان نارس غزه نگاه میکنم. آنجا دستگاه کم است و همان اندک هم به مو بند است. ممکن است هرلحظه به خاطر محاصره و کمبود سوخت، از کار بیفتد. خاموش شدن دستگاه هم یعنی زدن دکمهی قرمزِ زندگی بچهها. من یک جعبهی شیشهای داشتم که بخواهم جایش باشم اما زنی در غزه حتی این را هم ندارد. من بالاخره بعد از یک هفته کامل شدم. غزه اما پُر از زنهاییست که چنگ زدهاند به آن جعبهی شیشهای و با چراغ خاموشش یخ زدهاند. پُر از زنهایی که نصفه ماندند. التماس کردهاند برای یک دستگاهِ حتی چند نفره. فکر کردهاند به اینکه آیا میشود راهی پیدا کرد که اکسیژن درون خونشان را به بچهشان انتقال دهند؟ یک یا هر دو ریه را چه؟
من بالاخره بدن گرم پسرم را بغل گرفتم و قلبم مثل بادکنکی باد شد. زنها اما توی غزه جسم سردی را مثل عروسک به آغوش میکشند و بادکنکهای قلبشان یکی یکی میترکد. غزه جاییست که حتی نمیشود به یک جعبهی شیشهای هم حسادت کرد! غزه جاییست که مادرها و بچهها را نصفه میگذارد.
📝 مبارکه اکبرنیا، رسانه «ریحانه»؛
💬مجموعه روایت «مینویسم تا صدای غزه باشم»
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
🖥 @khamenei_reyhaneh
25.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بزغالهها
هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر دلم واستون تنگ بشه...
@hofreee
حُفره
من هم آقای مستور! من هم! دلم میخواهد به رفیق پشت دیوارم بگویم : " بزغاله! هیچوقت فکر نمیکردم اینق
چاپ کتاب " روی ماه خداوند را ببوس" از جناب مستور به شماره ۹۹ رسیده. سروش صحت در برنامهی " اکنون" میپرسد که " چه حسی داره؟ " و مصطفی مستور میگوید که اگر برگردد عقب کتاب را چاپ نمیکند. لا به لای بُغضی که گره خورده در گلویش میگوید که یک چیزهایی را نباید گفت.
" نباید میگفتم! "
ادامه را در بهخوان بخوانید:
https://behkhaan.ir/post/085f6339-3734-4512-99c8-8808eeba5978?inviteCode=vHmIq1z3cBq1
#نویسندگیوپشیمانی
@hofreee
پارسال گفتی در جشنواره خاتم شرکت کنیم. خیلی پیگیرش بودی اما درد ناگهان افتاد به جانت. بعد هم که بیخبر رفتی که رفتی.
امسال خودم را به آب و آتش زدم که شرکت کنم. پیامبر مهربانیها دست کشید روی سرم و شد.
سوم شدم اما میدانم اگر تو بودی اول میشدی. ببخش که بیشتر از این نتوانستم.
من که گفتم یک کولبرم!
آرزوهامان را روی دوشم میکشم و میبرم.
دوست ندارم به تو بگویند ناکام میثاق.
آنجا که هستی از پیامبرمان تشکر کن و دعا کن بقیهی راه را تنهایی تاب بیاورم.
بگو که خوشحال شدی عزیزم؟
#جشنواره_خاتم
#رفیق
#میثاق
#شکرشکرشکر
@hofreee
تاوان عاشقی به قلم محمدعلی جعفریست. قصهی عشق یک دختر فلسطینی و یک مرد مسلمانِ اهل شیلی که در قم زندگی میکند. کتابی خوشخوان اما سطحی.
از نوجوانی کتب زندگینامهی شهدا را میخواندم. همیشه در حین خواندن و فوقش چند روز بعد تحت تاثیر قرار میگرفتم و بعد همه چی یادم میرفت. روز از نو روزی از نو. هیچوقت نمیفهمیدم مشکل از کجاست؟ وقتی سمت نویسندگی آمدم کمکم قضیه را فهمیدم:
" عجله و شتاب نویسندهها "
نمیدانم چرا میخواهیم بازهی زمانی طولانی و اتفاقات زیاد را فقط در صد و خردهای صفحه جمع کنیم؟
" تاوان عاشقی" هم چنین بود. انگار فیلمی را روی دور تند گذاشته باشند. باورم نمیشد که از یک جمله به جملهی بعدی اتفاق جدیدی رخ داده. این سرعت و شتاب جلوی عمیق شدن مخاطب را میگیرد. تاثیرگذاری مثل باد میآید و مثل باد هم میرود. وقتی که برای روایت درست و مناسب وقت نگذاریم، اتفاقات در عین واقعی بودن، برایمان غیرقابل باور و عجیب میآید. انگار نویسنده سرکارمان گذاشته! جوانکی از ایران راه بیفتد به مقصد غزهای که میداند تحت محاصرهست؟ حالا شما هرچه دوست داری بگو که اینها واقعی است! آیا در واقعیت هم همهی این بخشها فقط در چند صفحه گذشت؟ اصلا واقعی بودن اتفاقات میتواند دستاویز درستی باشد که برای باورپذیری در جهان داستانی وقت نگذاریم؟ تازه اگر اسم رمان بیاید که حتی این دستاویز را هم نداریم!
نیمههای پایانی کتاب هم بیشتر چرخیدیم روی شخصیت خلیل ( شخصیت فرعی) و اصلا نفهمیدیم قصهی این دو نفر چطور پیش رفت؟ اصلا عاشقانهشان فراموش شد! حتی مخاطب اگر نویسنده نگوید متوجه اینکه چند سال گذشته نمیشود. خب این همه شتاب و عجله برای چه؟ چرا چنین سوژههای نابی را به این راحتی حیف میکنیم؟
تا نزدیک به پایان کتاب باورم نمیشد که راوی زن است! زبان کاملا مردانه بود و بهانه نویسنده هم این بود که شخصیت اصلی روحیهی پسرانهای دارد. اما به نظرم درنیامد. آقای نویسنده نتوانست یک دختر فلسطینی را به خوبی به تصویر بکشد. از ظرافتها و حقایق زنانه دور بود. شخصیتپردازی خیلی کار داشت. فضاسازی هم! نویسنده جز سیگار کشیدن و کافه رفتن شخصیت نشانهی دیگری از یک دختر فلسطینی نداشت. چیزهای دیگری هم بود شبیه همانها که سالها از فلسطین برایمان گفتند. مقلوبه و زیتون و .... . این اهمیت تجربهی زیسته و نفس کشیدن در اتمسفری که مینویسیم را میرساند. نویسنده نتوانسته بود جز کلیشههای رایج، ما را به دل یک خانوادهی فلسطینی ببرد. یعنی اگر آن نشانههای رایج نبود چهبسا فکر میکردیم این اتفاقات در یک خانوادهی ایرانی افتاده باشد!
کتاب را اما پیشنهاد میدهم فقط برای آشنا شدن با جناب " خلیل ساحوری" بزرگوار و قصهی عاشقانهی جالبشان.
https://daigo.ir/secret/41456395944
#کتاب
#تاوان_عاشقی
@hofreee