eitaa logo
ماملت امام حسینیم استان قم
157 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
123 فایل
این کانال مکتب شهیدالقدس حاج قاسم سلیمانی وشهدای مقاومت نامیده شده بانام ماملت امام حسینیم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 پادشاه برای اینکه نفسی تازه کند از قصرش خارج شد . آن شب هوا خیلی سرد بود . هنگامی که داشت به قصر باز می گشت سربازی را دید که با لباسی نازکی در سرما نگهبانی می دهد . از سرباز پرسید : سردت نمی شود ؟ سرباز گفت : چرا سردم می شود اما بخاطر اینکه لباس گرم ندارم مجبور به تحملم پادشاه گفت : الان به قصر می روم و می گویم برایت لباس گرم بیاورند نگهبان خیلی خوشحال شد و منتظر ماند ، اما پادشاه وقتی داخل قصر شد یادش رفت چه وعده ای به سرباز داده است صبح روز بعد جسد سرمازده سرباز را در حوالى قصر پیدا کردند در حالى که در کنارش روی برف ها نوشته بود اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد کانال ماملت امام حسینیم درایتاعضوشیدخاهش میکنیم https://eitaa.com/hohiny
های مذهبی . یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود :خدای عزیزم بیوه زنی ۸۳ ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن… کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان ۹۶ دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند… همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا ! همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند …!!!🌹 . کانال ماملت امام حسینیم درایتاعضوشیدعضوشدنتان باعث دلگرمی مامیشود https://eitaa.com/hohiny
پسر کوچکی از مادرش پرسید: چرا گریه می کنی؟ مادرش به او گفت: زیرا من یک زن هستم. پسر بچه گفت: من نمی فهمم. مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید. بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید: چرا مادر بی دلیل گریه می کند؟ پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زن ها براي هیچ چیز گریه می کنند. پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل گشت ولی هنوز نمی دانست چرا زن ها بی دلیل گریه می کنند؟ بالاخره سوالش را براي خداوند مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را می داند. او از خدا پرسید: خدایا چرا زن ها به آسانی گریه می کنند؟ خداگفت: زمانی که زن را خلق کردم می خواستم که او موجود به خصوصی باشد. بنابراین شانه هاي او را آن قدر قوي آفریدم تا بار همه دنیا را به دوش بکشد و همچنین شانه هایش آن قدر نرم باشد که به بقیه آرامش بدهد، من به او یک نیروي درونی قوي دادم تا توانایی تحمل زایمان بچه هایش را داشته باشد و وقتی آن ها بزرگ شدند توانایی تحمل بی اعتنایی آن ها را نیز داشته باشد. به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن ناامید شده اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود. به او توانایی نگهداري از خانواده اش را دادم حتی زمانی که مریض یا پیر شده است بدون این که شکایتی بکند. به او عشقی داده ام که در هر شرایطی بچه هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آن ها به او آسیبی برسانند. به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد. به او این شعور را دادم که درك کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند اما گاهی اوقات توانایی همسر ش را آزمایش می کند و به او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداري کامل در کنار شوهرش باقی بماند و در آخر به او اشک هایی دادم که بریزد. این اشک ها فقط مال اوست و تنها براي استفاده اوست در هر زمانی که به آن ها نیاز داشته باشد. او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشکمی ریزد؟ خدا گفت: زیبایی یک زن در چشمانش نهفته است زیرا چشم هاي او دریچه روح اوست.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، فلانی ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»  مرد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» مرد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!» مرد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 فردی "ڪیسه ای طلا" در باغ خود دفن ڪرده بود ڪه بعد از مدتے یادش رفت ڪجا بود. نزد بایزید بسطامی آمد. بایزید گفت: نیمه شب برخیر و تا "صبح نـماز بخوان." اما باید مواظب باشی ڪه لحظه ای ذهنت نزد گمشده ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود. "نیمه شب" به نماز ایستاد و نزدیڪ صبح یادش افتاد ڪجای باغ  دفن ڪرده است. سریع نماز خود به هم زد و بیل برداشت و باغ روانه شد و محل را ڪند و ڪیسه ها در آغوش ڪشید. صبح شادمان نزد بایزید آمد و بابت راهنمایی اش تشڪر ڪرد. بایزید گفت: می دانی چه ڪسی "محل سڪه" را به تو نشان داد؟ گفت: نه. گفت: "ڪار شیطان" بود ڪه دماغ اش بر سینه ات ڪشید و یادت افتاد. مرد تعجب ڪرد و گفت: به خدا برای شیطان نمی خواندم. بایزید گفت: می دانم، خالص برای خـدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت "عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه" را بدانے ، دیگر او را رها می ڪنی... نزدیڪ صبح بود، لذت عبادت شبانه را "ملایڪ "می خواستند بر ڪام تو بچشانند، ڪه شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی. چون یڪ شب اگر این لذت را درڪ می ڪردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه شب می رفتے. شیطان یادت انداخت تا نمازت را "قطع ڪنی." چنانچه وقتی قطع ڪردی و رفتی طلاها را پیدا ڪردی دیگر "نمازت را نخواندی" و خوابیدی... "و اینجا بود ڪه شیطان تیر خلاص خود را  به تو رها ڪرد
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 شیخ علی طنطاوی رحمه الله می‌گوید: هنگامی که در سوریه شغل قضاوت را برعهده داشتم، باری با گروهی از دوستان به قصد این که شب را نزد یکی از دوستان بگذرانیم، پیش وی رفتیم. در آن‌جا احساس نفس‌تنگی و اختناق شدیدی به من دست داد. از دوستان اجازه‌ی برگشت گرفتم. اصرار کردند که شب را با آن‌ها بگذرانم. اما نتوانستم و گفتم: می‌خواهم پیاده‌روی کنم و هوای پاکی استنشاق نمایم. به تنهایی از آن‌جا خارج شدم و در تاریکی شب به راه افتادم. در حالی که می‌رفتم ناگهان صدای گریه و زاری شخصی را که داشت از پشت تپه می‌آمد، شنیدم. نگاه کردم، دیدم زنی است که آثار فقر بر او هویدا بود؛ با سوز دل می‌گریست و خدا را می‌خواند. نزدیک رفتم و گفتم: خواهرم! چه چیزی تو را به گریه انداخته است؟ گفت: شوهرم مردی سنگدل و ظالم است؛ مرا از خانه بیرون رانده و پسرانم را از من گرفته و قسم خورده که آن‌ها را یک روز هم به تو نشان نمی‌دهم و من کسی را ندارم و جایی هم ندارم که بروم. به او گفتم: چرا پیش قاضی شکایت نمی‌کنی؟ زیاد گریست و گفت: چگونه زنی مثل من می‌تواند به قاضی برسد. شیخ در حالی که دیدگانش پر اشک شده بود، می‌گوید: زن این را می‌گفت و نمی‌دانست که خداوند قاضی را به طرف او کشانده است. ای کسی که احساس تنگی می‌کنی و می‌پنداری که دنیا به پیشت تار شده است، فقط دستانت را به سوی آسمان بلند کن و نگو: چگونه حل می‌شود؟! بلکه تضرع و زاری کن پیش کسی که صدای راه رفتن مورچه را هم می‌شنود و او تو را هم جواب می‌دهد. آیا آن خدای لطیفی که به ما نزدیک است، نمی‌گوید:«اُدْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ»؛ مرا بخوانید تا شما را استجابت کنم. 🍃 🌺🍃
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن پیراهنش ریخت و پیر مرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : «ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.» پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کردو می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت. پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود. نتيجه گيري  مولانا از بيان اين حكايت:‌ تو مبین اندر درختی یا به چاه   تو مرا بین که منم مفتاح راه 🍃 🌺🍃